Thursday, May 31, 2012

سفرنامه استامبول- قسمت پایانی به همراه یک تحلیل سرسری

دوشنبه 18/2/91

صبح که از خواب بیدار شدیم بهار با صبحانه ترکی از ما پذیرایی کرد. بعد برامون توضیح داد که برای خرید با قیمت مناسب می تونیم به قسمت آوت لِت فروشگاهها بریم یا از فروشگاههایی که ایندریم دارند خرید کنیم. در قسمت آتلِت فروشگاهها لباسهایی فروخته میشه که یا خارج از فصل هستند یا تک سایزاند. هیچ کدوم از لباسهای آتلِت دست دوم یا به قول خودمون تاناکورا نیستند اما چون از اون جنس خاص فقط تعداد انگشت شماری باقی مونده که فروشنده میخواد اون هم فروش بره در نتیجه با قیمت پائینتری آنها رو به فروش میگذاره. ایندریم هم همون تخفیفه. بعضی از فروشگاهها برای برخی از جنسها ایندریم یا تخفیف قائل میشن.

با این توضیحات بود که از خانه بهار به سمت میدان تکسیم و خیابان استقلال راه افتادیم. در خیابان چشم می چرخاندیم برای مغازه ها. خرید جنسهای مارک که واقعاً با برابری پول ایران و ترکیه خیلی از ایان گرانتر درمیاد. ما هم بیشتر به قسمت آولت لت می رفتیم. آنجا لباسها به خاطر نداشتن رنگ بندی و سایز بندی ارزانتر بودند و به صرفه تر. برای همین خرید بهتر بود. با سلیقه ای که از خانواده سراغ داشتم دو تا پیرهن برای خواهرم خریدم و دوتا برای مادرم. یه تی شرت و یه پیرهن هم برای پدر. دوتا پیرهن و یه کلاه هم برای خودم برداشتم.

یه مغازه عطر فروشی هم به چشممان خورد که یکی بخر دوتا ببر بود. دوتا عطر از آنجا گرفتیم. تا موقع نهار در فروشگاهها دنبال خرید بودیم. تا رسیدیم به یک پاساژ با مغازه های متعدد. روز اول هم از اینجا رد شده بودیم و به بازار تره بار رسیده بودیم. همینطور که دنبال جنس می گشتیم وارد مغازه ای شدیم که شال می فروخت. انواع سال با کیفیت و رنگهای مختلف.

شال پشمی، پشم و مواد، ابریشم و پشم، ابریشم و مواد، ابریشم خالص شال کشمیری و ... و هرکدام با طرحهای ایرانی، هندی، ترک و ... و رنگ بندی های متنوع. فرشنده هم فارسی می فهمید هم انگلیسی صحبت می کرد. برای همین به راحتی در مغازه حرف می زدیم. فارسی حرف زدن بلد نبود اما همینکه فارسی را می فهمید و می توانست انگلیسی هم منظورش را برساند نعمتی بود. تنوع قیمت شالها هم مانند رنگ و جنسشان بود. از 40 لیر تا 600 لیر. برای من جالب بود که از هر قیمت و جنسی که سوأل می کردیم شال می آورد و برایمان باز می کرد. برخلاف فروشنده های بی حوصله ایرانی که از باز کردن و تا کردن جنس برای مشتری دریغ می کنند و حتی بعضاً سر بلند نمی کنند تا جواب سوأل مشتری را بدهند.

یک شال کشمیری آبی روشن برای خواهرم گرفتم به 45 لیر و یک شال ابریشمی خالص و دست باف برای آینده! به 100 لیر. تصمیم گرفته ام که در هر مسافرت برای شریک آینده زندگی ام سوغات بیاورم. البته تا یکی دوسال آینده که تکلیف مهاجرتم معین نشود اقدام جدی نخواهم کرد اما به نظرم ایده جالبی است که با سوغاتی هایی که به او خواهم داد غافلگیرش کنم. هر چند هنوز نیست اما من به یادش هستم. شالی که گرفتم چنان لطیف و سبک است که انگار هیچی دستم نگرفته ام. و البته قیمت بالای آن هم به خاطر ابریشم خالص و دست باف بودن آن است. ممدو دوشال گرفت به 45 لیر برای مادرش و مخاطب خاص! بعد از عکاسی از بعضی شالها، با مغازه دار برای خوردن نهار مشورت کردیم. آدرس یک رستوران مناسب را در همان حوالی داد. از او صمیمانه خداحافظی کردیم و بیرون زدیم.

رستورانی که آدرسش را مغازه دار شال فروش داد رستوران شیکی بود به نام «کونِک». این رستوران چهار طبقه داشت که طبقه بالای آن تراس بود. رفتیم و در تراس نشستیم. سفارش «بش کباب» با مخلفات کامل دادیم. رستورانهایی از این دست در استامبول زیاد است. یک یا دو زن کنار پنجره در یک جای ویترین مانند نشسته اند و نان لاواش (لواش) می پزند. غذا های رستوران هم شبیه میز سلف سرویس پشت ویترین چیده می شوند. البته غذا را باید سفارش داد و مشتری دست به غذا نمی زند. نوعی نان، یک کاسه بزرگ سالاد (همان سالاد شیرازی خودمان بدون نمک و آبلیمو یا آبغوره) نوعی دسر از پوره گوجه فرنگی و سبزی معطر و مخلفات دیگر به همراه بش کباب که مخلوطی از 6 کباب مختلف است. کباب کوبیده، چنجه، برگ، جوجه کباب، کباب ترکی و کباب بشقابی (یا تابه ای). اصلاً حس خوردن غذای ترکی نداشتیم همه چیز ایرانی بود و صد البته بسیار خوشمزه و لذیذ. تا خرخره خوردیم و به شیوه خوردن لُرها همه چیز را تمام کردیم. البته پول خوبی هم دادیم. 100 لیر. گران تمام شد اما نهار آخر بود و جز این آخری غذای بالای 25 لیر (دونفر با هم) نخورده بودیم. پس اسراف به حساب نیومد. بیرون که آمدم با پدر تماس گرفتم و از هدیه روز مادر سوأل کردم. گفت کاری نکرده. به همان پاساژ قبل برگشتیم و وارد مغازه دیگری شدیم. خانم فروشنده استثنائاً انگلیسی بلد بود و مثل بقیه فروشنده ها گرم و خوش برخورد. شالهای زیادی را ورانداز کردم و در آخر یک شال دو روی کشمیری دست باف برای مامان خریدم به 100 لیر. می دانستم مامان رنگ قرمز دوست داره و یکی دوتا لباس قرمز هم داره. برای همین قرمزشو برداشتم و همونجا کادو کردم. خیالم که از هدیه روز مادر راحت شد دوباره راه افتادیم به خرید. سر یکی از کوچه های فرعی از یک دست فروشی یه سری یادبود خریدیم. دوتا یادبود مغناطیسی از نمای شهر استامبول و مسجد ایاصوفیه برای دریخچال و یه یادبود پایه دار مسجد سلطان احمد برای توی کتابخونه. یه مجسمه کوچیک ملا نصرالدین که برعکس روخرش سوار شده رو هم خریدم. البته زیرش به ترکی لاتین نوشته بودند «نصرالدین هوجا» که همه توریستهایی که مجسمه رو میخرند بدونند قسمتی از هویت فرهنگی ترکیه رو یادگاری می برند.

ممدو دنبال خوراکی فروشی بود که شکلات بخره. رفت تو مغازه شیرینی فروشی و چند قلم چیز خرید. من هم بیرون مغازه منتظر ایستادم. مغازه شیرنی فروشی روبروی کلیسای سنت آنتونیوس بود. و چون قبلاً باطری نداشتم که ازش عکس بگیرم این بار وقتی ممدو شکلاتاشو خریدو بیرون اومد پیش کیسه های خرید صبر کرد تا من چند تا عکس از کلیسا گرفتم. بعد سوار تراموا شدیم. ممدو یه نگاهی به شیرنی هایی که خریده بود انداخت و گفت اسم شیرنی فروشیه رو همه بسته بندیا هست. گفتم خوب همه جا همینه. گفت نه اینو با این اسمش نمی شه به کسی هدیه داد. نیگا کردم دیدم اسمش برای ما ایرانیا خیلی ضایع است. شیرنی فروشی «کوسکا»! خوشبختانه من از همچین مغازه ای خریدی نداشتم. با تاکسی اومدیم خونه به بسته بندی و چیدن خریدها تو ساک که راه بیفتیم سمت فرودگاه. خانه که رسیدیم ساعت 4:30 بود. بعد از کمی جمع و جور ممدو دارز کشید و تا او چرتی بزنه من وسایل و خریدهامو جدا کردم و تو کوله گذاشتم. خرید زیادی نداشتم. برای همین همه اش تو کوله ام جا شد. ممدو رو بیدار کردم و ساعت 6 بود که آماده حرکت شدیم.

