Thursday, May 31, 2012

سفرنامه استامبول- قسمت پایانی به همراه یک تحلیل سرسری

دوشنبه 18/2/91

صبح که از خواب بیدار شدیم بهار با صبحانه ترکی از ما پذیرایی کرد. بعد برامون توضیح داد که برای خرید با قیمت مناسب می تونیم به قسمت آوت لِت فروشگاهها بریم یا از فروشگاههایی که ایندریم دارند خرید کنیم. در قسمت آتلِت فروشگاهها لباسهایی فروخته میشه که یا خارج از فصل هستند یا تک سایزاند. هیچ کدوم از لباسهای آتلِت دست دوم یا به قول خودمون تاناکورا نیستند اما چون از اون جنس خاص فقط تعداد انگشت شماری باقی مونده که فروشنده میخواد اون هم فروش بره در نتیجه با قیمت پائینتری آنها رو به فروش میگذاره. ایندریم هم همون تخفیفه. بعضی از فروشگاهها برای برخی از جنسها ایندریم یا تخفیف قائل میشن.

با این توضیحات بود که از خانه بهار به سمت میدان تکسیم و خیابان استقلال راه افتادیم. در خیابان چشم می چرخاندیم برای مغازه ها. خرید جنسهای مارک که واقعاً با برابری پول ایران و ترکیه خیلی از ایان گرانتر درمیاد. ما هم بیشتر به قسمت آولت لت می رفتیم. آنجا لباسها به خاطر نداشتن رنگ بندی و سایز بندی ارزانتر بودند و به صرفه تر. برای همین خرید بهتر بود. با سلیقه ای که از خانواده سراغ داشتم دو تا پیرهن برای خواهرم خریدم و دوتا برای مادرم. یه تی شرت و یه پیرهن هم برای پدر. دوتا پیرهن و یه کلاه هم برای خودم برداشتم.

یه مغازه عطر فروشی هم به چشممان خورد که یکی بخر دوتا ببر بود. دوتا عطر از آنجا گرفتیم. تا موقع نهار در فروشگاهها دنبال خرید بودیم. تا رسیدیم به یک پاساژ با مغازه های متعدد. روز اول هم از اینجا رد شده بودیم و به بازار تره بار رسیده بودیم. همینطور که دنبال جنس می گشتیم وارد مغازه ای شدیم که شال می فروخت. انواع سال با کیفیت و رنگهای مختلف.

شال پشمی، پشم و مواد، ابریشم و پشم، ابریشم و مواد، ابریشم خالص شال کشمیری و ... و هرکدام با طرحهای ایرانی، هندی، ترک و ... و رنگ بندی های متنوع. فرشنده هم فارسی می فهمید هم انگلیسی صحبت می کرد. برای همین به راحتی در مغازه حرف می زدیم. فارسی حرف زدن بلد نبود اما همینکه فارسی را می فهمید و می توانست انگلیسی هم منظورش را برساند نعمتی بود. تنوع قیمت شالها هم مانند رنگ و جنسشان بود. از 40 لیر تا 600 لیر. برای من جالب بود که از هر قیمت و جنسی که سوأل می کردیم شال می آورد و برایمان باز می کرد. برخلاف فروشنده های بی حوصله ایرانی که از باز کردن و تا کردن جنس برای مشتری دریغ می کنند و حتی بعضاً سر بلند نمی کنند تا جواب سوأل مشتری را بدهند.

یک شال کشمیری آبی روشن برای خواهرم گرفتم به 45 لیر و یک شال ابریشمی خالص و دست باف برای آینده! به 100 لیر. تصمیم گرفته ام که در هر مسافرت برای شریک آینده زندگی ام سوغات بیاورم. البته تا یکی دوسال آینده که تکلیف مهاجرتم معین نشود اقدام جدی نخواهم کرد اما به نظرم ایده جالبی است که با سوغاتی هایی که به او خواهم داد غافلگیرش کنم. هر چند هنوز نیست اما من به یادش هستم. شالی که گرفتم چنان لطیف و سبک است که انگار هیچی دستم نگرفته ام. و البته قیمت بالای آن هم به خاطر ابریشم خالص و دست باف بودن آن است. ممدو دوشال گرفت به 45 لیر برای مادرش و مخاطب خاص! بعد از عکاسی از بعضی شالها، با مغازه دار برای خوردن نهار مشورت کردیم. آدرس یک رستوران مناسب را در همان حوالی داد. از او صمیمانه خداحافظی کردیم و بیرون زدیم.

