Friday, September 28, 2012

سفرنامه عراق – قسمت چهارم

جمعه 17/6/91

نجف

امروز صبح زود از خواب بیدار شدم. نماز صبح را حرم امام علی خواندم. حرم امام علی حال و هوای خاصی القا می‌کند. صحن مولا چنان کوچک است که برای تمام جمعیت حاضر در صحن یک امام کافی است. بعد از نماز به هتل آمدم و وسایل عکاسی را برداشتم. دوربین، سه پایه، ریموت و متعلقات را به دوش انداختم و از تاریکی آسمان برای عکاسی شبانه استفاده کردم. شرطه های عراقی به دیده ظن و گمان نگاهم می‌کردند و حتی یکی از آنها به حرف آمد که:« ها! لماذا تصور؟ بما دلیل؟» خودم را به نفهمی زدم. انگار کلاً نشنیدم. دیدم اگر به سمتش برگردم ممکن است مجبور شوم به جواب دادن و بقیه ماجرا هم اصلاً قابل پیش بینی نبود. عکسها را گرفتم و راه افتادم از باریکه کنار حرم جای مناسبی پیدا کنم و در زاویه ای قرار بگیرم که گنبد، گلدسته ها و ایوان طلا در کادر بگنجد. اما مسقف کردن بازار نجف و یکی دو ردیف نرده و بازرسی بدنی اطراف حرم، عملاً جایی برای اینکار نگذاشته بود. آسمان سرخی سپیده گرفته بود که آرام آرام صبحانه فروشها کنار پیاده رو بساط می کردند. جلوی در نانوائیها صف شده بود و چایهای گس و غلیظ عربی دم کشیده بود.

حرم امام علی

صبحانه فروشها اکثراً زن بودند. می نشستند و کنارشان چند استکان کمر باریک می‌گذاشتند و داخل هر کدام یک قاشق چایخوری. جلویشان یک روفرشی یا زیر انداز بزرگ نُه متری کف خیابان پهن کرده بودند و جعبه پرتقالی که روی آن لبنی که نفهمیدم خامه بود یا پنیر بین او و مشتری فاصله می انداخت. مشتری ها می‌آمدند، یک استکان چای سرخ غلیظ با شکر زیاد و نان و لبن می خوردند، پولشان را حساب می کردند و می رفتند. نانهایی که در عراق دیدم چند نوع بود. یکی قرصهای گردی به اندازه بشقاب غذا خوری و شبیه تافتون اصفهانی و البته بدون خشخاش، دیگری فتیر، نانی سفید شبیه نان بروکی که در تنور بربری پخته می شود، لوزی شکل و به طول و عرض ظرف یک بار مصرف معمولی است. اطراف حرم وسط همین نان را باز می کنند و لای آن کباب ترکی می ریزند. دیگری نانی است گرد به اندازه کلوچه های شمال و روی آن کنجد زیاد می ریزند و به آن چیروک (چُرَک؟) می‌گویند.

نانIMG_3225

IMG_3223

همانطور که حرم امام علی را دور می‌زدم از صبحانه فروشها، نانواها و مردم عکس می‌گرفتم که ناگهان یکی از عراقیها تهدید کرد: «آقا... آقا... عکس دوربین خراب» از او عکس نگرفتم و دور شدم. همانطور که عکس می گرفتم یکی از دستفروشها صدایم کرد و خواست عکسهایم را ببیند. نشان دادم. گفت: «اصلاح!» فهمیدم از من خواسته تا عکسهایی را که از او گرفتم پاک کند. من هم دکمه منو را زدم و عکس رفت و منوی دوربین آمد فکر کرد پاک شده. بدون کلام دیگری از هم دور شدیم و من هم ترجیح دادم از قابلیت زوم لنز استفاده کنم به جای عکس از فاصله نزدیک.

وسط خیابان شمالی حرم مردی چفیه می فروخت. کنجکاو شدم که چفیه هایش را قیمت کنم. چفیه های سوری البته با تنوع رنگ زیاد. چفیه ای نشان داد و قیمت داد. ده هزار تومان. چفیه را دادم و خواستم راهم را بگیرم که پرسید مگر چفیه نمی خواهی؟ گفتم نه. یقه ام را گرفت و گفت مسخره؟ قیمت کردی برای مسخره؟ و شروع کرد پرخاش کردن. دستهایم را به علامت تسلیم بالا آوردم و فاصله گرفتم. همین عکس العمل را دیشب پسرک عقال فروش هم داشت. وقتی دیدم عقال را گران می دهد و منصرف شدم پرخاش کرد و گفت مسخره؟ ظاهراً در عراق نباید قیمت پرسید مگر برای خریدن. اگر قیمت بپرسی و نخری حس می کنند که مسخره شان کرده ای. در هر صورت عکسهایی از مردم انداختم و برگشتم هتل.

ساعت هفت و نیم بود که راه افتادیم سمت کوفه. اینبار به مسجد سهله رفتیم. مسجد سهله یا مسجد بنی ظفره از مسجد کوفه قدیمی‌تر است. اما همان معماری مساجد اهل سنت را دارد. اینجا هم مثل مسجد کوفه مقامهای متعددی دارد که هر کدام نماز و زیارت مخصوص به خود را دارد.

مقام امام صادق

مقام ابراهیم

مقام و خانه ادریس نبی

مقام خضر

مقام انبیاء صالحین

مقام زین العابدین

مقام امام مهدی: این قسمت از مسجد را ضریح گذاشته اند و محل زیارت است و اعمال خاص خود را دارد.

آنطور که در روایات آمده مسجد سهله محل زندگی امام مهدی در زمان ظهور خواهد بود. مسجد سهله جایی است که شیعیان عراق هر سه شنبه در آن اعمالی را انجام می دهند که بعد از ساختن مسجد جمکران همان را آنجا هم به جا می آورند. از جمله آن اعمال که قسمتی از اعمال مسجد سهله در مقام امام زمان است می توان به نماز معروف امام زمان اشاره کرد.

بعد از اتمام اعمال در مسجد سهله به طرف مقبره کمیل ابن زیاد راه افتادیم. در راه تقریبا در فاصله کمی از مسجد سهله مسجدی در حال ساخت بود که بر اساس پارچه نوشته نصب شده بر آن، مسجد صَعصَعه بود. اما بنای تاریخی آن کاملاً تخریب و به جای آن، مسجدی با سازه بتنی و نمای آجر سه سانتی در حال ساخت بود. واقعاً درک نمی کنم اصرار بر تخریب آثار اصلی و بازسازی بنایی نو بدون هیچ اثری از هویت باستانی آن، از کجا در این سیستم نهادینه شده است. مثل اینکه مسجد علی اصفهان تخریب و جای آن یک مسجد نوساز با نمای مرمر بنا شود و عنوان شود این همان مسجد علی دوره سلجوقی است! از کنار مسجد گذشتیم و بعد از اندک زمانی به آرامگاه کمیل بن زیاد رسیدیم. کمیل از یاران نزدیک امام علی (ع) بود. امام علی دعایی به کمیل آموخت تا او هر پنجشنبه شب بخواند. کمیل هم آن دعا را خواند و تکثیر کرد که به دعای کمیل معروف است و البته که دعای حضرت علی است که از کمیل نقل شده. اینجا هم مثل هر جای دیگری اجازه آوردن دوربین و موبایل ممنوع بود. محوطه ای بود کوچک با گنبدی کاشیکاری شده. قبر کمیل ضریح چوبی داشت. سریع زیارت کردیم و سمت مسجد حنانه راه افتادیم.

به روایتی وقتی تابوت امام علی را از کوفه به نجف فعلی تشییع می کردند از کنار مسجد حنانه رد شدند. مسجد ناله ای سر داد و از آن زمان به مسجد حنانه یعنی مسجد ناله و افغان نامیده شد. دومین ناله مسجد حنانه وقتی بود که سر امام حسین در راه کوفه به این مسجد آورده شد. گفته شده وقتی رأس الحسین به مسجد حنانه آورده شد، صدای ناله مسجد در آمد و ستونهای آن خمید.