بهار حال غریبی داشت. همش می گفت خوشبه حالتون دارید میرید ایران و این حرفا. بغض کرده بود. چند بار برای اینکه اشکشو نبینیم رفت تو اتاقش. بهاش حساب کتاب کردیمو موقع خداحافظی بغضش ترکید. خوب بلاخره مملکتشه. جایی که بهش تعلق داره، ریشه داره. ما هم ناراحت از برگشتن به مملکتی که طی چهار روز با یه جایی که از نظر ما چیزی ازمون بیشتر نداشت مقایسه اش کرده بودیم و از برگشتنمون ناراحت. حس وقتیو داشتیم که داریم لحظه های آخر یه سریال جذاب، یا یه ملاقات عاشقونه رو می گذرونیم. اما از تمام شدن سریالها و گیمها، از خداحافظی بعد از هر سلام و از برگشتن به وطن بعد از یه مسافرت توریستی گریزی نیست. وقتی بهار اینقدر برای ایران بی تابی میکرد یه جورایی فکر می کردم یعنی من هم یه روزی برای ایران اینقدر دلتنگ میشم؟ تاحدی که رفقا از ایران برام چی توز موتوری و شیرنی نخودچی و آلوچه بفرستند و من ازشون عکس بگیرم و تو گوپلاس منتشرکنم؟ یا دوره بیفتم تو شهر غریب دنبال یه پنیری که طعم پنیر لیقوان بده؟

بهار مقیم ترکیه است و شوهرش در حال مهاجرت به ایالات متحده. ظاهراً طبق قانون بهار بعد از ورود به خاک ایالات متحده تا 5 سال نمی تونه وارد ایران بشه و این مسأله خیلی اذیتش می کنه. سوألی تو ذهنم پیش اومد و چند بار تو این چهار روز خواستم ازش بپرسم؛ مخصوصاً روز آخر با بی تابیهایی که می کرد. اما حس کردم وقتش نیست. برای همین همچنان تو ذهنم موند. دوس داشتم ازش بپرسم آیا می دونست بهای فعالیتهاش در ایران اینه؟ و آیا اگر به گذشته برگرده حاضر با آگاهی از چنین بهایی دو باره همونطور فعالیت کنه؟ ازش نپرسیدم و سوالم در خصوص بهار بی جواب موند. حرفهای زیادی سر این مسأله در ذهنمه که البته اینجا جای بازگو کردنش نیست. بگذریم.

در هر صورت از بهار جدا شدیم و با تاکسی به ایستگاه مترو رفتیم. آخرین اعتبار استامبول کارت رو هم صرف سوار مترو شدن کردیم و ایستگاه آخر پیاده شدیم. اولین کاری که در فرودگاه کردیم مهر کردن برگه های تَکس فری بود. این برگه ها وقتی به توریستها داده میشه که خریدشون از 50 دلا بیشتر باشه. با مهر کردن آنها قبل از تحویل بار و گرفتن کارت پرواز می تونن بعد از مهر کردن پاسپورت و رفتن به سالن ترانسپورت مبلغ مالیاتیو که برای خرید روی قیمتها داده بودند پس بگیرند. البته این مبلغ خیلی ناچیزه و کمتر از 2% میشه. برای همین خیلی ها هم زحمت تو صف ایستادن و معطل شدنو به خودشون نمی دن و بی خیال میشن. برای یه فاکتور 175 لیری (یعنی 100 دلاری) حدود 2 دلار به ما پرداخت شد. بعد سالن ترانزیت بود و سوار شدن به هواپیما. 10:30 به وقت محلی (12 به وقت تهران) هواپیما پرید. چیزی که اینجا جالب بود استفاده خانمها از آخرین لحظات بی حجابیشون بود. خیلی ها تا لحظه پیاده شدن از هواپیما از این فرصت استفاده کردن و من تو این فکر بودم که اینها چقدر از اجباری بودن حجاب در ایران در فشارند که سعی می کنند تا این اندازه از این فرصت نداشتن روسری و پوشیدن لباس آستین کوتاه استفاده کنند.

بعد از پیاده شدن از هواپیما وسایل رو از قسمت بار تحویل گرفتیم. عزیزان زحمت کشیده بودند و بند کوله بنده رو پاره کرده بودند. هنوز نیومده اعصاب خردی. ماشینو از پارکینگ فرودگاه تحویل گرفتیم. ممدو زحمت کشید و منو تا خونه رسوند. وقتی رسیدم ساعت 6 صبح بود. همون موقع همه رو بیدار کردم و سوغاتی هارو نقداً دادم. مامام اینقدر که از دیدن سوغاتی برای عشق آینده خوشحال شد از سوغاتی های خودش خوشحال نشد. فکر می کرد با حادثه ای که پشت سر گذاشتم هیچ وقت ازدواج نمی کنم. اما حالا با دیدن این شال سر از پا نمی شناخت. شال رو به دقت بسته بندی کرد و همونطور که ازش خواسته بودم جای مطمئنی گذاشتش.

دوباره ایران. دوباره مملکتی که می خوام ازش دل بکنم. دوباره کار. دوباره عسلویه.

ارزیابی شتابزده از دیده های چهار روزه استامبولی:   ء

راستش این صحبت من تنها از دید یه تورست چهار روزه است. یعنی چیزی که من از ترکیه در این چهار روز دیدم. شاید اگر برای درک بهتر اون جامعه به وبلاگ بهار مراجعه کنید بهتر باشه.

ترکیه بافت سنتی شبیه به ایران داره با این تفاوت که برای جذب توریست و ملحق شدن به اتحادیه اروپا سعی در اروپایی کردن جامعه اش داره و البته ریشه این تفکر به کمال آتاتورک می رسه که اینجا براش احترام زیادی قائلند.(مثل امام خمینی ما!) برای همین هم روی صنعت توریسم برای تغییر فرهنگی اش سرمایه گذاری زیادی کرده. اصولاً هنگام قدم زدن تواستامبول حس غریبگی نداشتم. انگار تو تهرانی هستی که حجاب اختیاریه. اما از لحاظ فرهنگی ترکیه چیزی از خودش نداره. چون قسمت هویت ساز تاریخ رو قلمرو ایران بوده و یا قلمرو روم. چیزهایی هم که در موزه ها گذاشته از زمان امپراطوری عثمانیه که قلمروش از میان رودان (بین النهرین)، مصر، عربستان تا قسمتهایی از اروپای شرقی رو شامل میشده و از جغرافی کنونی ترکیه چیزی در چنته ندارند.

ترکیه صنعت خاصی هم نداره. تمام اتومبیلها خارجی بودن. از انواع ارزان قیمت مدل فورد و فیات تا ماشینهای گرانقیمتی مثل فراری و لمبورگینی همه وارداتی هستند. بیشتر شهر های ثروتمند ترکیه مثل استامبول، ازمیر و آنتالیا شهرهای توریستی هستند که در آنها توریسم و بازرگانی رونق داره. در زمینه توریسم هم تنها زیرساختها خوب و منظم چیده شده. هر چند همونطور که گفتم قسمت توریستی استامبول اندازه شهرک غرب تهرانه اما در همون مساحت کوچیک علاوه بر چندین خط تراموا، مترو، اتوبوس، تاکسی، هتلها و مغازه های مختلف، رستورانها و پاساژهای مجلل برای جذب مشتری فراوونه. با درست کردن مجسمه ملا نصرالدین، جاسوئیچی و مجسمه و کارت پستال خرقه، برگزاری نمادین آیین سماع در بارها و محفلهای شبهای استامبول و تبلیغات و زرق وبرق دادن به چیزهایی از این دست دارند پول مردم دنیا رو از جیبشون بیرون می کشند. از پس کوچه ها و خیابانهای فرعی باید پرهیز کرد چون به راحتی توریستها رو لخت می کنن. پلیس هم اگه بتونه میاد گیر میده و باج خواهی میکنه. حتی اگر موقعیتش پیش بیاد پاسپورتو میگره و حالا تو بدو آهو بدو. برای ما ایرانیها که در هر محلمون خانه هایی از 200سال پیش زیاده و بیشتر مواقع به راحتی تخریب میشه تا ساخت و ساز انجام بدن یا در گوشه و کنار مملکتمون آثار اسلامی 1400 ساله و پیش از اسلام 2000 ساله داریم دیدن یه مسجد 500 ساله لطف تاریخی نداره. هرچند باید انصاف داشت و قبول کرد که دیدن مناظر متفاوت و زیبا برای هرکس نشاط آوره. مساجدی مثل سلطان احمد و ایاصوفیه جاهاییه که رفتنش برای یک بار در عمر لازمه. اما وقتی پای مقایسه وسط باشه خود من یه تیکه از کاشی معرق هفت رنگ مسجد شاه تهران رو به کل ایاصوفیه نمیدم. حتی حاضر نیستم برای مقایسه مسجد جامع عتیق شیراز یا مسجد امام اصفهان رو مثال بزنم. حیفم میاد گنبد خاکی یا گنبد خواجه نظام الملک رو با گنبد مسجد سلطان احمد مقایسه کنم. اگر کاخ اردشیر بابکان، آتشکده آذر گشسب، گنبد سلطانیه، تخت جمشید، طاق بستان، بیشابور، معبد آناهیتا و جاهای دیگه در خارج از کشور بود چقدر توریست جمع می کرد؟ چقدر میشه با جاهایی مثل قهوه خانه آذری تبلیغات برای غذای ایرانی کرد؟ ما اگر بخوایم و بلد باشیم فرصتهای زیادی داریم. اما حیف که همه این فرصتها مثل ابر در حال رفتن اند.

