Sunday, July 27, 2008

مناجات


مناجات



پروردگارا! مرا تاب و تحمل و صبر در سختیها عطا کن. ‏
علیما! در بلایا و فتنه ها در تاریکی و کوره راههای امتحان چراغ پرنور هدایت خود را در برابر ‏چشمان کم سوی من قرار ده.‏
مقتدرا! تنها و تنها، فقط و فقط تو برای بندگانت کفایت می کنی. شهادت می دهم براینکه «اَلَیسَ اللهُ ‏بِکافَ عَبدِه؟» را پاسخی جز «وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی الله» نیست.‏
رزاقا! همه را از خزانه «مِن حَیثُ لا یَحتَسِب» متنعم می کنی و متقیان را اجر مضاعفی در دودنیا ‏مـــــی بخشی.‏
ای نور آسمانها و زمین! ای آنکه مَثَل نورش مانند مشکاتی در زجاجه، تمام هستی را منور می کند ‏توفیقی ده تا دریچه دلم را به سویت بگشایم تا روشنایی روغن زیتونی با ریشه زمینی و شاخه های آسمانی ‏تمام گوشه های تاریک دلم را روشن کند و قلبم فانوسی شود روشن از نور «اَصلُها فِی الاَرض وَ فَرعُها فِی ‏السَّماء»؛ فانوسی نورانی در آیینه تمام نمای عالمت و روشنی بخش قلوب بندگانت. ‏
پروردگارا تنها خواسته ام تویی. اگر در سختیها به تو نزدیکترم مرا در سختی و ابتلا قرار ده و ‏اگر در آسایش با تو صمیمی ترم تو خود رزاق الرحیم و بر بندگانت بصیری.‏
پروردگارا بر علم و عملم بیفزا و مرا با صالحان ملحق گردان.‏

پل گیشا
‏6:45 صبح‏
دور و ور وحید

Friday, July 18, 2008

غریبه ها


غریبه ها

اسفند ماه بود و ننه سرما آخرین نفسهای سردش را درون شهر می فرستاد که او به محل کار جدیدش رسید. مقنعه سیاهی که روی پیشانی و چانه اش آمده بود، صورتش رو گردتر و چینهای دور چشمش را عمیقتر نشان می داد. بساط محقر کبریت و شکلات را از زیر چادرش درآورد و روی گرانیتهای طرح دار سیاه و خاکستری ورودی متروی شهید بهشتی پهن کرد. دم در خروجی ایستگاهی که با کمترین پول ممکن او را هر چه بیشتر از خانه و محله اش دور می کرد تا بساطش مایه آبرو نشود. چادر بور و رنگ رفته اش را دور هیکل گردش پیچیده و دنباله اش رو زیر بغلش زد. با حرکتی به طول یک آه بلند و سفید در سرمای آخر سال پشت بساطش روی سکو نشست.
چیزی نمی گفت. فقط با نگاهش از مردم می خواست که چیزی از بساط محقرش انتخاب کنند. بساطی که به راحتی زیر چادرش پنهان می شد تا از دروازه های الکترونیکی مترو بگذرد بدون اینکه مزاحمتی ایجاد شود.
هر چند دقیقه مثل وقتی که آب در لانه مورچه بریزند یا در سوراخ کندو انگشت کنند، آدمها از تاریکی زیر زمین، از دالانهای پر پیچ و خم مترو بالا می آمدند و بی تفاوت به بساطش به سمت هیاهوی شهر هجوم می آوردند.
آخر جمعیت میان تک و توک آدمهایی که بی تفاوت به همه چیز عقب سر لشکر عجول و آسیمه سر، پله های مترو را سلانه سلانه بالا می آمدند نگاهش رو پسری متوقف شد. در حال و هوای خود بود و با تأنی ای آشنا در گامها، آرام و بی تفاوت به اطراف از پله ها بالا می آمد.
یاد پسر خودش افتاد که با همان تأنی ولی با شوق خاصی از پله های ایستگاه راه آهن بالا رفت. یاد زمانی افتاد که جعبه چوبی ای رو با همان تأنی از آمبولانس پایین گذاشتند و او صورت متلاشی پسرش را از پشت پلاستیک ضخیمی که دورش پیچیده بودند تشخیص داد. خون میان موی کوتاه و ریش بلندش لخته شده بود و با چشمانی نیمه باز و دهانی باز از تماشای ابدیت در حیرت بود. خون صورتش شانه و سینه لباس خاکی اش رو تیره و خیس کرده بود. خونابه نارنجی رنگی لابلای پلاستیک عرق کرده بود و لخته خونها زیر جلد پلاستیکی عکسی که به سینه اش بود ریش سفید و صورت خندان امام خمینی رو قرمز کرده بودند.
پسر که در هوای خودش بی تفاوت از کنار بساط پیرزن می گذشت باد بارانی بلندش را به صورت پیرزن کوبید و او با چادر بور و رنگ رفته اش اشکش را پاک کرد و دوباره به امید مشتری به تاریکی پایین پله ها خیره شد.