متأسفانه در عراق ترمیم و مرمت آثار تاریخی به صورت استاندارد وجود ندارد و رهبری شیعیان عراق و ستاد بازسازی عتبات عالیات ایران به بازسازی اماکن مذهبی مشغول اند. متأسفانه از این جهت که این مرمت ها به هیچ عنوان وفادارانه نیست و در اصل نوعی نوسازی است. به نحوی که تاریخی بودن اثر را کاملاً از بین می رود. روکار آجر سه سانتی، سنگ مرمر و دیگر مصالحی جدید به دکوراسیون و معماری جدید طوری بر اثر تاریخی- مذهبی اعمال می شود که هویت تاریخی آن نابود می شود. این مسأله در جایی مثل مسجد حنانه بروز کامل دارد. مسجدی که تاریخ آن به هزار و چهارصد سال می رسد مانند مساجد نوساز با نمای آجر سه سانتی و توکار مرمر پوشیده شده است و برای یک توریست محل گذاشتن علامت سوال جلوی تمامی روایات تاریخی حول این محل وجود دارد. برای منی که حاضر نیستم هر چیزی را با روایت و حرف قبول کنم نشان دادن مسجد نوسازی با نمای آجر سه سانتی و نقل روایاتی از هزار و چهارصد سال پیش راجع به آن مثل یک وصله ناجور می ماند.

بعد از دیدن مسجد حنانه و زیارت رأس الحسین (ع) راه افتادیم به سمت هتل. در راه برگشت مساجدی دیدم به سبک مساجد اهل سنت که گلدسته تک و جدا از ساختمان داشتند ولی همه گلدسته ها مربع القاعده بود. جای دیگری از این نوع گلدسته ها ندیدم و فرصتی هم برای عکاسی از آن نیافتم.

بعد از استراحت در هتل، برای نماز مغرب و عشا به حرم امام علی (ع) رفتیم. بعد از نماز و زیارت، با پدر سری به بازار سرپوشیده نجف زدیم. به رسم تخریب بناهای قدیمی و نوسازی بنای جدید، بازار نجف که بیش از یک بازار اصلی و چند انشعاب فرعی نیست تماماً تشکیل شده از مغازه های نو ساز و البته به لطف تخریب و نوسازی با ساندویچ پنل مسقف شده! در بازار شیرینی فروشی، طلا فروشی، سنگ فروشی، مغازه های عبا، چفیه و عقال و ... همه کنار هم مشغول بودند و البته ایرانیهایی که بدون توجه به رسم اعراب سؤال می پرسیدند، قیمت می کردند، تخفیف می گرفتند اما نمی خریدند و عراقیها همچنان عصبی از این رفتار پرخاش می کردند.

پدر از مغازه ای عبا قیمت کرد. مرد به راحتی فارسی صحبت می کرد و البته به رسم قیمت کردن و نخریدن ایرانی آشنا بود. انواع عبا از مجلسی عربی تا عبای توری تابستانی از صد هزار تا سه میلیون تومان. بیرون آمدیم و دُر قیمت کردیم. قیمتها بی دلیل گران است و همه فقط به این دلیل که در ایران سوغات آوردن رسم است و خرید ناگریز. در نتیجه قیمت هرچقدر هم بالا برود باز مشتری هست. چیز به درد بخوری پیدا نکردیم. هرچند در مغازه های شیرنی فروشی، شیرنیهای مختلف داخل سینی ما را وسوسه می کرد. از مدیر کاروان و بقیه زوار شنیده بودم در عراق شیرینی خاصی است در طبق که رویش کلی مگس نشسته و همه با کلی اَه و اوه از آن یاد می کردند. من که کنجکاو شده بودم خیلی دقت کردم اما مگسی روی شیرینی ها ندیدم. مخصوصاً که هشتاد درصدشان تازه پخته، خریده و تمام می شد. بیشتر از همه هم همان شیرینی معروف و مورد اشمئزاز ایرانیها مصرف می شد. قطعه های بزرگ آن (اندازه یک دیس) توسط مردم خریده و مصرف می شد. مثلاً در یکی از حجره های بازار نجف، چند فروشنده دور تکه بزرگی از آن حلقه شده بودند و لقمه لقمه با دست می خوردند. من و پدر که عنان شکم از دست داده بودیم تکه کوچکی به اندازی دو کف دست از آن را به همراه هفت عدد شیرینی لقمه ای کوچک خریدیم به هفت هزار تومان. از هفت شیرینی دوتایش را همانجا خوردیم. نانی کم شیرینی با کرم پیراشکی در وسطش. شیرینی دوم را که داخل ظرف یکبار مصرف بود نگه داشتیم برای هتل. ساعت نه و سی که رسید رفتیم محلی که با مادر، زهرا و سالار قرار داشتیم. طی بازدید و ناخنک زدنهای ما در بازار نجف، آنها مشغول زیارت حرم امام علی بودند. همگی به هتل رفتیم. در راه به پسرک دِشداشه فروشی برخوردیم که هر دشداشه را به ده هزار تومان می فروخت. من و پدر دو دشداشه از او خریدیم به پنج هزار تومان. خواستم برای ممدو دشداشه ای به سوغات بخرم که اندازه او نداشت. دشداشه هایش از دشداشه های مغازه ها نفیستر بود. با یقه و سر آستینهای کارشده. دشداشه مناسب غیر از آنی که دست پسرک دست فروش دیدم پیدا نکردم. برای همین چفیه ای خریدم به نه هزار تومان. همچنان با پدر دنبال در نجف می گشتیم که مادر و زهرا و سالار به هتل رفتند. بالاخره در یکی از مغازه ها پدر روی نگینهای پیشخوان دقیق شد. فروشنده مرد جوانی بود که کمتر از سی و پنج سال داشت. فارسی را سلیس حرف می زد و معلوم شد از بچگی در قم بزرگ شده. از وقتی در بازار نجف می چرخیدیم دنبال هدیه ای بودم به رسمی که در سفر به استانبول گذاشتم. و البته چیزی پیدا نکرده بودم. میان نگینهای دُر نجف نگین ماتی نظرم را جلب کرد که در اصطلاح در یخی نام داشت. یکی برای وحید برداشتم. یک تخمه نیم بیضی شفاف هم چشمم را گرفت. طبق توضیحات انور سعدی- فروشنده جوان- روی آن دعایی نوشته شده بود که هر سال اولین پنجشنبه ماه رجب بین طلوع و غروب آفتاب نوشته می شود. این دعا ترکیبی از حروف مقطعه قرآن است و خواندنی نیست! مثل شرف شمس. در یخی را به ده هزار تومان و تخمه شفاف حکاکی شده را به چهل و پنج هزار تومان خریدم. پدر هم دو نگین در یخی برداشت جمعاً بیست هزار تومان. من که خیالم از خریدهای مهمم که برای ممدو، وحید و یادگاری بود راحت شد به هتل رفتیم و مدیر کاروان که برای اعمال وداع به حرم می رفت غذایی از آشپرخانه حضرتی حرم امام علی برایمان کنار گذاشته بود که همه با هم خوردیم.

من و پدر تکه ای از شیرینی خوردیم. نام آن را از شیرینی فروش عراقی پرسیده بودم. گفته بود حَلوَالدَّهین است که با آرد، نشاسته، نارگیل و روغن حیوانی درست می شود. خود من با توجه به حجم زیاد پخت و پز و مصرف حَلوَالدَّهین، باورم نشد که روغن حیوانی در آن بریزند. اما شیرینی و چربی بیش از حد آن چنان بود که چند تکه کوچک اندازه یک حبه قند بزرگ آن را بیشتر نتوانستم بخورم. در عجب شدم چطور عراقیها صبح و ظهر و شب چنین چیزی را با چنان ولعی می خورند. شیرینی فروشیهای عراقی با آنچه در ایران و ترکیه هست فرق می کند. هرچند شیرینیها همانهایی بود که در تبریز و استانبول هم فروخته می شد. اما شیرینی فروشی عراقیها ویترین و اینها ندارد یک پیشخوان است که همه نوع شیرینی روی آن چیده شده و فروشنده آنطرف نشسته و جنس می فروشد. تمام شیرینی ها جای دیگری پخته می شوند و فروشندگی و شیرینی پزی دو کار کاملاً جداست.