چیز دیگه ای هم تو ذهنم هست که می خوام اشاره بکنم. وقتی دلتنگی ها و بیقراری های بهار رو برای ایران دیدم فکری شدم. الان که من دنبال مهاجرتم شاید بهار آینده من باشه. شاید من هم مثل او دلم برای همه این مزخرفات تنگ بشه. همه اون چیزهایی که انگیزه مهاجرتم هستند سوژه نوستالژی و هوم سیکم بشن. مثل الان که بعد از 22 روز که از عسلویه به تهران می رم و دلم برای همه چیز تنگ میشه. پارکها، سینما ها، ترافیک، فحش راننده ها به هم، گشت ارشاد، شلوغی مترو و خیلی چیزهای دیگه. اما من به خاطر چیزهای دیگه ای می خوام مملکتمو ترک کنم. مطمئنم بیشتر از 90% هم سن و سالهام و حتی 95% مردم کشورم درباره تاریخ و فرهنگم مطالعه کردم و اطلاعات دارم. فقط کسایی رو بیشتر از خودم در این زمینه صاحب معلومات می دونم که رشته دانشگاهیشون مرتبط با این قضایا بوده.(اون هم بعضیاشون) مرتبط با زبان شناسی، باستان شناسی، تاریخ علم و فلسفه، ادبیات و ... پس اطلاعاتم در مورد جایی که ترکش می کنم از قاطبه مردمم خیلی بیشتره و دلایلم عمیقتر. اما نوستالژی چیزی نیست که منطق و دلیل بشناسه. مثل یه بچه بهونه گیر میاد و اعصابتو خط خطی میکنه. خلاصه این مسافرت از این نظر برای منی که می خوام پایه های زندگیمو (مثل تحصیل و ازدواج و ادامه زندگی) در یک کشور بیگانه بریزم از این جهات خیلی مفید بود و خیلی تکلیفا رو برام معین کرد. از رفتن به این مسافرت و البته همسفر شدن با ممدو خوشحالم.

Saturday, May 26, 2012

سفرنامه استامبول-قسمت چهارم

یکشنبه 17/2/91

دیشب دیروقت خوابیدیم. امروز صبح حدودای 11 از خواب بیدار شدیم. فرصت صبحانه نبود. برای اینکه از برنامه عقب نیوفتیم سریع حاضر شدیم رفتیم امینونو. اول دیوار توپگاپی رو گرفتیم رفتیم جلو تا رسیدیم به سردر اصلی. در محوطه اصلی راه دوتا میشد. یکی به قصر شخصی آتاتورک به نام توپگاپی و دیگری موزه باستانشناسی استامبول. راه موزه باستانشناسی رو گرفتیم و رسیدیم دم در موزه. دوتا بلیط خریدیم هریک 10 لیر. یه راهنمای صوتی هم گرفتم به 10 لیر. راه افتادیم داخل. موزه باستانشناسی استامبول، سه ساختمون هست. دوره باستانی بین النهرین و مصر، دوره یونان و رم باستان و دوره اسلامی. قسمت بین النهرین و مصر دارای اشیائی از تمدنهای مصر باستان مثل مومیائیها، مجسمه ها و ... بین النهرین (شامل آشوریان، کلدیان، سومریان و بابلیان) می شد. در قسمت یونان و رم باستان هم اشیایی از آن تمدن مثل مجسمه ها، سنگ تابوتها، حجاری معابد، کتیبه ها و موزاییک های باستانی رو به نمایش گذاشته بودند. در قسمت دوره اسلامی هم تعدادی کاشی لعابی، اشیاء سفال و سرامیک و ... به نمایش گذاشته شده بود. تقریباً سه ساعت وقتمون رو گرفت. بیشتر وقتمون هم در ساختمانهای باستان گذشت. کل ساختمان هنر اسلامی رو در کمتر از 15 دقیقه بازدید کردیم. چون چیزی از هنرشون ما رو جذب نکرد. زیباتر، پیچیده تر و هنرمندانه تر از اون رو در ایران دیدیم. پیش پا افتاده ترین آثاری که در ایران بهش بی توجهی میشه رو میشه برابر با آثار موزه ای در ترکیه قرار داد. در کل موزه بزرگی نبود. مساحت کل سه موزه از موزه ملی خودمون کمتر بود. آثار باستانی هم که داشت مربوط می شد به قلمرو قدیم عثمانی که مصر، عراق، شام و قسمتهایی از اروپا رو شامل میشد و چیزی از قلمرو کنونی ترکیه (که تا 700 سال پیش قلمرو خاک ایران بود) در موزه ها نداشت.

بعد از موزه خیابان رو گرفتیم و آمدیم به سمت مسجد ایا صوفیه. وسط راه در برگر گینک نهار خوردیم. برگرکینگ هم شبیه مک دونالد یه فست فود زنجیره ای بین المللیه. البته من تا قبل از این اسمی ازش نشنیده بودم. نشستیم و دو تا دوبل برگر با سیب زمینی و نوشابه سفارش دادیم به 27 لیر. اما همبرگرش بزرگتر بود و ما رو کامل سیر کرد. مزه اش هم به نظر من بهتر بود. بعد از آن رفتیم مسجد- موزه ایاصوفیه. برای خریدن بلیط تو صف ایستادیم و دو بلیط خریدیم. بلیط ایاصوفیه گرونتر بود و هر کدوم 25 لیر آب خورد. ایاصوفیه در اصل کلیسا است که بعدها تبدیل به مسجد شده. برای همین نقاشی های موزائیکی از حضررت مسیح و حواریون هنوز بر دیوارش هست. در طبقه اول مسجد منبر، محراب، محل جلوس کشیش، اتاق اعتراف و ... وجود داره منبر این مسجد و مسجد سلطان احمد هردو منبرهای چوبی بزرگ و بلند هستند با یک در کوچک در پایین برای ورود، و یک مخروط شبیه سر گلدسته بالا منبر که محل جلوس واعظ رو به صورت سرپوشیده در میاره. در اینجا هم نقاشی ها به صورت رنگ روغن روی گچ هست. اما رنگ طلایی به کار رفته در آن با آبی و سبز و سرخ زیبایی خاصی به مسجد داده. پنجره ها هم به سبک پنجره های کلیسا، مستطیل کشیده با شیشه های رنگی است. روبه جنوب محراب مسیحی بلندی هست که در بالاترین نقطه نقشی از مریم عذرا و میسح در آغوشش کشیده شده. پایین آن اسامی الله، محمد، ابوبکر، عمر، عثمان، علی، حسن و حسین آمده. همین هشت اسم در اندازه بسیار بزرگی در هشت گوشه مسجد هم نصب شده. در تالار شرقی طبقه همکف نمایشگاهی از خطاطی و تذهیب با موضوعیت پیامبر و توصیف علی ابن ابیطالب از نبی اکرم برقرار بود. البته هرجا خطاطی یا کالیگرافی باشه مطمئناً هنرمندان ایرانی هم حضور دارند. هرچند خطاط های ایرانی به عربی و فارسی، در نعت پیامبر خطاطی کرده بودند اما جای خطاطهای بزرگی مثل امیرخانی، کابلی، خروش و اخوین خالی بود. خطاطها نام آشنا نبودند اما با این همه از دیدن و درخشیدن ایران و ایرانی در آن نمایشگاه خوشحال بودم. راه رفتن به طبقه بالا، تالار غربی بود. روی یکی از ستونهای تالار غربی سواخی بود که توریسنها برای انگشت کردن در آن صف کشیده بودند! ما هم وایستادیم تو صف انگول سوراخ! از یکی از توریستهای امریکایی داخل صف جریان رو پرسیدیم. گفت باید انگشت شست دست راستت رو به صورت ساعتگرد 360 درجه کامل در سوراخ بچرخونی تا آرزویی که داری برآورده بشه. ما هم کردیم و چرخاندیم و رفتیم طبقه بالا. در سالن شرقی طبقه بالا روی دیوار ها نقاشیها و موزاییک هایی از مسیح، حوارییون و حضرت مریم کشیده شده بود. این آثار متعلق به زمانی است که ایاصوفیه هنوز کلیسا بوده. در تالار غربی هم آثار عکاسی از ایاصوفیه به نمایش در اومده بود. آمدیم بیرون و در راهرو خروجی وارد یک فروشگاه شدیم که هیچ چیز جالب توجهی نداشت. اما یه قوطی کنسرو آبی رنگ توجه منو جلب کرد. روش نوشته شده بود:« ایستامبول هاواسی» یعنی هوای استامبول.10 لیر فکر کنم. برای من خیلی ایده جالبی اومد که همچین چیزی رو به توریستها بفروشن. واقعاً کار جالبی بود. از ایاصوفیه خارج شدیم. با تراموا اومدیم آنسمت پل گالاتا و پیاده راه افتادیم سمت برج گالاتا (گالاتای تاویر). در راه یک کتاب فروشی کتاب گذاشته بود با عنوان 202 حکایت پند آموز از نصرالدین هوجا. کاریکاتور یک ملا که برعکس روی الاغ نشسته هم روی جلد کتاب بود. این کتاب به چند زبان به فروش می رسید. ما در اون کتاب فروشی آلمانی، انگلیسی، روسی و فرانسوی کتاب رو دیدیم. مجسمه نصرالدین هوجا هم به همون صورت برعکس نشسته روی الاغ در اندازه های مختلف با قیمتهای 5 تا 25 لیر در استامبول به فروش میرسه. فکر می کنم از توصیفاتی که کردم متوجه شدید که نصرالدین هوجای ترکیه، همون بابا نصرالدین افغانستان و نصرالدین تاجیکسانه. همه اینها هم همون ملا نصرالدین خودمونه. البته این تنها نماد فرهنگی ایران نیست که در ترکیه دزدیده شده. رقص سماع، مولوی (که عکسش رو اسکناس ترکیه هم درج شده)، خرقه و درویش از چیزهای دیگه ای هست که اونجا در سطح گسترده ای به عنوان نمادهای فرهنگی ترکیه به جامعه جهانی معرفی میشه. در برنامه های شبهای ترکی دراویش خرقه پوش رقص سماع به نمایش میگذارند.