رستورانی که آدرسش را مغازه دار شال فروش داد رستوران شیکی بود به نام «کونِک». این رستوران چهار طبقه داشت که طبقه بالای آن تراس بود. رفتیم و در تراس نشستیم. سفارش «بش کباب» با مخلفات کامل دادیم. رستورانهایی از این دست در استامبول زیاد است. یک یا دو زن کنار پنجره در یک جای ویترین مانند نشسته اند و نان لاواش (لواش) می پزند. غذا های رستوران هم شبیه میز سلف سرویس پشت ویترین چیده می شوند. البته غذا را باید سفارش داد و مشتری دست به غذا نمی زند. نوعی نان، یک کاسه بزرگ سالاد (همان سالاد شیرازی خودمان بدون نمک و آبلیمو یا آبغوره) نوعی دسر از پوره گوجه فرنگی و سبزی معطر و مخلفات دیگر به همراه بش کباب که مخلوطی از 6 کباب مختلف است. کباب کوبیده، چنجه، برگ، جوجه کباب، کباب ترکی و کباب بشقابی (یا تابه ای). اصلاً حس خوردن غذای ترکی نداشتیم همه چیز ایرانی بود و صد البته بسیار خوشمزه و لذیذ. تا خرخره خوردیم و به شیوه خوردن لُرها همه چیز را تمام کردیم. البته پول خوبی هم دادیم. 100 لیر. گران تمام شد اما نهار آخر بود و جز این آخری غذای بالای 25 لیر (دونفر با هم) نخورده بودیم. پس اسراف به حساب نیومد. بیرون که آمدم با پدر تماس گرفتم و از هدیه روز مادر سوأل کردم. گفت کاری نکرده. به همان پاساژ قبل برگشتیم و وارد مغازه دیگری شدیم. خانم فروشنده استثنائاً انگلیسی بلد بود و مثل بقیه فروشنده ها گرم و خوش برخورد. شالهای زیادی را ورانداز کردم و در آخر یک شال دو روی کشمیری دست باف برای مامان خریدم به 100 لیر. می دانستم مامان رنگ قرمز دوست داره و یکی دوتا لباس قرمز هم داره. برای همین قرمزشو برداشتم و همونجا کادو کردم. خیالم که از هدیه روز مادر راحت شد دوباره راه افتادیم به خرید. سر یکی از کوچه های فرعی از یک دست فروشی یه سری یادبود خریدیم. دوتا یادبود مغناطیسی از نمای شهر استامبول و مسجد ایاصوفیه برای دریخچال و یه یادبود پایه دار مسجد سلطان احمد برای توی کتابخونه. یه مجسمه کوچیک ملا نصرالدین که برعکس روخرش سوار شده رو هم خریدم. البته زیرش به ترکی لاتین نوشته بودند «نصرالدین هوجا» که همه توریستهایی که مجسمه رو میخرند بدونند قسمتی از هویت فرهنگی ترکیه رو یادگاری می برند.