بعد از تایپ سفرنامه و چرخیدن در اینترنت آماده خوابیدن شدیم. قرار شد اعمال وداع حرم امام علی را قبل از نماز صبح انجام بدهیم. فردا به سمت کربلا راه می افتیم.

Thursday, September 20, 2012

سفرنامه عراق-قسمت سوم

برای دیدن توضیحات عکسها کافی است موس را روی آنها ببرید)ء)

پنج شنبه 16/6/91

نجف

صبح با سر و صدای خانوداده بیدار شدم. حدود شش صبح بود. قرار بود سه بیدار شوم اما آنقدر خسته بودم که صدای زنگ گوشی را حتی حس نکردم. از وقتی راه افتاده بودیم در اتوبوس و هتل خواب درستی نداشتم. حتی عصر که خانواده خواب بودند من به عکسهایی که گرفته بودم و سفرنامه مشغول بودم. بلند شدم و نماز را خواندم. اما دیگر خوابم نبرد. نشستم پای لپ تاپ تا هفت و نیم. بعد به اتفاق رفتیم رستوران هتل برای صبحانه.

ریاحی (مدیر کاروان) و میزانی مداح و مبلغ، در بعثه رهبر جلسه داشتند و تا ظهر زائران در اختیار خودشان بودند. قرار شد به وادی السلام برویم. حاضر شدیم و تا مادر و زهرا پایین بیایند اطراف هتل و کوچه های آن را با پدر چرخیدم و عکس گرفتم. با سربازی که پشت تیربار همر کنار هتل نگهبانی می داد هماهنگ کردم و چند عکس هم از همرش گرفتم. الحق که ابهت دارد. مادر و زهرا آمدند و به وادی السلام رفتیم.

 

پیر عربدکه چای فروش

 

قبرستان وادی السلام بزرگترین قبرستان دنیاست که در شمال حرم حضرت علی واقع است. بعد از طی سیصد متر از در شمالی حرم به دروازه قبرستان رسیدیم. چیزی که تعجب مرا جلب کرد حمل و تشییع جنازه اموات بود. در اغلب اوقات چهار- پنج نفر برای تشییع پیکر و عبور دادن آن از حرم مولا علی (ع) داخل ون می نشینند و تابوت را روی باربند سقفی می بندند و تا در وادی السلام می آورند. از در وادی السلام تا در حرم بیش از سیصد متر نیست. بعد از طواف دادن مرده در حرم برمی‌گردند و در وادی السلام دفنش می کنند. چنان که پرس و جو کردم همین چهار - پنج نفر هم مزدوراند و با مرده هیچ بستگی ندارند. ورودی قبرستان هم مثل هرجای دیگری پلیس کشیک می‌دهد. اوائل ورودی وادی السلام که ایرانیها بیشتر رفت و آمد دارند دکه هایی از چوب و برگ خرما ساخته اند و دستفروشی می‌کنند. به اولین منظره ای که برخوردیم همین ونهایی بود که تابوت را روی باربند سقفی بسته و برای تشییع آورده بودند. حدود صد متر جلوتر آرامگاه هود و صالح نبی بود. برای رسیدن به مقبره باید از میان قبرهایی می گذشتیم که حداقل یک متر از زمین ارتفاع داشت. ارتفاع بعضی بیشتر هم می شد. بناهای خر پشته مانند، در وادی السلام زیاد دیده می شود. با درهای زنگ زده و کهنه. این درها هر یک به سردابه های تاریکی سه - چهار متر زیر زمین می رسند که ظاهراً آرامگاههای خانوادگی است. نصب بنر از عکس مرده هم رسم دیگری است که بر بعضی قبور روزمینی دیدم. وادی‌السلام مانند قبرستانهای ایران نیست که قطعه بندی خاصی داشته باشد. هیچ فاصله معینی بین قبرها نیست و آرایش آنها کاملاً تصادفی و بی نظم است. به آرامگاه هود و صالح رسیدیم. برای هردو نبی یک ضریح مشترک ساخته شده به قاعده یک و نیم در دو و نیم. آرامگاه شامل یک هال صد متری است که زنانه و مردانه اش را یک پارتیشن جدا می کند و یک اتاق دوازده متری در غرب هال که مقبره هود و صالح در آن است. بیرون هم سرویس بهداشتی مردانه و زنانه و بهارخواب مانند مسقفی ساخته شده که مفروش است و همه اینها به وضوح بعد از مسطح کردن قبور دور و بر بنا شده وگرنه با این تراکم کاتوره ای قبرها، راهِ ‌رفتن نیست چه رسد به محوطه ای برای نماز و دیگر اعمال.

 

وادی السلام

 

بعد از زیارت نبیین نوبت به پیدا کردن مزار سید علی قاضی عارف و عالم برجسته اسلامی رسید. انگیزه مادرم از آمدن به وادی السلام هم زیارت قبر این عالم بزرگ بود. کسی که افرادی همچون آیه اله العظمی بهجت نزدش شاگردی کرده بودند. در اخبار آمده که یک جاسوس انگلیسی در قالب گدایی نزدیک خانه ایشان مراقبت می کرده تا طلبه ها را از رفتن به مجلس ایشان منصرف کند. منقول است که به پدر طلاب (حتی پدر آیه اله بهجت) نامه ناشناس می فرستاده که فرزند شما در کلاس فردی حاضر می شود که مردم را از راه به در می کند. پدر آیه اله بهجت هم به پسر نامه ای می نویسد و او را از رفتن به کلاس آیه اله قاضی منع می کند. آیه اله بهجت هم علی رغم دلگیری از این تصمیم پدر، به آن احترام می گذارد و از کلاس آقای قاضی منصرف می شود. حدود دویست متر جلو تر از تابلو مقبره هود و صالح، در سمت مخالف خیابان اصلی، تابلوی مزار سید علی قاضی را پیدا کردیم و از میان قبرهایی که بعضاً روبه ویرانی بود مزار ایشان را پیدا کردیم. بر خلاف دیگران مزار ایشان مانند قبور ایرانی سنگ قبری داشت به ارتفاع سی سانتیمتر و اطراف آن به فاصله چهار متر در چهار مترمسطح شده ولی قبور اطراف محو نشده بود. چنانکه روی بلندی یکی از قبور نوشته بودند برای زیارت قبر ایشان کفشهایمان را در آوردیم و وارد محوطه مسطح دور مزار شدیم. دو نفر در سایه درگاهی بنایی با هم صحبت می کردند. یکی ایرانی ریش بلندی بود با پیرهن روی شلوار و دیگری یک جوان عراقی با ریشهایی تُنُُک و دشداشه سفید لاجوردی و عرق چینی به سر که از ایرانی کوتاهتر بود. نزدیکتر که شدم شنیدم از اینکه یکی از علما خامنه ای را سید خراسانی قلمداد کرده صحبت می کنند. پرسیدم این بنا کجاست که جوان عراقی جواب داد خانه آیه اله قاضی است که نوه اش ساعت چهار به بعد درش را باز می کند. ساعت یازده شده بود و داغی کف صحن آیه اله قاضی پا را می سوزاند. کفش پوشیدیم و از میان مقبره های خاک آلود راهمان را به خیابان اصلی باز کردیم. صحبتی اتفاقی با ایرانی ای کردیم که اشاره به مقام امام زمان و امام جعفر صادق کرد. آفتاب ساعت یازده طاقت زهرا و سالار را طاق کرده بود. برای همین برگشتند و من و پدر و مادر برای زیارت مقام دو امام در یکی از خیابانهای فرعی وادی السلام پیچیدیم. از عربی جای مقام را پرسیدم که آدرس مستقیم داد. بعد از آن از ساختمانهای دو – سه طبقه ویران از جنگ سؤال کردم. با همان لهجه عراقی جواب داد: «همه اینها مقابر. هرکی پول بیشتر، مقبره بزرگتر» تازه الان متوجه شدم چرا برخی روی قبرشان گنبد گذاشته اند، برخی ساختمان ساخته اند و برخی سرداب زیر زمینی زده اند. اما چه بی نظم و چه نامرتب است این قبرستان. به گنبد سبزی رسیدیم که تابلو زده بودند: «مقام الامام الصادق و الامام المهدی علیهما السلام.» در سمت مقابل خیابان فلش زده بودند: «مقبره الرّئیس علی الدواری» باروم نمی شد که قبر رئیس علی دلواری هم در وادی السلام باشد. وارد محوطه مقام دو امام شدیم که شامل ساختمان زیر گنبد با دو اتاق دوازده متری که در اولی محراب امام زمان و در اتاق پشتی محراب امام جعفر صادق قرار داشت. جدا از این ساختمان کنار در بالای سه پله، چاهی بود چسبیده به اتاق اِل مانندی مفروش از گلیم پاره و زنی نشسته بر لبه پله ها. دریچه نیم دایره ای نصف چاه را پوشانده بود و روی آن چنان دخیلهای سبز و سرخ بسته بودند که دریچه مشبک فلزی اصلا معلوم نبود. زن خواست از چاه آب بکشد که نخواستیم و خارج شدیم. به اصرار من سمت قبر رئیس علی دلواری رفتیم. برایم به عنوان ایرانی مهم بود که بعد از اینهمه نمادهای عربی که فقط به خاطر مسلمان بودنم زیارتشان کرده بودم ادای احترام به قهرمان مبارزات جنوب برایم مهم بود. پدر و مادرم که از ماجرای قتلهای فراوان وادی السلام کاملاً ترسیده بودند به ناچار دنبال من به سوی مقبره ای آمدند با مرمر سیاه رنگ و گنبد سبز. از میان قبور که راهم را باز می کردم، روی دیوار مقبره ای با رنگ اسپری فلش زده بودند رئیس علی. وقتی رسیدم جا خوردم. قبر رئیس علی دلواری قهرمان مبارزات ضد استعماری جنوب یک قبر کاملاً معمولی بود در سایه مقبره مرمری مردی متمول. ناراحت شدم وقتی دیدم اینهمه دولت ایران خرج بازسازی نمادهای اسلامی می کند اما از سامان دادن به قبر یک قهرمان ملی عاجز است. فاتحه ای خواندم و راه افتادیم سمت بیرون قبرستان.