کوچه پس کوچه های نشیب رو بالا اومدیم تا به برج گالاتای رسیدیم. یه برج بلند حدوداً 40 متری مربوط به تقریباً 80-90 سال پیش که از بالاش دید خوبی به استامبول داری. توصف رفتن به داخل برج بودیم که دیدیم یه سری آدم آبجو به دست زیر برج نشستن و مشغولن. آبجو خوردن در ملأ عام تنها زیر برج گالاتای منع قانونی نداره. هرچند که در مراسم استقبال از بهار و جمع جوانهای دانشگاه هم نوشیدن در ملأ عام وجود داشت. تو صف دو تا دختر پشت سر ما بودند که یکی از کلمات صحبتهای من و ممدو رو تکرار کرد. برگشتیم گفتیم شما ایرانی هستین؟ مثل گنگا نیگا کردن. همینو انگلیسی پرسیدیم گفتن اهل بیروتن. سِرین و راحیل. سرین سلیستر صحبت می کرد و بیشتر می جوشید و محمد رضا هم که اهل گپ و گفت و حرف زدن. من هم سرم به عکاسی بود و گاهی که ممدو گیر می کرد بحثو ادامه می دادم. داخل برج دو بلیط گرفتیم هر کدوم 12 لیر و با آسانسور رفتیم بالا. داخل برج که حدوداً 10 متر قطرشه در طبقات بالا دو رستوران کوچک بود و یک بالکن به عرض یک آدم. از این بالکن نمای بسیار زیبا و قشنگی از استامبول معلوم بود. برج گالتای دقیقاً در مصب خلیج گلدن هورن با تنگه بوسفوروس قرار داره و از بالای آن دقیقاً هر سه تکه شهر استامبول معلومه. قسمت اروپایی شمالی و جنوبی (که با گلدن هورن از هم جدا میشن) و قسمت آسیایی. خود برج در قسمت اروپایی نزدیک پل گالاتای هست. بعد از تماشای استامبول از بالای برج و لذت از مناظر زیبای اون با سرین و راحیل پایین اومدیم و راه افتادیم به دیدن مغازه ها و رفتن سمت خیابان استقلال. من برای خواهرم از پای برج دو جفت گوشواره خریدم به 5 لیر. انتهای خیابان استقلال از هم جدا شدیم و کمی بالا اومدیم.    ممدو تو «استارباکس» چیزی خورد و با تراموا اومدیم تکسیم. و از آنجا سمت خانه. تقریباً ساعت 8:30 بود که رسیدیم و بعد  از یه برنامه ریزی برای خرید فردا و حرکت به سمت فرودگاه تقریباً10:30 بود که خوابیدیم.

Thursday, May 17, 2012

سفرنامه استامبول-قسمت سوم

شنبه 16/2/91

صبح ساعت 8 بیدار شدمو مشغول سفرنامه نوشتن. 8:30 ممدو رو بیدار کردم. تا اولدوز و بهار بیدار شنیه ربع به نه شد. اولدوز رفت و صبحانه ترکیه ای خرید. صبحانه ترکیه ای شامل پنیر و زیتون هست. پنیر در ترکیه با روشی کاملاً متفاوت با ایران تولید میشه و مزه کاملاً متفاوتی داره. زیتون سیاه رو هم خورد و مثل پوره کرده بودند. پنیر رو روی نون، و زیتون لهیده رو روی پنیر می مالی و می خوری. بسیار طعم مطبوعی داره. بعد از این صبحانه و نکتار شش میوه و آب پرتقال کنارش که بسیار تازه و خوش طعم بود حاضر شدیم و بیرون رفتیم. سوار اتوبوس شدیم تا پل گالاتای. از روی پل پیاده رفتیم سمت محله امینونو. منظره روی پل، آدمهای در حال ماهیگیری، قایقهای تفریحی کوچک و بزرگ و اونطرف پل هم گنبدها و مناره های مساجد عثمانی.

استامبول شهر تپه هاست. یعنی از هر کجا که نگاه کنی فراز و نشیب تپه هایی که روش ساخت و ساز شده مشخصه. بر هر تپه ای از لابلای خانه های رنگارنگ با شیروانی های سرخ رسی مسجدی با گنبد گرد (کره یا عرقچین) و مناره بلند و نوک تیز بیرون اومده. حالا یه زمینه آبی آسمانی برای این تصویر بساز ببین چه چیز محشری میشه. برعکس در منظره پشت سرمان از میان ساختمانها برج گالاتای (گالاتای تاویر- همون tower) بیرون آمده بود و هیچ مناره ای باهاش رقابت نمی کرد.

برای رفتن به آن طرف خیابان از زیر گذری رد شدیم که مثل بعضی از زیر گذرهای تهران یه جور بازار دستفروشی بود. آنطرف خیابان از زیر گذر بیرون آمدیم و وارد بازار ادویه (میسیر کارسیزی) شدیم. بازاری سرپوشیده ای با نقاشی های سقفی و اجناس چیده شده با سلیقه تمام. بیشتر نوع بسته بندی، رنگ و لعاب و ظاهر قضیه جذاب بود وگرنه از نظر کیفیت ادویه جات و خشکبار ایران مرغوبتر و خوشمزه تره. انواع باقلوا ها و باسلوخ ها با طعمها و رنگهای مختلف، انواع ادویه و ... طوری کنار هم چیده و نور پردازی شده بودند که ویترین مغازه ها و اجناس جلوی در حجره ها خودش سوژه عکاسی شده بود. و البته مغازه دارها با روی خوش با مردم و توریستها برخورد می کردن هرچند با توریستها مشکل ارتباط کلامی دارند و تخفیف تو کار نیست اما روی خوش فروشنده و بسته بندی جذاب جنسها پول رو از جیب توریستها بیرون میکشه. خوب ما هم توریست بودیم. هم زرق و برق جنسها رو دیدیم هم روی خوش فروشنده رو. برای همین دستمون تو جیب رفت و مقداری باسلوخ ترکی، ادویه جات، دانه فلفل، چای گیاهی و ... خریدیم. ممدو داشت چونه میزد که اولدوز توضیح داد اینجا قیمتها همه یکسانه و مقطوع جنس 35 لیری همه جای ترکیه 35 لیره و چانه هم ندارد. ما هم پول رو تمام و کمال دادیم و مغازه دار هم بدون اینکه بهانه بیاره تمام بقیه پول رو تا سکه آخر داد. نه آدامس داد، نه گفت طلبت، نه برای رند شدن قیمت جنس و کم و زیاد کرد. دقیقاً همونقدر که می خواستیم داد و بقیه پول رو تا کُروش آخر برگردوند. (هر 100 کروش یک لیره است)

خرید ها رو که کردیم راه افتادیم به گشتن و مغازه دیدن. تا رسیدیم به مغازه قهوه فروشی. بوی قهوه ترک اصل تا عمق پیشونی ام رو سوزن می زد. برای همین یه مقدار هم قهوه ترک تازه آسیا شده گرفتیم. بعد رفتیم برای نهار. چهار تا ساندویچ کباب ترکی با لاواش (همون لواش خودمون) سفارش دادیم با دوغ ترکی. ساندویچش خوب بود اما دوغ ترکها ماست رقیق شیرین و آبه. بدون نمک یا نعنا و...( بهش میگن یوغورت همون yoghurt). بعد از آن راه افتادیم سمت بازار بزرگ استامبول. مثل بازار تهران سرپوشیده اما با نقاشی گل وگیاه رو ی سقف و البته بسیار کوچکتر. برخلاف آنچه در کاتالوگ راهنمای توریستی استامبول نوشته بود بزرگترین بازار سرپوشیده دنیا نیست. به نظر من که هر دو بازار تهران و استامبول رو دیدم بازار تهران چندین برابر بزرگتر از بازار استامبوله. بازار تهران یه جورایی شهریه برای خودش و نقشش تو اقتصاد کشور بیشتره. اما بازار استامبول صرفاً یه جور جاذبه تفریحیه. تقریباً با 5 دقیقه پیاده روی به انتهای بازار رسیدیم و از در بیرون آمدیم.