ممدو دنبال خوراکی فروشی بود که شکلات بخره. رفت تو مغازه شیرینی فروشی و چند قلم چیز خرید. من هم بیرون مغازه منتظر ایستادم. مغازه شیرنی فروشی روبروی کلیسای سنت آنتونیوس بود. و چون قبلاً باطری نداشتم که ازش عکس بگیرم این بار وقتی ممدو شکلاتاشو خریدو بیرون اومد پیش کیسه های خرید صبر کرد تا من چند تا عکس از کلیسا گرفتم. بعد سوار تراموا شدیم. ممدو یه نگاهی به شیرنی هایی که خریده بود انداخت و گفت اسم شیرنی فروشیه رو همه بسته بندیا هست. گفتم خوب همه جا همینه. گفت نه اینو با این اسمش نمی شه به کسی هدیه داد. نیگا کردم دیدم اسمش برای ما ایرانیا خیلی ضایع است. شیرنی فروشی «کوسکا»! خوشبختانه من از همچین مغازه ای خریدی نداشتم. با تاکسی اومدیم خونه به بسته بندی و چیدن خریدها تو ساک که راه بیفتیم سمت فرودگاه. خانه که رسیدیم ساعت 4:30 بود. بعد از کمی جمع و جور ممدو دارز کشید و تا او چرتی بزنه من وسایل و خریدهامو جدا کردم و تو کوله گذاشتم. خرید زیادی نداشتم. برای همین همه اش تو کوله ام جا شد. ممدو رو بیدار کردم و ساعت 6 بود که آماده حرکت شدیم.

بهار حال غریبی داشت. همش می گفت خوشبه حالتون دارید میرید ایران و این حرفا. بغض کرده بود. چند بار برای اینکه اشکشو نبینیم رفت تو اتاقش. بهاش حساب کتاب کردیمو موقع خداحافظی بغضش ترکید. خوب بلاخره مملکتشه. جایی که بهش تعلق داره، ریشه داره. ما هم ناراحت از برگشتن به مملکتی که طی چهار روز با یه جایی که از نظر ما چیزی ازمون بیشتر نداشت مقایسه اش کرده بودیم و از برگشتنمون ناراحت. حس وقتیو داشتیم که داریم لحظه های آخر یه سریال جذاب، یا یه ملاقات عاشقونه رو می گذرونیم. اما از تمام شدن سریالها و گیمها، از خداحافظی بعد از هر سلام و از برگشتن به وطن بعد از یه مسافرت توریستی گریزی نیست. وقتی بهار اینقدر برای ایران بی تابی میکرد یه جورایی فکر می کردم یعنی من هم یه روزی برای ایران اینقدر دلتنگ میشم؟ تاحدی که رفقا از ایران برام چی توز موتوری و شیرنی نخودچی و آلوچه بفرستند و من ازشون عکس بگیرم و تو گوپلاس منتشرکنم؟ یا دوره بیفتم تو شهر غریب دنبال یه پنیری که طعم پنیر لیقوان بده؟

بهار مقیم ترکیه است و شوهرش در حال مهاجرت به ایالات متحده. ظاهراً طبق قانون بهار بعد از ورود به خاک ایالات متحده تا 5 سال نمی تونه وارد ایران بشه و این مسأله خیلی اذیتش می کنه. سوألی تو ذهنم پیش اومد و چند بار تو این چهار روز خواستم ازش بپرسم؛ مخصوصاً روز آخر با بی تابیهایی که می کرد. اما حس کردم وقتش نیست. برای همین همچنان تو ذهنم موند. دوس داشتم ازش بپرسم آیا می دونست بهای فعالیتهاش در ایران اینه؟ و آیا اگر به گذشته برگرده حاضر با آگاهی از چنین بهایی دو باره همونطور فعالیت کنه؟ ازش نپرسیدم و سوالم در خصوص بهار بی جواب موند. حرفهای زیادی سر این مسأله در ذهنمه که البته اینجا جای بازگو کردنش نیست. بگذریم.

