Monday, March 25, 2013

تنگه فنی

تنگه فنی

old-man-in-the-road-thumb

همانطور که چشمش به نقطه یکتایی جاده در افق خیره بود حبه قندی بالا انداخت و بعد فوت ملایمی، چای را هورت کشید. پارکابی فرمان نرم تریلی را گرفته بود و فنرهای صندلی هیکلش را در دست انداز بالا پایین می‌کرد. نیش جاده که در شکم افق چرخید چشم تنگ کرد تا خاطره های دور را واضح ببیند.

- «جلو تر بعد پیچ تنگه فنیه. حُسِن ده تن خدا بیامرز همونجا تموم کرد»

- «بعد تنگه اوسّا؟ قیچی کرد؟»

- «نه بچه، پارکابیش تعریف می کرد بعد تنگه فنی یهو زد رو ترمز و شُرو کرد بوق زدن. گفته اوسا چرا بوق بی‌خود می زنی؟ حُسِن گفته بچه مگه کوری؟ نمیبینی پیره مرده رو وسط جاده؟ چند تا بوق زد و هوار کشید بروکنار نفله... بری زیر دَ تن شَص تا صاحاب پیدا می کنی گفته اوسا کسی نیس وسط جاده.. حُسِن گفته این پیر مرده دسّ خره وسط راه؟ همینو گفته و پریده پایین. پاش که رسیده به جاده در جا تموم کرده. از اون وَخ به بعد دیگه شاگردش هم پا تو جاده نذاشته»

- «اوسّا یَنی چی؟ رفته پیره مرده رو ببر کنار جاده مرده؟ گرفتی مارو؟»

- «نمی‌فهمی بچه هَنو، جاده افسون داره، طلسمش می‌گیردِت اگه مرد جاده نباشی. هرکی پشت فرمون بشینه که شب شیکن و راننده بیابون نیس. حالا این دفه که برگشتی برو قهوه خونه از زبون خود علی دیشلمه بپرس »

- «اوسا، علی دیشلمه پارکابی حُسِن ده تن بوده؟ نمیاد بهش اصن»

- «همون چُس مثقال بچه از صدای ماشین میفهمه کجاش عیب کرده؛ فنی ماشین سنگینو فوت آبه»

قلپ آخر چایی رو که بالا می رفت حرفشون ته کشیده بود و آسفالت تنگه فنی عاج لاستیکها را می‌خورد.

بعد تنگه پارکابی زد روی ترمز و شروع کرد بوق زدن. « برو کنار نفله بری زیر هیژده چرخ شصت تا صاحاب پیدا می کنی» حرفش تمام نشده بود که دست برد سمت در. اوسا آمد مچش را بگیرد اما او با جست چالاکی بد و بیراه گویان از کله اسب پایین پرید. اوسا که سرک کشید نفله‌ی پارکابی کف جاده‌ خلوتی افتاده بود که تیزی انحنای پیچش در دوردستها به شکم افق فرو می رفت.

عصر 28/11/91

Friday, March 15, 2013

سفرنامه سَدَه- قسمت آخر

پنجشنبه 12 بهمن 1391

با دعوا و مرافعه ای که دیشب به پاشد کیوان تا صبح درمانگاه بستری بود. اعتراض در خصوص کیفیت بد هتل خادم و نبود بهداشت لازم بود. صبح که بیدار شدیم برای صبحانه به هتل داد آمدیم تا رضایت معترضین جلب شود. هتلی نوساز به سبک سنتی و کاهگلی نزدیگ فلکه مارکار. صبحانه مفصلی (باز هم نسبت به رژیمم) خوردم و چند تا عکس از محوطه هتل گرفتم. بعد سوار شدیم سمت دخمه‌های زرتشتی. زرتشتیان اعتقاد دارند نباید عناصر اربعه (آب، باد، خاک و آتش) آلوده شود برای همین حتی جنازه اموات را هم در خاک نمی کنند. در عوض بر مناطق بلندی بناهای گرد و روبازی بنا می کنندکه به آن دخمه می گویند. براساس اعتقاد زرتشتی، روح مرده تا سه روز بالای جنازه می گردد. برای همین جنازه تا سه روز در اتاقی پایین تپه ای که دخمه بر آن ساخته شده نگه داشته می شود. طی این سه روز سگی به نام «سگ چهار چشم» به نگهبانی از مرده کنار او می ماند تا اگر ناگهان مرده زنده شد (مثل برخی از اقسام سکته) بقیه را خبر کند (مثل چهار چشمی مواظب کسی بودن از اینجا آمده). خانوانده متوفی طی این سه روز پایین دخمه در ساختمان دیگری به عزاداری مشغولند. بعد از سه روز موبدان جنازه را می شویند و آن را بالای تپه و داخل دخمه می برند. جز متولیان دخمه هیچ انسان زنده دیگری داخل دخمه را ندیده است. جسد در دخمه کنار دیوار با دستهای باز به چوب صلیب مانندی تکیه داده می شود و برای اینکه از جلو نیفتد زیر جانه اش چوبی به نام کَلَک گذاشته می شود. بعد از مدتی کلاغها و دیگر پرندگان گوشت جسد را می خورند تا حدی که دیگر روی چوبهای هایل بند نیست و پایین می افتد و به اصطلاح کلکش کنده می شود. بعد از مدتی که تنها استخوانهای مرده باقی ماند آنها را در محلی به نام اُستودان جمع می شود و به خانواده تحویل می گردد. ضرب المثل گوشت هم را هم بخورند استخوانهایشان را نگه می دارند از همینجا آمده است.