دقیقا بیرون در یک مسجد قرار داشت و کنار آن خیابانی بود که به مسجد سلطان احمد می رسید. میان راه به یک قبرستان کوچک برخوردیم که سنگ قبرهایی به سبک رم باستان (اما عثمانی) داشت. بالا و پایین هر مزار روی سنگها هم نشانه بلند سنگی ای قرار داده بودند که برای زن و مرد متفاوت بود. نشانه زن ها یک کتیبه برگ مانند و یک شمسه روی آن و نشانه مردها یک استوانه که اسم و زمان مرگ و اینها رو روش می نویسند. بعد از آن برج آتش بود. برجی با فاصله 20 متری از یک مسجد، باقی مانده از زمان رم باستان. کاربری احتمالی آن هم روشن کردن آتش بالای آن بوده. چیزی که الان از آن باقی مانده تنها یک ستون بلند 18-20 متریه که از 4 متری زمین قطرش از 2 متر به تقریباً یک متر تقلیل پیدا میکنه. بعد از اندکی پیاده روی گلدسته های خاکستری مسجد سلطان احمد نمایان شد. بهار و اولدوز بعد از کمی استراحت کیسه های خرید ما رو برداشتند و به خانه رفتند. من و ممدو هم راه افتادیم سمت مسجد سلطان احمد. قرار شد ساعت 7:30 میدان تکسیم به هم ملحق بشیم و بریم دانشگاه بوآزی کنسرت راک.

دستفروشها همچنان بساط خوردنی فروشیشون به راهه. از هندوانه قاچ کرده تا آبنبات پیچی و گاری های سرخ رنگی که همه جای شهر بلوط و کیک و دونات و بلال و... می فروشند. آبنبات پیچی یه جور شیرینیه که در یه ظرف 5 قسمتی ریخته میشه که هر قسمت یه رنگ و مزه داره. با کاردک از هرکدام برمیدارن و دور چوب می پیچند. بعد آبنبات پیچی رو روی لیمو می مالن و به مشتری میدن به 5 لیر. ممدو خرید و به من هم تعارف کرد اما میلی نداشتم. به نزدیکی مسجد سلطان احمد که رسیدیم در محوطه جلوی در ورودی دو اُبِلیسک نصب کرده بودند. یکی که نزدیکتر بود از سنگ یه تکه ساخته شده بود با حجاریهای مصر باستان. و دیگری از ملات و سنگ. ابلیسکها تیر های بلند هرمی با قاعده مربع هستند که در مصر باستان ساخته می شدند. با ورود اروپاییها به مصر در دوره سزار (ماجرای کئولوپاترا) و بعد از اون دوره ناپلئون و در انتها هم جنگهای جهانی، ابلیسکهای زیادی از مصر به شهر های بزرگ و مهم اروپا و امریکای شمالی منتقل و در میادین بزرگ شهر ها نصب شد. ابلیسک نمادی از شیطانه و اگر دقت کرده باشید در مکه هم برای رمی جمرات به ابلیسک سنگ می زدند (این اواخر شکلشو تغییر دادند و به صورت دیواره در آوردند.) در تحلیل اینکه چرا در میادین مهم شهر های بزرگ اروپا (و در استامبول کنار یکی از مساجد بزرگ) ابلیسک گذاشته میشه سخن های زیادی رفته که فعلا جای بحث در موردش نیست.

بعد از دیدن آن دو ابلیسک وارد مسجد شدیم. داخل صحن و حیاط مسجد توریستها آزادانه می چرخیدند. اما برای ورود به داخل مسجد باید کفشها رو در می آوردند و خانمها حجاب کامل رو رعایت می کردند. حجاب کامل یعنی دستها تا مچ و سر و گردن کاملا پوشیده تا حد گردی صورت. هر توریستی با هر اعتقادی اگر می خواست وارد مسجد بشه باید حجاب کامل اسلامی را ( به صورت واقعی نه مثل ما ایرانیها نیم بند) رعایت کنه. خیلی از خانمها امتناع می کردند و طبعا فرصت بازدید از داخل مسجد رو از دست می دادند. موقع عکاسی وقت نماز عصر رسید. اذان گفته شد و پلیس از همه آنهایی که نماز نمی خواندند خواست بنشینند تا نماز تمام شه. دور مسجد اسامی «الله»، «محمد»، «ابوبکر»، «عمر»، «عثمان»، «علی»، «حسن» و «حسین» با خط مطلا و تذهیب نوشته شده بود. به جز اسم حضرت محمد که علیه السلام داشت بقیه همه رضی الله عنه داشتند. جالبی قضیه این بود که بر خلاف ما که روی نیاوردن اسامی خلفا اصرار خاصی داریم (والبته من خودم به دلایل متعددی بهش معتقدم) آنها اسامی حسنین رو هم بعد از خلفا به دلیل اینکه سید جوانان اهل بهشتند و نوه پیامبر در تمامی مساجد می نویسند. در یکی از دیوار های مسجد فرد خیری یک تالبو به مسجد هدیه داده بود به خط نستعلیق و از طلا. متن تابلو مصرعی از شعر سعدی در نعت نبی اکرم بود: «کشف الدجی بجماله». تزئینات دیوارها و سقف مسجد همه نقاشی روی گچ بود. بسیار زیبا و با ذوق کار شده بود اما در مقام مقایسه، کاشی معرق هفت رنگ مساجد ایران در اصفهان، قم، مشهد و تهران چیز دیگه ایه که در تمام جهان منحصر به فرده. برخلاف مساجد ایرانی که یک گنبد بیضوی یا هذلولوی نوک تیز با گلدسته های کوتاه دارند، مساجد عثمانی گنبدهای کروی یا عرقچین مطبق (طبقه طبقه روی هم) و گلدسته های باریک و بلند دارند. در قدیم مساجد اهل سنت در ایران گنبد و گلدسته نداشت. بعدها برای مساجد اهل سنت یک گلدسته جدای از بنا و برای مساجد شیعیان گنبد و دو گلدسته متقارن ساختند. در عثمانی مسجد دارای گنبدی با مجموعه کره ها و عرقچینهای روی هم و گلدسته های متعدد هست. و مسجد سلطان احمد بهترین نمونه این نوع از مساجده. هرچند مسجد تک مناره هم زیاده. تنها یک مسجد در استامبول حالت گنبد با دو گلدسته متقارن داره که بیرون از محله امینونو هست و متأسفانه فرصت بازدید از آن رو نداشتیم.

از در خروجی مسجد سلطان احمد که بیرون اومدیم مسجد ایاصوفیه با نمای سرخ و گنبد سیاه مشخص بود. از سلطان احمد تا ایاصوفیه تقریباً 5 دقیقه پیاده راهه. و از در هر کدام آن یکی معلومه. حد فاصل مسجد سلطان احمد و ایاصوفیه رو هم توریست، دست فروش، عکاس و مطرب پر کرده. بر خلاف مسجد سلطان احمد ایاصوفیه بلیطی بود و ما 45 دقیقه به تعطیلی مسجد رسیدیم. بی خیال شدیم و گفتیم فردا میایم.

ممدو رفت سمت گروه موسیقی که جلوی در ایاصوفیه می نواختند و مردم دورشون جمع شده بودند. من هم رفتم و داشتیم از موسیقی که می زندند لذت می بردیم که دو تا دختر 16-17 ساله اومدن وسط به آهنگ مطربها رقصیدن. بعد از آنها هم کلی زن و دختر دیگه پیر رو جوون اومدن وسط و خلاصه حال و هوایی شد. همه خانمها سینه چاک و جامه دران، آقایون چشم چران و عکاسها رو سوژه ها زوم کنان. همینطوری میزدن و می رقصیدن که یه سری نوازنده دیگه هم رسیدن و مجلس داغتر شد. خلاصه همه در حال و هوای توسل و چنگ زدن به دامن نوامیس بودن که یه یارو با بلندگو آمد وسط بجهت ذکر مصیبت. از اینا زدن و خوندن و از برادران و خواهران رقصیدن. یهو دیدیم طرف راه افتاد جلو خوندن، مطربا دنبالش به زدن و خامها از پی اینها به رقصیدن و مردم هم راه افتادن دنبال خر دجال رفتن تو یکی از خیابانها. من و ممدو و بیقه عکاسها هم به عکس گرفتن از این جماعت که مثل هیأت جوانان متوسلین به باباکرم همینطور می زدن و می رقصیدن. از این خیابون به اون خیابون از این کوچه به اون کوچه همینطور رفتیم تا یه جا از ازدهام جمعیت دیگه راه رفتن نبود. از یه پله ای کشیدیم بالا ببینیم جلو چه خبره. دیدیم ای دل غافل مردم اون جلو شور گرفتن حاجتمندا دارن با شدت هر چه تمامتر می رقصند!! خلاصه ما هم به شوق اینکه دستمون برسه به زَری! راه باز کردیم رفتیم جلو دیدیم ای بابا تشت یخه که قوطی آبجو توش غوطه وره به 5 لیر (5 هزار تومن). طبق روایات معتبر آبجو اِفِس مارک معتبریه. ما که توفیق نداشتیم دُم به خُم بزنیم اما تو اون هیر و بیر یه ترکِ انگلیسی بلدِ آبجو به دست دیدیم و پرس و جو در باره این سنت حسنه. توضیح داد که این رسم استقبال از بهاره. گفتیم مراسم بهار نوروز و مال دو ماه پیشه جواب داد اون نوروزه و سنت ایرانیه که در ترکیه هم هست. اما این سنت رمیه. و از رم باستان این سنت هست. مردم دسته دسته می زنن و میرقصن و می نوشن و آرزوهاشونو رو دیوار آرزوها می نویسند که برآورده شه و به دیواری کمی جلوتر اشاره کرد که ساتن بنفشی رو به دیوار چوبی خانه ای نصب کرده بودند. کنار دیوار که رفتیم و دیدیم همه آرزوهاشونو رو کاغذ می نویسند و به پارچه سنجاق می کنن. وسط کوچه هم مردم با شور و شعور رقص جانانه ای می کنن و از بهار حاجت می طلبند. یادمون اومد که ساعت 7:30 با بهار و اولدوز قررار داریم. برای همین از جمعیت جدا شدیم و رفتیم که به ایستگاه تراموا برسیم. خوشبختانه با نقشه ای که داشتیم راهمونو از کنار حصار قدیمی قسطنطنیه پیدا کردیم. هوای عصر بسیار عالی بود و پیاده روی از کنار دیوارهای بلندی که قدمتی هزار ساله دارند و پایتخت رم شرقی رو از گزند بسیاری از حملات (مخصوصاً ترکهای سلجوقی) حفظ کرده حس خاصی داشت.