 

قبر رئیس علی دلواری قهرمان مبارزات مردم بوشهر با انگلیسیهای اشغالگر

 

سکوت وادی السلام، قبور بلند و خلوتی آن فرصت را برای وهابی ها فراهم کرده تا شیعیان، مخصوصاً زوار ایرانی را خفه کنند. برای همین توصیه اکید مدیران کاروان است که زائران تنها به وادی السلام نروند. تا به خیابان برسیم از میان گورهایی عبور کردیم که جای گلوله های درگیری مسلحانه روی دیواره شان مشهود بود. از پس کوچه‌ای به سمت حرم راه افتادیم. کوچه به حدی کثیف بود که عملاً از زباله فرش شده بود و راننده تاکسی هایی که مثل تاکسی های وطنی برای مشتری گرفتن فریاد میزدند: «واحد کربلا واحد» همان «کربلا یه نفر» خودمان. به حرم رسیدیم اما اذان داده بودند و نماز را از دست دادیم. برگشتیم هتل و دیدیم سالار و زهرا گرمازده و بی حال افتاده اند. تا چهار استراحت کردیم. ساعت چهار همه در لابی منتظر بودند برای حرکت به کوفه.

کوفه در روایات و داستانهای دین اسلام جایگاه مهمی دارد. نقل است که آدم ابوالبشر از بهشت در کوفه هبوط کرد و آنجا توبه کرد و بعداز آن طی دویست سال به جده رفت. محل ساخت کشتی نوح و محل ایجاد شدن سیل بزرگ نیزکوفه بوده است. اما بنای شهر کوفه به زمانی برمی‌گردد که عمربن خطاب سعد ابی وقاص را به تصرف ایران فرستاد. بعد از پیروزی اعراب در نبرد اولشان با ایرانیان، رستم فرخزاد از مدائن حرکت کرد و در پنج فرسخی کوفه در محلی به نام قادسیه رودروری سعد قرار گرفت. رستم در جنگ کشته شد و ایرانیان پراکنده شدند. اما چون هنوز جنگ اعراب با پارسیان ساسانی هنوز تمام نشده بود لشکریان در نزدیکی قادسیه پادگان مدوری ساختند که به خاطر شکل هندسی آن به کوفان مشهور شد. بعدها سربازها خانواده‌های خود را به مقرشان آوردند و کوفه کنونی شکل گرفت. نزدیک بلاد مجوسان که هر زمان سر به شورش بر می‌داشتند.

بعدها که قبر امام علی (ع) معلوم شد نجف نسبت به کوفه رونق بیشتری گرفت و آنقدر بزرگ شد که کوفه را هم در میان گرفت. شبیه تهران که ری را در خود گرفت. با ماشین حدود بیست دقیقه تا مسجد کوفه بود. نزدیک مقبره میثم تمار پیاده شدیم. قبر میثم در دست باز سازی بود و بازدید ممکن نبود برای همین به سمت مسجد کوفه به راه افتادیم. قبل از ورود به مسجد کوفه، دوربین را تحویل دادم و وارد شدیم. مسجدی بزرگ به سبک مساجد اهل سنت. محوطه ای مربع شکل با حیاطی در وسط و شبستان و ستونهایی در کنار بنای کنونی مسجد کوفه را یه سعد ابی وقاص نسبت می دهند. مسجد کوفه یکی از چهار مکانی است که در آن نماز کامل است. محل حکومت امام زمان نیز مسجد کوفه خواهد بود. مسجد کوفه مکانی است که حضرت آدم بعد از حبوط در آن به درگاه خداوند تضرع و توبه کرد. ابراهیم نبی در راه اور به حجاز در این مکان توقف کرد و نماز به جای آورد. نوح نبی کشتی اش را در این محل ساخت و سیل بزرگ از اینجا آغاز شد. جبرئیل و حضرت محمد در سفر به معراج در محل مسجد کوفه فرود آمدند و نماز گزاردند. خضر نبی هم در اینجا عبادت نموده است. امام سجاد و امام صادق هم در این محل محراب عبادت داشته اند.

 

مسجد کوفه 

 

قضاوتهای مهم امام علی نیز در مسجد کوفه اتفاق افتاده است. محل هر کدام از موارد فوق الاشاره در مسجد مشخص است و هر کدام آداب و نماز و دعای مخصوص خود را دارد. از درهای مسجد کوفه یکی از درهای شمالی به نام باب الثعبان یا در اژدها از همه مهمتر است. در روایات آمده که امام در مسجد کوفه مشغول موعظه بود که مار بزرگی از در مذکور وارد شد و پای منبر با امام صحبت کرد. امام میز با همان زبان جواب او را داد و مار عظیم از همان راهی که آمده بود باز گشت. وقتی مردم از امام علی شرح واقعه را جویا شدند امام فرمود این مار پسر رئیس جنیان بود که به صورت ماری تمثل کرد. پدر او در حال احتضار است. او آمد تا برای رهبری جنیان بعد از پدرش از من اجازه بگیرد. اینکه جن مذکور همان زعفر جنی است که در کربلا به یاری امام حسین رفت و بعدها آیه اله مرعشی نجفی در مراسم تدفینش حاضر بود یا نه مشخص نیست. از آن زمان آن در خاص به در اژدها معروف شد. زمان تسلط معاویه، برای از بین بردن خاطره این واقعه به دستور او فیلی بر این در گذاشتند و سالها به آن باب الفیل می گفتند تا فیل مرد و نام باب الثعبان دوباره بر زبانها افتاد.

برای انجام اعمال باید به ترتیب در مقامها (محل عبادت یا اتفاق تاریخی که با سنگ مرمر کوچکی مشخص شده) رفت و اعمال را که شامل نماز، تسبیحات حضرت فاطمه و دعای مخصوص است به جا آورد. این مقامها عبارتند از:

مقام ابراهیم نبی

مقام خضر

 دکه القضا: مکانی که حضرت علی قضاوت تاریخی خود را در خصوص مالکیت کودکی بین دو مادر انجام داد. آورده اند روزی دو زن ادعای مادری کودکی داشتند. قضاوت را به علی سپردند و وقتی او دید هر دو بر ادعایشان اصرار می کنند به غلامش قنبر گفت کودک را با شمشیر دو نیم کند و بین دو مادر تقسیم نماید. یکی از مادران دلش برای کودک سوخت و از شکایتش منصرف شد. حضرت علی او را که عاطفه مادری اش بر خودخواهی و شکایتش غلبه داشت محق دانست و فرزند را به او سپرد.