دخمه یزددخمهدخمه زرتشتیان

اگر خانواده تمایلی به نگهداری استخوانها نداشته باشند، داخل حوض آب آهک وسط دخمه ریخته می شود تا در آن حل شود. بعد از بازدید از دخمه سمت آتشکده یزد راه افتادیم.

برای دانلود فایل صوتی به این لینک بروید (آدرس فایل صوتی فیلتر نیست و می توانید بدون فیلتر شکن آن را سریعتر دانلود کنید)

یزد پایتخت زرتشتیان جهان است و آتشکده یزد یکی از مهمترین آتشکده های جهان به شمار می آید. این آتشکده در زمان رضا شاه ساخته شده ولی آتش آن متعلق به 1596 سال پیش است. آتشها در دین زرتشت سلسله مراتب خاصی دارد. کوچترین آتش متعلق به خانواده است که در خانه هر زرتشتی روشن است. دیگری آتش محل است و بعد از آن آتش شهر است. شبیه جانماز، مسجد محل و مسجد جامع شهر. در ایران باستان سه آتشکده مهم وجود داشته. به ترتیب اهمیت عبارتند از آتشکده شاهی (آذر گشسب در تکاب آذربایجان)، آتشکده موبدان، آتشکده لشکریان. آتشها با چوب بادام یا زردآلو روشن نگاه داشته می شود و مراسم هیزمگذاری در آتش تشریفات مذهبی خاصی دارد. کیوان بیانی چوبهای مورد استفاده را سیب و آلبالو عنوان کرد که درست آن همان بادام و زردآلوست.

اتشکده یزد

بعد از بازدید از آتشکده به مسجد جامع کبیر رفتیم. همان مسجد بزرگی که پشت اسکانسهای بیست تومانی نقش شده. مسجدی مربوط به دوره تیموری که یکی از بزرگترین گنبدها و بلندترین گلدسته های شناخته شده را برای آن ساخته اند. منقول است که گلدسته های این مسجد به استاد و شاگرد معروف است. داستان مربوط به آن از این قرار است که استاد بنا و شاگردش میان خود را پرده می کشند و هریک شروع به ساختن یکی از گلدسته ها می کند در انتها پرده ها را می اندازند و میبینند هردو گلدسته شبیه هم است. استاد شارگرد را از گلدسته ای که ساخته بالا می برد و داخل سازه را نشانش می دهد. بعد از آن نوبت شاگرد بوده که داخل سازه‌اش را نشان استاد دهد شاگرد و استاد از راهی بالا می روند و از راه دیگری پایین می آیند. استاد که از خلاقیت شاگردش یکه خورده خود را از بالای گلدسته پایین می اندازد. هرچند چنین داستانی از استاد و شاگرد محل شک است اما دو راه رفت و آمد در گلدسته سمت راستی مسجد جامع واقعیتی است که هنوز وجود دارد.

مسجد جامع کبیر

بعد از بازدید از این محل از در شرقی وارد محله فَهادان شدیم. مهمترین منطقه از بافت قدیمی یزد که همچنان ساختار قدیمی چند صد ساله اش را حفظ کرده است. کوچه های باریک، دیوارهای کاهگلی و بادگیرهایی که جابجا از بالای دیوارها سرک می کشند. در انتهای محله فهادان به مدرسه ای رسیدیم که به دلیل دیوارهای قطور و سرداب عمیقش، به زندان اسکندر معروف است اما هیچ ارتباطی به زندان و اسکندر و غیره ندارد. بعد از محله فهادان سوار اتوبوس شدیم برای خرید و بازدی از میدان امیر چخماغ. میدان امیر چخماق یزد در اصل مجموعه ای از آب انبار، مسجد، تکیه و بازارچه است که در دوره تیموری ساخته شده. بعد از خرید شیرنی های یزدی (لوز نارگیل, لوز پسته, لوز باقلوا و لوز بادام، قطاب، پشمک و کیک یزدی) می خواستم برای یادگاری از یزد ترمه بخرم اما جنس مرغوب پیدا نکردم. وسایل را در اتوبوس گذاشتم و از مجموعه امیر چخماق مشغول عکاسی شدم. بعد که همه جمع شدند سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم برای نهار. هرچند ساعت 5 عصر بود اما وسوسه دیزیهای یزد همچنان اشتها را در من زنده نگه میداشت. دیزی سنگی با نان خشک یزدی و نان سنگ به همران ماست و دوغ هر زمانی که گرسنه باشی می چسبد. نزدیکهای غروب بود که از رستوران بیرون آمدیم و یزد را به مقصد تهران ترک کردیم. ساعت 3 بامداد جمعه بود که وارد تهران شدیم و تا پیاده شدن و خدا حافظی و ماشین گرفتن اینها بگذرد ساعت 4 صبح بود که به خانه رسیدم و خوابیدم.

زندان اسکندر

تجربه سفر به کرمان و جشن سده و آشنایی با دوستانی مثل سارا، محمد، نوید، ماکان و دیگران در کل تجربه خوبی بود که امیدوارم باز هم تکرار شود.

امیر چخماق

برای دانلود فایل صوتی به این لینک بروید (آدرس فایل صوتی فیلتر نیست و می توانید بدون فیلتر شکن آن را سریعتر دانلود کنید)