در هر صورت از بهار جدا شدیم و با تاکسی به ایستگاه مترو رفتیم. آخرین اعتبار استامبول کارت رو هم صرف سوار مترو شدن کردیم و ایستگاه آخر پیاده شدیم. اولین کاری که در فرودگاه کردیم مهر کردن برگه های تَکس فری بود. این برگه ها وقتی به توریستها داده میشه که خریدشون از 50 دلا بیشتر باشه. با مهر کردن آنها قبل از تحویل بار و گرفتن کارت پرواز می تونن بعد از مهر کردن پاسپورت و رفتن به سالن ترانسپورت مبلغ مالیاتیو که برای خرید روی قیمتها داده بودند پس بگیرند. البته این مبلغ خیلی ناچیزه و کمتر از 2% میشه. برای همین خیلی ها هم زحمت تو صف ایستادن و معطل شدنو به خودشون نمی دن و بی خیال میشن. برای یه فاکتور 175 لیری (یعنی 100 دلاری) حدود 2 دلار به ما پرداخت شد. بعد سالن ترانزیت بود و سوار شدن به هواپیما. 10:30 به وقت محلی (12 به وقت تهران) هواپیما پرید. چیزی که اینجا جالب بود استفاده خانمها از آخرین لحظات بی حجابیشون بود. خیلی ها تا لحظه پیاده شدن از هواپیما از این فرصت استفاده کردن و من تو این فکر بودم که اینها چقدر از اجباری بودن حجاب در ایران در فشارند که سعی می کنند تا این اندازه از این فرصت نداشتن روسری و پوشیدن لباس آستین کوتاه استفاده کنند.

بعد از پیاده شدن از هواپیما وسایل رو از قسمت بار تحویل گرفتیم. عزیزان زحمت کشیده بودند و بند کوله بنده رو پاره کرده بودند. هنوز نیومده اعصاب خردی. ماشینو از پارکینگ فرودگاه تحویل گرفتیم. ممدو زحمت کشید و منو تا خونه رسوند. وقتی رسیدم ساعت 6 صبح بود. همون موقع همه رو بیدار کردم و سوغاتی هارو نقداً دادم. مامام اینقدر که از دیدن سوغاتی برای عشق آینده خوشحال شد از سوغاتی های خودش خوشحال نشد. فکر می کرد با حادثه ای که پشت سر گذاشتم هیچ وقت ازدواج نمی کنم. اما حالا با دیدن این شال سر از پا نمی شناخت. شال رو به دقت بسته بندی کرد و همونطور که ازش خواسته بودم جای مطمئنی گذاشتش.

دوباره ایران. دوباره مملکتی که می خوام ازش دل بکنم. دوباره کار. دوباره عسلویه.

ارزیابی شتابزده از دیده های چهار روزه استامبولی:   ء

راستش این صحبت من تنها از دید یه تورست چهار روزه است. یعنی چیزی که من از ترکیه در این چهار روز دیدم. شاید اگر برای درک بهتر اون جامعه به وبلاگ بهار مراجعه کنید بهتر باشه.

ترکیه بافت سنتی شبیه به ایران داره با این تفاوت که برای جذب توریست و ملحق شدن به اتحادیه اروپا سعی در اروپایی کردن جامعه اش داره و البته ریشه این تفکر به کمال آتاتورک می رسه که اینجا براش احترام زیادی قائلند.(مثل امام خمینی ما!) برای همین هم روی صنعت توریسم برای تغییر فرهنگی اش سرمایه گذاری زیادی کرده. اصولاً هنگام قدم زدن تواستامبول حس غریبگی نداشتم. انگار تو تهرانی هستی که حجاب اختیاریه. اما از لحاظ فرهنگی ترکیه چیزی از خودش نداره. چون قسمت هویت ساز تاریخ رو قلمرو ایران بوده و یا قلمرو روم. چیزهایی هم که در موزه ها گذاشته از زمان امپراطوری عثمانیه که قلمروش از میان رودان (بین النهرین)، مصر، عربستان تا قسمتهایی از اروپای شرقی رو شامل میشده و از جغرافی کنونی ترکیه چیزی در چنته ندارند.