4. بیت الطشت: چند متر آنطرف تر از دکه القضا قرار دارد. روایت شده که دختری در ماندابی تن شست. پس از مدتی شکمش برآمد و برادرانش ظن بردند که او از گناه حامله شده و قصد جانش کردند. دخترک به امام علی پناه برد و اعلام پاکی کرد. علی (ع) قابله ای برای معاینه خبر کرد و قابله بارداری دختر را تأیید کرد. علی گفت تا در محل بیت الطشت، طشتی از لجن گذاشتند و دختر را در آن نشاند. بعد از ساعتی زالوی بزرگی که ظاهراً هنگام شنای دختر در مانداب در رحمش رفته بود از فرج دختر بیرون آمد و پاکی او معلوم شد.

 محل ساختن کشتی نوح جایی است که حوضی در آن ساخته اند و البته اعمالی ندارد. در روایت آمده که حضرت نوح کشتی خود را در آن نقطه ساخته است.

دکه المعراج یا مقام حضرت محمد: در اخبار آمده است که حضرت محمد در راه معراج در کوفه فرود آمده و نماز خوانده است

مقام آدم: که آدم در آن توبه کرد و دعایش اجابت شد.

 مقام جبرئیل

 مقام حضرت زین العابدین که در صحن اصلی مسجد و در نزدیکی محراب مسجد کوفه است.

 مقام نوح نبی که کمی کنار تر از محراب مسجد کوفه است.

 محل نماز شب امام علی که در سمت چپ صحن اصلی مسجد و در شبستان جنوبی واقع است.

 مقام امام صادق(ع) که نزدیکی ورودی مقبره مسلم بن عقیل است.

در صحن اصلی مسجد کوفه، چند متر سمت چپ مقام نوح نبی محراب حضرت علی(ع) است. جایی که او به امامت نماز می ایستاد و بر منبری کنار آن کوفیان را موعظه می کرد و در شبی از شبهای ماه رمضان در آن به ضربه شمشیر ابن ملجم مرادی ریشش به خون سرش خضاب شد. هرچند محراب را ضریح گذاشته اند و محل زیارت عاشقان علی است اما هنوز هم امام جماعت کنار محراب می ایستد و نماز برپا می کند.

نظر میزانی بر آن بود تا همانجایی که کاروان نشسته بود تمام اعمال را انجام دهیم اما مادر نظر متفاوتی داشت و ما به همراه او اعمال هر مقام را در محل آن انجام دادیم و نزدیک غروب بود که به گروه برگشتیم. نزدیک غروب مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه را به جا آوردیم که حال عجیبی داشت. بعد از آن نوبت زیارت قبر مسلم ابن عقیل و مختار ثقفی در جنوب شرقی مسجد و قبر هانی ابن عروه در شمال شرقی رسید و بعد از آن نماز جماعت در صحنی که امام علی نماز گزارده بود و مسجدی که محل حکومت امام مهدی خواهد بود. نمازمان را چنان که اشاره کردم کامل خواندیم و بعد از آن بیرون آمدیم برای بازگشتن به هتل.

تا همه جمع شوند و سمت اتوبوس راه بیفتند از نمای شب مسجد کوفه و مقبره میثم تمار عکس گرفتم. می گویند میثم غلام زنی در قبیله بنی اسد بود که حضرت علی او را خرید و آزاد کرد. میثم به خرما فروشی روی آورد و از ان پس به خرما فروش یا تمار مشهور شد. (تمر در عربی به معنی خرماست.) میثم طَبَق بر سر می گرفت و وقتی مولی خویش را می دید که با شلواری کوتاه و صندلی وصله دار، ذوالفقار را با طنابی از لیفه خرما حمایل کرده و در بازار قدم می زند آنقدر می ایستاد و او را نگاه می کرد تا امامش از دید خارج شود.

روزی علی به نهال خرمایی اشاره کرد و به میثم گفت شقی ترین مردم تو را بر این نخل دار می زند و از آن به بعد میثم و نخل حال و هوایی با هم داشتند. میثم نهال را آب می داد، مراقبت می کرد و همیشه مواظب نهال بود تا نخلی بلند شد. کمی قبل از قیام امام حسین، میثم به جرم حمایت از آل علی دستگیر شد و عبیداله بن زیاد زبان او را بیرون کشید، چشمش را کور کرد و دست و پایش را برید و جنازه مثله اش را بر همان نخل آویزان کرد.

 

میثم تمار

 

متأسفانه فرصتی برای دیدن دارالعماره کوفه و خانه حضرت علی نداشتیم. سوار اتوبوس شدیم و آماده آمدن بودیم که مرد بغل دستی من با پسرش مهدی نیامدند. ریاحی سه بار فاصله مسجد تا اتوبوس را رفت و آمد ولی پیدایشان نکرد. همسرش سریع به تهران تلفن زد و چغلی شوهر را به مادرشوهرش کرد. ناامیدانه سمت هتل راه افتادیم که آنها را نزدیک در پارکینک دیدیم. سوار شدند و برگشتیم هتل. بعد از شام خوابیدیم تا فردا بتوانیم اعمال مسجد سهله را بدون کسالت انجام دهیم.

Friday, September 14, 2012

سفرنامه عراق-قسمت دوم

چهار شنبه 15/6/91

مرز مهران

ساعت 5:30 صبح بود که به مهران رسیدیم. وسایل را در اتوبوس گذاشتیم و خودمان پیاده شدیم. سازمان حج و زیارت بعضی از خانه های مهران را سروسامان داده و برای استراحتی چند ساعته آماده کرده. خانمها در یک خانه و آقایان در خانه ای دیگر. محل ساده ایست. یک حیاط بیست و چند متری، سه توالت و دوشیر برای وضو گرفتن و صورت شستن. ساختمان هم شامل یک هال به وسعت حیاط و یک اتاق 9 متری است. نماز را که خواندیم از گوشه اتاق بالش و پتو برداشتیم برای خواب. اصلا خوابم نبرد اما پدر و سالار (تازه داماد) خوب خوابید. عمیق و با خروپف. حدود 6:30 بیدار شدیم برای صبحانه. چای، نان محلی و پنیر به علاوه ساندیس پرتقال. نان و پنیر محلی بیشتر مزه کرد تا ساندیسی که هیچ مزه ای نداشت. بعد از صبحانه از خانه بیرون آمدیم و نیم ساعتی منتظر اتوبوس شدیم. یک سری از اعراب دور و بر کنار خیابان و پیاده روها روی زمین و کنار جدول خوابیده بودند. خواستم از اعراب، و منظره های خیابان عکس بگیرم اما ترسیدم حساسیت نشان بدهند و اعصاب خردی درست شود. با ترس و لرز دوتا عکس با موبایلم گرفتم. پیرمردهایی که با لباس نیمه کردی نیمه عربی در شهر می چر خیدند و گاری می کشیدند سوژه های عالی ای بودند که چون دوربین را از ترس بیرون نیاوردم از دستشان دادم. گاری سبزی، گاری کپسول گاز، گاری کتاب! و جالب اینکه همه هم آن وقت صبح بیدار و مشغول کار. ظاهراً مهران شهرداری درست و درمان ندارد چون کارگرهای شهرداری همه لباس شخصی ایلامی به تن دارند. کتانی، شلوار کردی، پیراهن کردی و چفیه عربی که به روش خاصی دور سرشان گره می زنند. متأسفانه هموطنان زائر هم بدون رعایت بهداشت هرجا می نشینند می خورند و می ریزند و نیروی انسانی موجود در مهران هم جواب رفت و روب اینهمه ریخت و پاش را نمی دهد. پدر از کثیفی گلایه کرد و قیاسی کرد بین مهران و کیش که به نظر من قیاس مع الفارقی بود. در جوابش گفتم فرهنگ مسافرانی را که از مهران می گذرند با آنها که از کیش می گذرند مقایسه کند کمی به نوع رفتارشان دقت کند متوجه چرایی این تفاوت می شود. خود من از این اختلاف اقتصادی به فکر فرو رفتم. جایی مثل تهران، کیش یا اصفهان و جای دیگری مثل عسلویه یا مهران.