تو راه که سمت ایستگاه تراموا می رفتیم ماشینهای پلیس ضد شورش بود که برخلاف حرکت ما به سمت مراسم بهار می رفتند. آمبولانس و پلیس موتور سوار هم دنبالشون. برای من خیلی تعجب داشت. نه به اون رقصیدن نه به این برخورد کردن. بعداً که موضوع رو پرسیدم بهار توضیح داد که خوردن مشروب حتی آبجو در اماکن عمومی و ملأ عام ممنوعه. هرکسی برای نوشیدن به بار، رستوران و ... میره اما حق نداره در خیابان و کوچه قوطی آبجو و مشروب بگیره و راه بیفته بد مستی. پلیس با این مسأله قاطعانه برخورد می کنه. حتی وقتی از مغازه مشروب بخری تو پلاستیک سیاه میذاره و کسی حق نداره تا رسیدن به خونه اون رو از کیسه خارج کنه. در بار و دیسگو هم مرد مجرد راه نمیدن. مردها با زن و دوست دخترشون میرن و تنهایی راهشون نمیدن برن تو بار مخ دخترای مستو بزنن. البته گِی کلاب و لزبین کلاب هم برای همجنس بازها وجود داره. اگر یه راننده مست پشت ماشین بشینه تا آخر عمر از رانندگی محروم میشه. تنها جایی که در ملأ عام نوشیدن آزاده زیر برج گالاتاست. آن هم فقط آبجو. نه چیز دیگه.

به ایستگاه تراموا رسیدیم. سوار شدیم به مقصد کاواتاش. از آنجا هم سوار فونیکولار شدیم به سمت تکسیم. فونیکولار اسم یه قطار زیر زمینیه که از تکسیم به کاواتاش رفت و آمد داره. یکسره است و ایستگاه میانی نداره. توسط یک سری زنجیر و چرخ دنده از شیب تونل به سمت تکسیم کشیده میشه و از تکسیم هم با نیروی گرانش به سمت کاواتاش برمیگرده. بعد از 2-3 دقیقه رسیدیم تکسیم. از ایستگاه که بیرون که آمدیم بهار و اولدوز رو دیدیم. کمی در تکسیم نشستیم به حرف زدن و بعد از آن سوار اتوبوس شدیم به سمت دانشگاه بوازی.

به دانشگاه که رسیدیم از در دانشگاه حدود 3-4 دقیقه پیاده رفتیم تا به محوطه اصلی رسیدیم. در محوطه اصلی یه سن درست کرده بودند برای نوازنده ها و یه سری دانشجو ها جلوی سن با آهنگ راک بالا پایین می پریدند. اطراف محوطه هم ساختمانهای خوابگاهی، آموزشی و اداری قرار داشت که قدمت بعضی ها به 180 سال می رسید. در فاصله 50 متری سن محوطه وسیعی فضای سبزی قرار داشت که دانشجوها دو به دو یا گروه گروه نشسته بودند به گپ و صحبت و نوشیدن و ... ما هم همینطوری شاخ تعجب روی سرمون که اینجا اگه دانشگاهه پس بار کجاس؟ دیسگو کجاس؟ آنطور که اولدوز تعریف می کرد اصولاً خودش شبها تا ساعت 12 تو آزمایشگاه ژنتیک دانشگاه مشغوله. و این دو روز که با ما همراه شده بود هم شنبه و یکشنبه آخر هفته بوده. و خواسته تعطیلاتو با رفقای ایرانی بگذرونه. هرچند آبجو رو دانشجو ها می خوردند اما خوب ما هم کلیه سالم داشتیم که مثانه رو پر می کرد. رفتیم تو یکی از خوابگاهها. طبقه همکف خوابگاه یه شعبه star bucks بود و یه کافی شاپ شبانه روزی. داخل خوابگاه هم اینترنت وایرلس نامحدود. تو صف دستشویی حسن استفاده از وقت و اینترنت به عمل آمد و متصل شدیم و گوشیو آپ دیت کردیم. محیط خوابگاه برای ما کاملاً ناآشنا بود. اینترنت پرسرعت نامحدود! پوسترهای سیاسی ضد دولتی که در خیابان استقلال پخش میکردن رو در و دیوار!! بدون تفکیک جنسیتی!!! خوابگاه مختلط چیزی بود که اصلاً تو مخیله منی که درِ ورودی دانشگاهم تفکیک شده بود هنوز هم نمی گنجه. جالبه که این مسأله برای خودشون عادیه. انگار بین زن و مرد هیچ فرقی نیست!! خلاصه اینقدر که از بازدیدمون از دانشگاه بوازی (بوغازی) شگفت زده شدیم از هیچ چیز دیگه شگفت زده نشدیم. ساعت 1:30 بود که از دانشگاه بوازی بیرون زدیم و نشستیم تو همون رستوران شبانه روزی دیروزی جلوی دانشگاه. شام مفصلی خوردیم، از اولدوز خداحافظی کردیم و با سرویس دانشگاه رفتیم میدان تکسیم و با تاکسی به کاسیم پاشا هاداسی. 3 بود که خوابیدیم.

Friday, May 11, 2012

نگاهی به مادر

 

 

 

نگاهی به مادر

 

 

1_1_~1

 

 

مدتها در این فکر بودم تا برای تحلیل فیلم یا شعری، یک دیالوگ تحلیلی یا یک پست صوتی در بلاگم بگذارم. وقتی این ایده را با دوست عزیزم وحید مشرف در میان گذاشتم استقبال کرد و تحلیل فیلم مادر رو پیشنهاد داد. مطالعه و پیگیریهای مقدماتی من  و وحید برای غنی تر کردن این مصاحبه/مکالمه هنری زمان رو به چهارشنبه 20 اردیبهشت کشید. موضوع وقتی جالبتر شد که انتشار پست مصادف شد با سالروز میلاد سیده النساء العالمین و روز مادر و من صبح امروز که این پست منتشر میشه به صورت کاملاً غیر مترقبه و بدون بر نامه ریزی ای در قطعه هنرمندان بهشت زهرا بر مزار «مادر» یعنی خانم «رقیه چهره آزاد» حاضر شدم و علاوه بر قرائت فاتحه، به او ادای احترام کردم.ء

IMAG0242

نگارنده مطالبی را در این مکالمه عنوان کرده که با راهنمایی های خواهر محترم لزوم اصلاح آنها احساس شد. فیلم مادر در ســـــــــــــــــال 68 ساخته شد. موسیقی فیلم توسط ارسلان کارمکار ساخته و توسط گروه کامکارها نواخته شد. این فیلم در هشتمین جشنواره فیلم فجر برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر زن برای رقیه چهره آزاد در نقش مادر و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای اکبر عبدی در نقش غلامرضا شد. فیلم مادر در آن جشنواره برای بردن سیمرغ بلورین بهترین فیلم با همامون اثر داریوش مهرجویی و مهاجر اثر ابراهیم حاتمی کیا رقابت کرد اما جایزه بهترین فیلم به مهاجر ابراهیم حاتمی کیا رسید.ء

در ابتدا قرار بود نقش محمد ابراهیم به عزت اله انتظامی واگذار بشود. اما در نهایت محمد علی کشاورز آن نقش را ایفا کرد. خالی از لطف نیست اگر بدانید این فیلم دوبله شده. یعنی صداها، صدای خود بازیگران نیست. برای همین دوبله این فیلم هم از دوبله های ماندگار سینمای ایران است که در آن هنرمندان دوبله متعددی با صدای خودشون در فیلم ایفای نقش کردند. دوبلورهای فیلم عبارتند از:    ء

jamalgolamrezamohamad ebrahim……………395464_214629075290343_100002297557610_467740_890728909_n

منوچهر اسماعیلی ………… محمد ابراهیم (محمد علی کشاورز)، غلامرضا (اکبر عبدی)، جمال (جمشید هاشم پور)ء