ترکیه صنعت خاصی هم نداره. تمام اتومبیلها خارجی بودن. از انواع ارزان قیمت مدل فورد و فیات تا ماشینهای گرانقیمتی مثل فراری و لمبورگینی همه وارداتی هستند. بیشتر شهر های ثروتمند ترکیه مثل استامبول، ازمیر و آنتالیا شهرهای توریستی هستند که در آنها توریسم و بازرگانی رونق داره. در زمینه توریسم هم تنها زیرساختها خوب و منظم چیده شده. هر چند همونطور که گفتم قسمت توریستی استامبول اندازه شهرک غرب تهرانه اما در همون مساحت کوچیک علاوه بر چندین خط تراموا، مترو، اتوبوس، تاکسی، هتلها و مغازه های مختلف، رستورانها و پاساژهای مجلل برای جذب مشتری فراوونه. با درست کردن مجسمه ملا نصرالدین، جاسوئیچی و مجسمه و کارت پستال خرقه، برگزاری نمادین آیین سماع در بارها و محفلهای شبهای استامبول و تبلیغات و زرق وبرق دادن به چیزهایی از این دست دارند پول مردم دنیا رو از جیبشون بیرون می کشند. از پس کوچه ها و خیابانهای فرعی باید پرهیز کرد چون به راحتی توریستها رو لخت می کنن. پلیس هم اگه بتونه میاد گیر میده و باج خواهی میکنه. حتی اگر موقعیتش پیش بیاد پاسپورتو میگره و حالا تو بدو آهو بدو. برای ما ایرانیها که در هر محلمون خانه هایی از 200سال پیش زیاده و بیشتر مواقع به راحتی تخریب میشه تا ساخت و ساز انجام بدن یا در گوشه و کنار مملکتمون آثار اسلامی 1400 ساله و پیش از اسلام 2000 ساله داریم دیدن یه مسجد 500 ساله لطف تاریخی نداره. هرچند باید انصاف داشت و قبول کرد که دیدن مناظر متفاوت و زیبا برای هرکس نشاط آوره. مساجدی مثل سلطان احمد و ایاصوفیه جاهاییه که رفتنش برای یک بار در عمر لازمه. اما وقتی پای مقایسه وسط باشه خود من یه تیکه از کاشی معرق هفت رنگ مسجد شاه تهران رو به کل ایاصوفیه نمیدم. حتی حاضر نیستم برای مقایسه مسجد جامع عتیق شیراز یا مسجد امام اصفهان رو مثال بزنم. حیفم میاد گنبد خاکی یا گنبد خواجه نظام الملک رو با گنبد مسجد سلطان احمد مقایسه کنم. اگر کاخ اردشیر بابکان، آتشکده آذر گشسب، گنبد سلطانیه، تخت جمشید، طاق بستان، بیشابور، معبد آناهیتا و جاهای دیگه در خارج از کشور بود چقدر توریست جمع می کرد؟ چقدر میشه با جاهایی مثل قهوه خانه آذری تبلیغات برای غذای ایرانی کرد؟ ما اگر بخوایم و بلد باشیم فرصتهای زیادی داریم. اما حیف که همه این فرصتها مثل ابر در حال رفتن اند.

چیز دیگه ای هم تو ذهنم هست که می خوام اشاره بکنم. وقتی دلتنگی ها و بیقراری های بهار رو برای ایران دیدم فکری شدم. الان که من دنبال مهاجرتم شاید بهار آینده من باشه. شاید من هم مثل او دلم برای همه این مزخرفات تنگ بشه. همه اون چیزهایی که انگیزه مهاجرتم هستند سوژه نوستالژی و هوم سیکم بشن. مثل الان که بعد از 22 روز که از عسلویه به تهران می رم و دلم برای همه چیز تنگ میشه. پارکها، سینما ها، ترافیک، فحش راننده ها به هم، گشت ارشاد، شلوغی مترو و خیلی چیزهای دیگه. اما من به خاطر چیزهای دیگه ای می خوام مملکتمو ترک کنم. مطمئنم بیشتر از 90% هم سن و سالهام و حتی 95% مردم کشورم درباره تاریخ و فرهنگم مطالعه کردم و اطلاعات دارم. فقط کسایی رو بیشتر از خودم در این زمینه صاحب معلومات می دونم که رشته دانشگاهیشون مرتبط با این قضایا بوده.(اون هم بعضیاشون) مرتبط با زبان شناسی، باستان شناسی، تاریخ علم و فلسفه، ادبیات و ... پس اطلاعاتم در مورد جایی که ترکش می کنم از قاطبه مردمم خیلی بیشتره و دلایلم عمیقتر. اما نوستالژی چیزی نیست که منطق و دلیل بشناسه. مثل یه بچه بهونه گیر میاد و اعصابتو خط خطی میکنه. خلاصه این مسافرت از این نظر برای منی که می خوام پایه های زندگیمو (مثل تحصیل و ازدواج و ادامه زندگی) در یک کشور بیگانه بریزم از این جهات خیلی مفید بود و خیلی تکلیفا رو برام معین کرد. از رفتن به این مسافرت و البته همسفر شدن با ممدو خوشحالم.