اتوبوس از پارکینگ آمد و سوار شدیم. تا مرز 10 دقیقه راه بود و طی راه تریلی هایی متعددی از کالا به سمت عراق، کنار جاده منتظر بودند و البته اتوبوسهای مختلف از همه جای ایران که زائرین را به مرز می بردند. بار تریلی ها تقریباً همه چیز بود. از گوجه فرنگیهای مرغوب و پیازی که در بازارهای تهران دوبرابر قیمت فروخته می شود تا سیمان و پراید و پژو. ماشینهایی که تریلیهای خودرو بر به عراق می برند زرد است. تقریباً همه کسانی که دیده اند از رنگ آن بدشان آمده. زرد اسهالی! سپر و چراغ ندارند و ظاهراً تکنولوژی عراق فعلاً در حد مونتاژ چراغ و سپر روی بدنه پراید است.

در پایانه مرزی پیاده شدیم و وسایل را هم از اتوبوس آوردیم. بعد از مرز با اتوبوسهای عراقی مسیر را ادامه می دهیم. پایانه مرزی ایران معمولی است. سازمان حج و زیارت هماهنگیهای لازم را قبلاً انجام داده. برای همین در کمتر از یک ربع عبور می کنیم و وسایل بار گاری می شوند. اینجا تازه متوجه می شوم که چرا در مهران گاری زیاد است. خود من حداقل بعد از دهه هفتاد در تهران گاری دستی جز در بازار بزرگ ندیده ام. اما اینجا چنان که اشاره کردم انواع و اقسام آن برای بسیاری از مقاصد استفاده می شود. در مهران گاریچی بودن یه شغل عرف است. حتی اسم پیمانکاری که در مرز وسایل را جابجا می کند پیمانکاری گاریچی است. واقعاً اسم «گاریچی» در نام هردو پیمانکار حمل وسایل زائرین وجود داشت و پشت پیراهن کارگرها نوشته شده بود.

وسایل بار گاری شد و به سمت دیگری پیچید و ما هم به سمت مرزبانی عراق و ایستگاه کنترل پاسپورت. بعد از دیدن رنگ تاکسی های سفارشی عراقی که بار تریلی های ایران بود با دیدن لباس سربازهای عراقی بیشترمتوجه بد سلیقگی عراقیها در انتخاب رنگ شدم. طی زمان معطلی برای مهر شدن پاسپورت به طرز لباس پوشیدن سربازهای عراقی دقت کردم. خیلی شلخته لباس پوشیده بودند. پلیس عراق لباس استتار سرمه ای - خاکستری چرک به تن میکند با کلاه کج سیاه یا زرشکی، ماموران وزارت کشور هم لباس خاکی رنگ با کلاه کج سیاه رنگ. شلوارشان هم دوتا پلیسه دارد! باجه کنترل پاسپورت یک چهارچوب پنجاه در پنجاه است که با بی سلیقگی در دیوار ایجاد شده و همه از همانجا پاسپورت را برای کنترل و مهر زدن تحویل می دهند. بعد از این تشریفات به سمت اتوبوس عراقی هدایت شدیم. اتوبوسی که هنوز برچسبهای «تحویل نهایی» و «ضد یخ دارد» شرکت ایران خودرو روی آن بود. در فاصله تشریفات گذرنامه ساک و چمدانها بار اتوبوس شده بود. سوار شدیم و راه افتادیم. در مرز تعداد زیادی اتوبوس کامیونهای عراقی دیده می شد که بعداً در شهر هم مثل آنها در خیابانها می چرخید. کهنه، فرسوده و خسته. انگار در چند کشور دست به دست شده باشد تا به سیستم ترابری عراق رسیده باشند. در راه از مرز تا کوت جز بیابان چیزی نبود. از معدود روستایی اگر می گذشتیم تخلستانهای خشکیده بود و تاکسی های زرد رنگ چینی، امریکایی یا ایرانی. سمند، پرو 405 و پرشیا تاکسی و شخصی هایی است که در عراق فراوان است. در کنار آن ماشینهایی مثل شورولت، فورد و کیا هم در سیستم تاکسی رانی و بین ماشینهای شخصی دیده می شود. تویوتای های لوکس و فورد دو دیفرانسیل هم متداولترین خودروهای شاسی بلند عراقی است.

کنار جاده لاشه ماشینهای بمب گذاری شده فراوان دیده می شد. و هنوز روی بعضی ساختمانها جای گلوله ترمیم نشده بود. پستهای ایست و بازرسی ارتش و پلیس مستقل از هم و به فاصله نزدیک بنا شده. هرچند امریکائیها دیگر حضور ندارند اما لباس سازمانی ارتش عراق و آرایش معماری بعضی پایگاههای نظامی رد پای خوبی از ارتش امریکاست. ماشینهای همر، تیربارهای ام-60، تفنگ ام- 16 و سبدهای فولادی با پاکتهای پارچه ای که داخلشان را خاک نرم پر کرده اند، تفکر نظامی امریکایی را همه جا فریاد می کند. ارتش عراق لباس خاکی رنگ اما متفاوت با وزارت کشور (وزارت داخله) می پوشند. اسلحه سازمانی پلیس کلاشینکف و ماشینشان هم انواع فورد هست. سلاح سازمانی ارتش ام-16 و ماشین سازمانیشان همر است که زیاد دیده می شود.

ساعت 10:30 به وقت عراق و 12 به وقت ایران به کوت رسیدیم. آنجا بود که متوجه شدم کاروان ما به همراه پنج کاروان دیگر و با اسکورت مسلح عراق حرکت می کند. در کوت به اندازه یک صورت شستن و قضای حاجت توقف کردیم و همزمان نهار بار اتوبوس شد. بعد از سوار شدن غذا تقسیم شد. خوراک آماده مرغ، نوشابه ای به اندازه رانی به نام کریستال، و نان عراقی که ضخیم، لوزی شکل و به اندازه یک کف دست بود. شهر ها و دهات اطراف بیشتر مخروبه، بیابانی و جنگ زده بودند. کنار جاد لاشه خودرو های بمب گذاری شده به راحتی مشهود بود. هرچند به سفارش مدیر کاروان باید پرده ها کشیده می بود اما کنجکاوی اجازه نداد بیرون را نگاه نکنم و گهگاه عکس نگیرم. از کوت تا نجف دوساعت راه است.

اینطور که منقول است نجف در اصل کوهی بوده که در زمان طوفان نوح، فرزندش یافِث از فرمان پدر سرپیچی کرد و برای در امان ماندن از سیل بالای کوهی شتافت. خداوند آن کوه را منهدم کرد و بعد از فرونشستن طوفان جای آن کوه هور و نیزار پدید آمد. بعد از مدتی آب هور خشک شد اما همچنان نیزار ماند. بر اساس این داستان ریشه نجف، نِی جَف یعنی نیزار بی آب است که بعدها به شکل نجف در آمده است. قائلین به این قول، دریاچه بحر نجف را در نزدیک این شهر دلیل گفته خود می دانند.

ساعت 2:30 به نجف رسیدیم. با ورود به منطقه امن یا «سیطره» از ما خواسته شد که حتماً پرده ها را کنار بزنیم. آقای میزانی شروع کرد به ذکر مصیبت و من همچنان در تماشای شهری بودم که محل زندگی، تحصیل، تدریس یا مدفن اکثر علمای اسلامی است. علامه حلی، علامه طباطبایی، علامه امینی، آیت اله بروجردی، آیت اله بهجت، آیت اله سید علی قاضی، شیخ انصاری، شیخ عباس قمی (مؤلف مفاتیح الجنان) همه قسمتی از عمر خود را در این شهر سپری کرده اند. حوزه علمیه نجف هم شانه به شانه حوزه قم و گاهی جلوتر از آن شیعیان را رهبری کرده است.