25854_876……………………badri

بدری نورالهی ……………… مادر (رقیه چهره آزاد)ء

 

hame……………khosro khosro shahi

خسرو خسرو شاهی ………… جلال الدین (امین تارخ)ء

hame………………..zohre shokufande

زهره شکوفنده ………… ماه منیر (فریما فرجامی)ء

hame…………………zhaleh kazemi

ژاله کاظمی……….. ماه طلعت (اکرم محمدی)ء

hame………………mahin kasmaie

مهین کسمایی ………… جوانی مادر (فریما فرجامی)ء

hamidjebeli…………….hamidjebeli

حمید جبلی ……… اوس مهدی (حمید جبلی)ء

nadereh_21272192437……………….niko-kheradmand2

نیکو خرد مند ………… طوبی (حمیده خیر آبادی)ء

untitled…………..shahla nnazerian

شهلا ناظریان ……… مهین (محبوبه بیات)ء

kasbiyan………………..irajrezaie

ایرج رضایی ………… اوس باقر (حسین کسبیان)ء

 

دیالوگهای نوشته شده توسط علی حاتمی از جمله دیالوگهای جاودان تاریخ سینماست که هنوزدر یادها مانده:   ء

محمدابراهيم (محمدعلي کشاورز) : خورشيد دم غروب ، آفتاب صلات ظهر نمي شه ، مهتابيش
اضطراريه ، دوساعته باتريش سه ست ، بذارين حال کنه اين دماي آخر ، حال و وضع ترنجبين بانو عينهو
وقت اضافيه بازيه فيناله ، آجيل مشگل گشاشم پنالتيه ، گيرم اينجور وجودا ، موتورشون رولز رويسه ،
تخته گازم نرفتن سربالايي زندگي رو ، دينامشون هم وصله به برق توکل ، اينه که حکمتش پنالتيه ،
يه شوت سنگين گله ، گلشم تاج گله !ء

محمد علی کشاورز در هشتی در اتاق با لباس خواب رو به مادر : (خواهر بزرگش تازه رسيده و برادر
کوچکش به پيشوازش رفته)
آبليموی حالبُرت رفت...سراغ بهار نارنج کيچا، آبجی خانوم مرباش...دست
خوش! هل و گلابم ميزایيدی حریف هفته بيجارت نميشد ترنجبين بانو!... سهره مِهره یه دوجين بچه
ميزاد یکيش ميشه بلبل، ننه ی ما کت سهره رو بست زایيد گل و بلبل.سنجر! دهن مهن، کولون
مولون! آخه تورو خدا از این جسد مرده شور خونه بر ميومد زابراش کردین؟ آمبولانس تو خيابون ببيندش
جلبش ميکونه...ء

مادر: سر شام گریه نکنيد، غذا رو به مردم زهرنکنين. سماور بزرگ و استکان نعلبکی هم به قدر
کفایت داریم. راه نيفتين دوره در و همسایه پی ظرف و ظروف.آبروداری کنين بچه ها،نه با اسراف.
سفره از صفای ميزبان خرم می شه، نه از مرصع پلو. حرمت زنيت مادرتون رو حفظ کنين. محمدابراهيم،
خيلی ریز نکن مادر،اون وقت می گن خورشتشون فقط لپه داره و پياز داغ

DSC00164

و در انتها می رسیم به تحلیل زیبای وحید مشرف از فیلم مادر علیم حاتمی. این تحلیل که در کافه هنرمندان ظبط شده من را یاد حلقه تحلیل فیلمی انداخت که در واحد علوم و تحقیقات دایر بود.ء این شما و این هم تحلیل وحید از فیلم مادر تقدیم به همه مادرهای دنیا در همه اعصار.ء

( رو بزنید save target as راست کلیک کنید و)

تحلیل فیلم

 

Monday, May 07, 2012

سفرنامه استامبول- قسمت دوم

جمعه استانبول ظهر

بعد از 4 ساعت پرواز ساعت 9 به وقت محلی (یک ساعت و نیم اختلاف با تهران) در فرودگاه آتاتورک نشستیم که وسعتش برای منی که فقط فرودگاههای ایران رو دیده بودم حیرت انگیز بود.(هر چند در دنیا یه فرودگاه معمولیه). بعد از گیت کنترل پاسپورت، کیف و ساک و محموله رو گرفتیم و به سالن خروج آمدیم. لیرمونو خرد کردیم و من از باجه راهنمای توریستها نقشه و کتابچه راهنما استانبول رو گرفتم و با محمد رضا بیرون اومدیم.

بیرون فرودگاه سوار اتوبوس یا «هاوش» شدیم و با مبلغ 10 لیر به میدان ایستیکلال (استقلال) آمدیم. من کنار یه ترک نشستم که خوب انگلیسی حرف میزد و یک بار هم تهران اومده بود. گفت در آنتالیا وکیله و اینجا برای دنبال به پرونده آمده. کمی هم اطلاعات در مورد استامبول داد که در ادامه میارم. در راه از کنار دیوارهای به جا مانده از شهر قدیمی قسطنطنیه، آکوا(پلهای سنگی انتقال آب روی خیابان) مربوط به دوره رم باستان و چندتا مسجد و کلیسای مختلف عبور کردیم. اتوبوس از جاده ساحلی دریای مرمره حرکت می کرد. در میدان استقلال محمد رضا با بهار تماس گرفت و آدرس رو پرسید. سوار تاکسی فیات شدیم و راننده ترکی و انگلیسی ازمون پرسید کجایی هستیم. وقتی فهمید ایرانی هستیم گفت:ء

«Ahmadi nezhad is problem»

که خنده من و ممدو در آمد. حتی راننده تاکسی اینجا هم رئیس جمهور بی لیاقت ما رو میشناسه! تاکسی ما رو به آدرسی که گفتیم برد. آنجا بهار هم سوار ماشین شد و به اتفاق به خونه اش رفتیم. یه خونه جمع و جور و نقلی در یکی از کوچه های تنگ استانبول نزدیک همون میدان استقلال و برج «گالاتا سارای». بهار و شوهرش هردو ایرانی هستند که در استامبول مشغول تحصیل در مقطع فوق لیسانس اند.

بزرگی استانبول یک و نیم برابر تهرانه. با جمعیتی حدود 16 میلیون نفر. بخش آسیایی ( که نو تر و مرفه نشین تره) با تنگه «بوسفوروس» از بخش اروپایی جدا میشه. بوسفوروس تنگه میان دریای سیاه و دریای مدیترانه و تنها راه روسیه به آبهای آزاده که دقیقاً از وسط استامبول میگذره. بخش اروپایی این شهر هم با «خلیج طلایی یا گلدن هورن» دو قسمت میشه.

فعلا باید با ممدو بریم بیرون یه چرخی بزنیم و نهار بخوریم. بعد از برگشتن دوباره مینویسم.

جمعه شب

قرار بود ظهر ساعت 12 از خانه بهار بیرون بزنیم ولی تا ممدو پاشه و به چسان فسانش برسه ساعت حدوداً 12:45 شد. بیرون زدیم و تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس از کوچه پس کوچه های استامبول گذشتیم. ایستگاه اتوبوس نزدیکی مسجدی بود که در محوطه گورستان قدیمی شهر قرار داشت. که به دلیل سنگ قبرهای قدیمی و خاصش برای خودش جاذبه توریستی محسوب میشه. پس از نیم ساعت انتظار بالاخره اتوبوس میدان تکسیم آمد و ما سوار شدیم.تو ایستگاه یه پیرزن ترک با یه پلاستیک 5 -6 کیلویی سبزی پاک نکرده شبیه اسفناج نشست پیشمون و سعی داشت با حرکت پانتومیم و ایما و اشاره نحوه پاک کردن و خوردن اون رو به ممدو نشون بده. حتی تعارف کرد که از سبزی هاش بخوریم! ممدوهم با حرکت مذبوحانه ای تلاش کرد بش بفهمونه که سبزی پاک نکرده و نشسته نمی خوریم. وقتی تلاشمون برای ارتباط برقرار کردن با هم به نتیجه نرسید ممدو کتاب راهنمای توریستا رو باز کرد و شماره های ترکی رو از یک تا 10 براش خوند. طرف خیلی خوشش اومد و تلفظ ممدو رو اصلاح می کرد.

میدان تکسیم پیاده شدیم و کمی عکس گرفتیم. بعد رفتیم مک دونالد برای نهار. برخلاف چیزی که فکر میکردیم بود دقیقاً. یه همبرگر خیلی کوچیک و یه لیوان نوشابه و سیب زمینی. به نظر من مزه معمولی داشت. تازه سیر هم نشدیم. اما برامون 21 تله (ترکیش لیر) آب خورد.