6 comments:

حسین said...

سفرنامه خوبی بوود
البته اونجایی که گفتی از 90 درصد ملت بیشتر میدونی و از این حرفا
به نظرم حرف مفت بوود و توهمات به سرت زده
مگه تو 100 درصد مردم رو میشناسی که ادعا میکنی ازشون بیشتر میدونی؟
تازه اگرم به فرض محال، بیشتر از بقیه تو یه زمینه هایی بدونی، عنوان کردنش اصلا حس خوبی رو در خوننده ایجاد نمیکنه

Unknown said...

حسین عزیز انشای نوشته ات با شخصیتی که ازت میشناسم سازگاری نداره. ترجیح میدم براساس شناختی که ازت دارم با لحنی که در شأن باشه پاسخ بدم.
بله دوست عزیز من مردم مملکتمو میشناسم.مردمی بدون حافظه تاریخی، پر از تناقض و غرور بیجا و البته بدون فعالیت فکری جالب توجه در 500 ساله اخیر با 3% جمعیت کتاب خوان و البته یه ادعا به گندگی 2500 سال تاریخ که در موزه لوور و متروپولیتن بهتر حفاظت میشه تا در خود ایران.
من از حرفم مطمئنم اما اگر در شما حس بدی ایجاد کرده خود شکن آیینه شکستن خطاست

حسین said...

صفای همه سیبیل کلفتا
دادا بی خیال با
ما ادبیات مدبیات سرمون نمیشه
....
پستت خوب بوود اما این آخرش اگرم واقعیت داشته باشه اصلن حس خوبی رو ایجاد نکرد و نمیکنه
حتی توو جوابت هم باز گفتی خود شکن و از این حرفا
من اگر اینجا وبلاگ یکی دیگه بوود عمرن کامنت می ذاشتم و محال بوود دیگه سر میزدم
ولی چون کامنت تو هس به خودم حق دادم باهات تند حرف یزنم
اصن دوس داشتم
ضمنا جیگرتم بخورم

Unknown said...

جیگر منظورم از خود شکن بحث خود ما ایرانیهاس نه شخص شخیص جناب عالی. حتی خودم هم به نوعی مصداق اون خود هستم.اما در زمینه حس بد باس بگم که واقعاً نمی خوام توهین بکنم یا همه موافقم باشن ولی انتظار دارم در برابر انتقاد موضع منطقی بگیند نه عاطفی.
تازه اگه شوما کامت بذاری ما میذاریم تو رزوممون کامنتتو جوون

مرتضی ضیائی said...

به به!
سلام
بله من همون مرتضی ی علوم تفریحاتی اهل ساز و آوازم دوست قدیمی
چه خبر؟
اوضاع مرتبه؟

یاسی said...

توی این قسمت چقدر حس خوبی و منتقل کردی زمانی که سوغاتی گرفتی.این یعنی از شکستها و پیروزیها تنها نیمه ی پر لیوان و دیدی برای زیباتر زندگی کردن.به این حس و حالت صمیمانه تبریک میگم.فرهنگه ما ،تاریخ ما و کتابهای ما و خیلی چیزای دیگه با هیچ جای دنیا قابل قیاس نیست.اگه الان دلزده ایم و اگه به بن بست رسیدیم به خاطر 1سری افراطگریهاست که ما و هر کسی و به زوال میرسونه.شاید همون جمله ی پدر مادر ما متههمیم برای بزرگان ما و حتی خود ما در قبال نسل آیندمون بهترین انتقاد باشه
مرسی از اینکه ما رو به عالمی دگر بردی..