به هتل الخیر رسیدیم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد همری بود که جلوی هتل نگهبانی میداد. داخل لابی نشستیم. تلوزیون «کانال ام بی سی» پخش می کرد. تا کلید اتاقها را بیاورند و مدیر کاروان لیست نفرات را با اتاقها جور کند مردی از بعثه آمد و کمی در باره عراق، وضع فرهنگی مردم، خرید و اینجور چیزها توضیح داد. در عراق برق دولتی 8 ساعت در روز هر دو - سه ساعت در میان وصل می شود و بقیه روز هتلها از موتور برق استفاده می کنند. وضع امنیت هم خوب نیست و تانک جلوی در هتل (همر را می‌گفت) دلیل همین مطلب است. تأکید کرد تاکسی سوار نشویم، خانمها بعد از غروب بیرون نباشند مواظب دستفروشها باشیم و مطالب تکراری دیگر. در انتها هم نتیجه گرفت که قدر امنیت، رفاه و آسایش را باید دانست و دست بوس حکومت بود. خلاصه روضه عراق را خواند تا منت ایران را بر سرمان بگذارد. کلید را گرفتیم و به اتاق رفتیم. طبقه دوم. تابلوی سوئیت دارد اما مجموعه ای از یک اتاق با دو تخت (نه دوتخته) رو به خیابان، یک هال مشترک و یک اتاق با سه تخت (نه سه تخته) است که در هر اتاق سرویس و یخچال و ... تکمیل است. غذا را زیر زمین سرو می کنند و البته از آشپزخانه مرکزی بعثه در نجف می آید و در هتلهای محل اقامت زائران توزیع می شود.

بعد از استقرار در هتل قرار شد ساعت 5 عصر همه در لابی جمع شوند و به زیارت حضرت امیر المومنین برویم. ساعت 5 همه به شوق زیارت حضرت علی عیله السلام در لابی جمع شدند. فندق الخیر در انتهای خیابانی است که بعد از سیصد متر به باب القبله حرم حضرت امیر می رسد. از همان اول خیابان گنبد و رواق آقا علی ابن ابی طالب پیداست. البته بار اول نزدیک هتل که آقای ریاحی در حال توضیح بود اشاره به پنجره های سمت چپ اتوبوس کرد که از آن گنبد و گلدسته های حرم مشخص بود. مادر که از زمان گذشتن از مرز با دیدن هر عکسی از ضریح عتبات منقلب می شد کنترل از کف داد. اما موقع رفتن به سمت حرم حضرت علی هیچکس نبود که بتواند چشم از گنبد بردارد. اول خیابان بازرسی خیلی شل و ظاهری شدیم. کنار خیایان تا حرم هر دو طرف مغازه های اغذیه، پارچه، اسباب بازی و ... و وسط خیابان هم دستفروشها به جلب مشتری برای چفیه، دشداشه، تسبیح، پارچه سبز و ... ورودی صحن حضرت علی (ع) یک بازرسی دیگر شدیم. برای رفتن به صحن اصلی و محوطه حرم علاوه بر کفش، باید موبایل، دوربین یا هر چیز دیگری را تحویل داد. چیزی نیاورد بودم و بلا فاصله وارد حرم آقا شدم. صحن بیرونی حضرت علی نواری به پهنای 10 متر است که البته جزء بنا محسوب نمی شود. بنای حرم و صحن امام علی از جایی است که موبایلها و کفشها تحویل می شود و از آنجا پا برهنه وارد می شویم. همه در قسمتی از صحن در سمت چپ ایوان طلا نشستیم و آقای میزانی توضیح داد.

محوطه مدفن حضرت علی محل دفن حضرت آدم و حضرت نوح هم هست. منقول است بعد از شهادت حضرت علی، به وصیت او حسنین دو سمت عقبی تابوت را گرفتند و دو سر جلوی تابوت خود بلند شد و به راه افتاد. گفته شده از کوفه تا نی زارهای نجف که حدوداً ده کیلومتر می شود تابوت به همین صورت آمد. بعضی معتقدند جلوی تابوت بر دوش جبرئیل و میکائیل بوده است. در نی زارهای نجف جایی جلوی تابوت پایین آمد و حسنین هم تابوت را به زمین گذاشتند و مشغول حفاری شدند تا به سنگ سفیدی رسیدند که بر آن به خط سریانی نوشته شده بود: این قبر توسط نوح هفتصد سال قبل از طوفان برای وصی خدا علی ابن ابیطالب حفر شده است. از مدفن حضرت علی تا نود سال همه بی خبر بودند تا زمانی که امام صادق علیه السلام مکان آن را به برخی خواص نشان داد. سالها بعد هارون وقت شکار، متوجه می شود که وقتی آهوان در فراز تپه ای پناه می گیرند سگهای شکاری تعقیبشان نمی کنند. با مراجعه به محل، مدفن امام علی معلوم می گردد. بعدها یکی از ارادتمندان با هزینه شخصی برای مضجع امام قبه می سازد. عضدالدوله دیلمی بارگاه اولیه حرم امام علی را بنا می کند و خود در همان محوطه مدفون است. در زمان صفویه و با نظارت شیخ بهایی بنای فعلی ساخته می شود. نادر شاه طی ماجرایی کرامتی از امام علی مشاهده می کند و دستور می دهد گنبد، گلدسته ها و ایوان اصلی حرم امام علی را مطلا کنند.

کمی پس از آن شیعیان هند و چین برای مضجع امام علی ضریحی سفارش می دهند که هنوز بر مدفن آن حضرت قرار دارد. ایوان امام علی به سمت شرق و در راستای بازار نجف است. بازار نجف به بلندی یک خیابان و چند فرعی است. پهنای صحن اطراف حرم بیش از چهل متر نیست و بعد از آن بلا فاصله وارد محوطه اصلی حرم و ضریح می شویم که از در ایوان طلا تا ضریح حدود بیست متر فاصله است. بطوری که اگر حرم خلوط باشد از انتهای بازار نجف ضریح حضرت علی معلوم است. (شخصاً بعد از نماز صبح از انتهای بازار ضریح حضرت را دیدم) دری که از بازار به ایوان طلا باز می شود باب الساعة نام دارد و ضلع شرقی حرم مطهر است.

بعد از توضیحات آقای زمانی از صحن اصلی وارد حرم شدیم. شنیده بودم که فضای حرم امام علی (ع) فضای خاصی است منحصر به هر کس. چنین حسی را تجربه کردم. حس قابل توصیفی نیست و باید شخصاً تجربه کرد. شاید وسعت حرم امام علی (ع) با حرم حضرت عبدالعظیم قابل مقایسه باشد اما در همان فضای کوچک جوی بر اعمال و عبادات حاکم است که در هیچ کجا مانندی ندارد. سعی همه زائران بر آن است که نمازهای یومیه را به جماعت در صحن امام علی (ع) به جا بیاورند و بزرگی صحن به اندازه ایست که با یک امام نماز گزارده می شود.

بعد از زیارت و انجام اعمال خاص حرم برای شام به هتل برگشتیم. مادر که حالش همچنان منقلب بود برای سحر و حضور در حرم، مهیای استراحت شد و من مشغول نوشتن سفرنامه و فرستادن بعضی عکسها به اینترنت شدم. برایم جای تعجب داشت که هتلی در شهر مخربه کشوری جنگ زده اینترنتی به مراتب با کیفیت تر از ایران دارد که مدعی هزار ادعای هزاران ساله است. تا چند سطری سفرنامه بنویسم و چرخی در اینترنت بزنم نیمه شب شد. مادر بیدار شد و سالار و زهرا و پدر را هم بیدار کرد و همه با هم به حرم رفتند. من هم بعد از ساعتی کار، ساعت موبایل را روی سه صبح میزان کردم و خوابیدم.

Thursday, September 06, 2012

سفرنامه عراق- قسمت اول

سه شنبه 14/6/91

ایران

امروز راحت تا دیر وقت خوابیدم. حدود 8:30 بیدار شدم. بعد از صبحانه وسایلی را که لازم داشتم جمع کردم. نگاهی انداختم که وسایل لازم را کامل جمع کرده باشم. لپ تاپ، هارد، شارژر و سیم رابطهای مختلف، سه راهی برق، دفتر یادداشت و خودنویس، دوربین و سه پایه و متعلقات اضافی همه هست. خیالم که راحت شد نشستم پای اینترنت تا ناهار. برنامه را سازمان حج و زیارت از پیش تعیین کرده. از کدام مسیر به مرز برویم. و در عراق در هر نقطه چه کنیم. برنامه توجیهی دیروز برگزار که شد با کار من تداخل داشت و بعد از کار هم رفتم برای دوربین وسایل خریدم. پدر که رفته بود حسابی ترسیده بود. از امنیت گرفته تا وضع بهداشت و خرید و غیره جز بدی چیزی نگفته بودند و کلاً اگر هزینه اش را پرداخت نکرده بودیم پشیمان می شدیم.

برنامه حرکت ساعت 4 عصر از ترمینال غرب بود. مامان مهین و امیرخان (مادر بزرگ و شوهر خاله کوچکم) تا ترمینال همراهیمان کردند. 4:30 حرکت کردیم. قبل از حرکت مرد جوانی بین همه دلستر یخ زده و بیسکوئیت پتی بور پخش کرد. من اشتها نداشتم و هیچکدام را باز نکردم. همان پسر برگشت و برای دور دوم از همه 2هزار تومان بابت بیسکوئیت و دلستر طلب کرد. فکر می کردم پذیرایی کاروان است اما ظاهرا از دستفروشهای ترمینال بود. خوشبختانه هیچ کدام را باز نکرده بودم و توانستم پسش بدهم اما بعضی که تشنه تر بودند و دلستر را باز کرده بودند با نارضایتی پول دادند. من هم متعجب که پسرک که به موقع و طبق آداب شروع به پخش جنس کرد که به راحتی همه فریب خوردند. دستفروش که پیاده شد اتوبوس راه افتاد و پذیرایی خود کاروان توزیع شد. اما ملت مار گزیده برای اطمینان می پرسیدند که باید پول بدهند یا نه.

ترمینال غرب

از عوارضی ساوه که عبور کردیم مدیر کاروان که مداح هم هست باند و بساط سیارش را آورد وسط اتوبوس کنار صندلی من و شروع کرد به ترساندن دوباره از همه چیز. از دستفروشهایی که جیب بری می کنند تا راننده تاکسی هایی که زنها را می دزدند و غذاهای غیر بهداشتی و غیره. خوشبختانه بلندگو خراب است و آقای ریاحی، مداح- مدیر کاروان دست به دامن حنجره مبارک می شود که به اندازه باند کولی، آزار دهنده نیست. از خوش شانسی، توفیق همراهی روحانی را در کاروان نداریم و اوقاتمان از مواعظ ایشان فارغ است. هر چند خسته نیستم اما خوابم می آید و اگر سخنرانی آقای زمانی (پیر مردی که نقش روحانی را بازی می کند و دقیقاً بالای سر من ایستاده) بگذارد چرتی می زنم.

باطری آقای زمانی که تمام می شود مرد میان سالی با سبیل قیطونی و گونه های برجسته که عقب اتوبوس نشسته در موبایلش هوار می زند تا با اقوام خداحافظی کند. هرچند من هد فون در گوش دارم اما از تن صدای بلند او، خدا حافظی اش با ملیحه و حکیمه و ماجرای گم شدن دمپایی حسن قلی را متوجه می شوم. ظاهراً فراموش کرده در یک مکان عمومی مثل اتوبوس چطور صحبت می کنند.

تا همدان خوابیدم. سوز شب همدان بیدارم کرد. اتوبوس ایستاده بود برای نماز و شام و همه در حال پیاده شدن. من هم پیاده شدم و همگی بعد از نماز سر میز شام نشستیم. داخل رستوران بنری از طرف هیأت مدیره کارگزاری زیارت عتبات نصب شده بود که نشان می داد این رستوران یکی از منزلگاههای توقف در مسیر است. شام چلو کباب بود. با حدود ده قاشق برنج، یک سیخ کباب صد در صد سویا و نوشابه گمنامی که مزه خاصی نداشت.

همدان- کرمانشاه

پدر روی صندلی خوابش نبرد کف  اتوبوس روی زیرانداز خوابید!ء

بعد از شام سوار اتوبوس شدیم به سمت کرمانشاه. صدای خانمهای ردیف بغل که از تهیه مربای بادمجان!! و ترشی سه پستون!! صحبت می کردند در گوشم بود که خوابم برد تا ساعت 1:30 بامداد که در مسجدی اطراف کرمانشاه توقف کردیم برای قضای حاجت و هواخوری. آن وقت شب پسری منقل و سیخ بساط کرده بود و روده کبابی می فروخت به سیخی هزار تومان. خواستیم نفری یک سیخ بخوریم که پلیس آمد و بساطش را جمع کرد. سوار شدیم. اتوبوس راه افتاد و ذهن مرا کشور عراق پر کرد. مملکتی جنگ زده و محروم و البته با دیدنیهای باستانی بسیار. شهر باستانی اور که وصفش در گیلگمش آمده، شهر آشور، شهر ابراهیم نبی و کاخ نمرود، منطقه سومر بین بصره تا نجف، معابد و چغازنبیلهای متعدد بین رودهای دجله و فرات در حله، بعقوبه، کربلا و بغداد.

برای کلمه عراق و وجه تسمیه این کشور نظریات زیادی وجود دارد. اول اینکه عراق به معنی سرزمین هموار و بی پستی و بلندی است. دوم اینکه عراق و عرق و عروق به معنی رگ و ریشه و از یک خانواده اند. عراق به معنی سرزمین ریشه ادیان است. چون ابراهیم، نوح، صالح، هود و برخی دیگر از انبیا در عراق مدفون اند. نظریه سوم مبنی بر این است که عراق تلفظ عربی اسم اراک است به معنی سرزمین سرسبز. به خاطر وجود رودهای دجله و فرات، نخلستانها و باغهای زیادی در اطراف آنها وجود داشته و رشد تمدنهای متعدد از شمال تا جنوب اطراف این دو رود دلیل این مطلب است. آشور، بابل و سومر همگی تمدنهایی بودند که در همسایگی تمدن مادها و ایلامیها در ایران کنونی سنگ بنای تمدن بشری را در سرزمینی سرسبز میان دو رود پر آب گذاشته اند. هرچند تا قبل از این عراق دومین صادر کننده نفت و اولین صادر کننده خرمای دنیا بوده و بزرگترین نخلستانها در عراق روئیده اند اما این سرزمین کودتا خیز و بی ثبات پس از جنگهای اول و دوم خلیج فارس دیگر آن عراق گذشته نیست و چیزی جز بیابان از آن باقی نمانده.

عراق تا زمان جنگ جهانی اول تحت سیطره عثمانی بوده. بعد از فروپاشی عثمانی و تقسیم آن بین فرانسه و انگلیس، مردی سعودی به نام ملک فیصل حاکم عراق می شود. بعد از او برادرش فیصل دوم زمام امور عراق را در دست می گیرد. اما یک عراقی اصیل که نامش را به یاد ندارم کودتا کرده و فیصل را می کشد و جمهوری اعلام می کند و خودش رئیس جمهور می گردد. بعد عبدالکریم قاسم علیه او کودتا می کند و رئیس جمهور می شود. بعد از او نوبت حسن البکر است که با کودتای دیگری جایگزین قاسم شود. اواخر دهه 70 میلادی و 50 شمسی هم رئیس استخبارات(سازمان اطلاعاتی امنیتی عراق) دولت بکر علیه او کودتا می کند که با اقدام صدام حسین معاون بکر، کودتا در نطفه خفه می شود. اما صدام حسین جو سیاسی را در حزب بعث (بعث یعنی دست نشانده) طوری علیه حسن البکر سم پاشی می کند که او به نفع معاونش استعفا می دهد و صدام حسین رئیس جمهور عراق می شود...

همین مطالب در سرم دور می زد که پلکم سنگین شد و خوابم برد.