اولین کاری که کردیم خرید کارت مسافرت بود. چون اینجا کسی پول نقد برای حمل و نقل عمومی قبول نمی کنه. بعد رفتیم و به سمت کلیسایی که از خود میدان معلومه. چند تا عکس از بیرونش گرفتیم چون فقط یکشنبه ها برای بازدید باز بود. بعد از آن تمام بعد از ظهر تا غروب رو به پیاده روی در خیابان استقلال (ایستیکلال جادَه سی) گذروندیم. کوچه های فرعی نشیب با ساختمانهایی که نمای رومی داشت و قدمت بعضی ها به 110 سال می رسید کنار پاساژهای چند طبقه مدرن و البته فوجی از آدمها از تمام دنیا. وقتی خیابان استقلال رو به سمت پایین میای تقریباً نصفه های خیابان سمت راست یک کوچه فرعی یا پاساژ هست که فقط رستوران داره و به غیر از راه باریکی که برای رفت و آمد باز مونده دکوراسیون شیکش تا تو پیاده رو کشیده شده. این حدود 20 رستوران که تقریباً هم اندازه هم هستند دکوراسیون کاملاً یکسانی دارند. بطوریکه اول فکر کردم کلاً یکیه. اما هم کدام اسم جدایی داشت که حتی تو فونت نوشته هم یکی بود.

هر رستورانی هم آدم خاص خودشو داشت برای کشوندن مشتری به داخل که هرچقدر انگلیسی شون بد بود فارسی شون خوب بود. اصولاً اگر بتونی کلمات فارسی رو به لهجه آمرانه ترکی تلفظ کنی 70 درصد ترکی استامبولی رو یاد گرفتی. 20 درصد هم انگلیسی قاطیشه و 10 درصد هم گرامره که تو محیط با آزمون و خطا یاد میگیری!! آخر این مجموعه رستوران به بازار تره باری می رسیم که همه جور میوه، گوشت، مرغ و ماهی فروخته میشه. انواع لابستر، خرچنگ، میگو و ماهی. انواع سبزیجات و ... چنان با سلیقه روی هم چیده شدن که نگاه کردنشون قسمتی از تفریح و پیاده رویه. در کنار اینها معماری اروپایی و ساختمونهایی رو قرار بدین که علی رغم نمای یکسان، رنگهای متفاوتی دارند و کنار هم کوچه های تنگ و پیچ در پیچ و نشیبی ساخته اند که سوژه عکاسیه. از یکی از همین پس کوچه ها دوباره به خیابان استقلال وارد شدیم. صدای جیغ و داد یه دختر پشت بلند گو راهنمای خوبی بود. کسی که با دو تا از رفیقاش یه آهنگ با تم انقلابی رو گهگاه قطع می کرد و با لحن عصبی خاصی تو میکروفون چیزهایی می گفت که من از آنها چند تا لغت مزار، پ.ک.ک، دولت و موهالیفَتین (مخالفت) رو متوجه شدم(دقیقاًهمون لغتهایی که بو قرمه سبزی میده). چند تا جوون بیست و چند ساله هم اطلاعیه هایی پخش می کردن که آرمهای زیرش کاملاً کومونیستی بود. از کسی که اطلاعیه رو بهم داد پرسیدم قضیه چیه و اینکه دلیل اعتراضشون چیه که متأسفانه انگلیسی نمی دونست. ولی وقتی ممدو پرسید کومونیست هستند یا نه با لحن کله شقی که فقط تو ترکها دیده میشه تأیید کردن.

دوربین باطری نداشت و ما که از عکاسی مونده بودیم همونجا کنار بساط کومونیستها داشتیم چشم می چرخاندیم ببینیم چه میشه کرد. یه ساختمون قدیم بود که تابلوش به ترکی لاتین نوشته شده بود: «گالاتا سارای کالچرین یونیورسیتیز» (اگه درست نقل کرده باشم.) بالای سردر اصلی هم به خط فارسی و زبان ترکی یه دوبیتی در نعت یه «پاشا»یی نوشته بودن. فکر کردیم خوب بریم بینیم چیه این گالاتاسارای. اومدیم بریم تو که دوتا حراست خانم جلومونو گرفتن. ممدو با تلاش مبذوحانه ای داشت حالیشون می کرد که می خوایم باشگاه رو ببینیم که متوجه نشدن. اما وقتی اسم «هاکان شوکور» رو آورد محترمانه ما رو بیرون آوردن و به تابلو کوچیک فلزی رنگ کنار در اشاره کردن که این مفهومو داشت:« دبیرستان دخترانه گالاتا سارای» بعد به ساختمان اونور خیابون اشاره کردن. «گالاتا سارای کالچرین موزیسین» رفتیم تو. هرچی با نگهبان ریز نقش حرف زدیم چیزی نفهمید. اما خوشبختانه یه کلمه موزه از دهنمون در رفت که آسانسور رو برامون باز کرد. طبقه دوم رو زد و ما وارد موزه باشگاه ورزشی گالالتا سارای شدیم. همه چیز به ترکی بود و یه کلمه هم انگلیسی نوشته نشده بود. اما کاپ سوپر جام باشگاههای اروپا کنار کفش بازیکنی که به رئال مادرید گل زد و جام رو برد تو یه ویترین گذاشتن. اونور تر هم کاپ جام باشگاههای اروپا بود و افتخارات بسکتبال و شنا و این چیزا. کل موزه گالاتاسارای یه جایی اندازه یه آپارتمان 200 متریه. آمدیم بیرون و چند تا کوچه پایینتر کلیسای زیبای سن توماس رو دیدیم. کلیسایی که یه ورودی داره که از آن وارد حیاط میشی و بعد ساختمون اصلی کلیسا است. موقع ورود به ساختمون اصلی هم باید کلاهتو برداری. داخل سقف بلند و آبی یک دست داره و در بالای محراب اصلی و طرفین کلیسا هم پنجره هایی با شیشه رنگی و نقاشی های رنگ روغن روی گچ با موضوعات مسیح قرار داشت. چیزی که منو از چند تا کوچه اونورتر سمت کلیسا کشید برج بلندش بود که از پنجره باشگاه گلالاتاسارای معلوم بود.

همینطور قدم زنان و آدم بینان رفتیم پایین تا رسیدیم به یه کلیسای دیگه که حدود 25 پله می خورد و میرفت پایین. کلیسای خیلی آروم و بدون بازدید کننده ای که سقف نقاشی شده قشنگی داشت. برای تمدد اعصاب و استراحت از شلوغی خیابان استقلال بهترین جا بود. برای همین روی نیمکت چوبی اش نشستیم و تو نور ملایم کلیسا به مسیح مصلوب و مجسمه ماریای پایینش خیره شدیم. آرامش بخش بود برای من. از کلیسا اومدیم بیرون همینطور قدم زنان رفتیم تا جایی که ممدو یه star bucks دید. این هم شبیه Mc Donald هست ولی این یکی یه جور کافی شاپ زنجیره ایه که تو کل دنیا شعبه داره. من موکا گرفتم و ممدو کافه لاته با دونات. من که خودم از موکا لذت بردم واقعاً عالی بود. بعد پاشدیم رفیتم پایین. بعد از سفارت روسیه خیابان استقلال تموم میشه ایستگاه ترامواست. ترامو استقلال از اون ترام های قدیمیه. به رنگ قرمز و صندلی های چوبی. سوار شدیم و با ترام برگشتیم بالا سمت میدان تقسیم (یا به قول خودشون تکسیم). بعد اتوبوس سوار شدیم و اومدیم تا یه جایی. ترافیک شدید بود. برای همین پیاده شدیم قدم زنان بیایم که ترافیک باز شد و اتوبوس گاز داد رفت!! ما موندیم و کوچه های نشیب کاسیم پاشا هاداسی (همون قاسم پاشا خودمون). وقتی رسیدیم دیگه از نفس افتاده بودیم. اولدوز با بهار تماس گرفت و گفت برای ساعت نه شب آماده باشید که بریم دانشگاه بوغازی (یا به قول خودشون بوآزی- Boğaziçi Üniversitesi) کنسرت زنده راک دانشجویی. سریع یه حموم زدیم و راهی شدیم. روبروی دانشگاه بوآزی یه رستوران شبانه روزی هست با غذا های ترکی. نشستیم سفارش دادیم. خوردنمون رو به اتمام بود که اولدوز رسید. ساعت حدوداً 12 شب بود. بعد از سلام علیک و صحبتهای آشنایی و معرفی رفتیم دانشگاه بوآزی. دانشگاه در قسمت اورپایی روی یه تپه مشرف به پل فاتح سلطان مِحمِت. یه جایی در ارتفاع حداقل 100 متر از سطع آب، رو به تنگه بوسفوروس با یه منظره عالی از پل، تنگه و قسمت آسیایی و اروپایی استامبول. در این فضا دانشجوها دو تا دوتا یا چند تا چند تا نشسته بودن و صحبت می کردن. موقع راه رفتن پام به یه سری شیشه خود و وقتی تو اون تاریکی دقت کردم دیدم بطری آبجوه! به سلامتی اینشالا! یه همچین منظره ای باشه رفقا هم باشند. با دیدن این موضوع هر چند دقیقه یه بار به خودم یاد آوری می کردم که اینجا دانشگاهه. یادم اومد بهترین اوقات ما دو دانشگاه وقتی بود که با یه لیوان پلاستیکی چایی لیپنون، زیر درخت سیب می نشستیم و با منظره روز تهران با بچه ها گپ می زدیم. دانشگاه تا 7 شب باز بود و بعد از آن همه باید بیرون می بودند. برای ورود هم کارت نشان دادن و هزار بساط دیگه داشتیم. اما الان دوتا خارجی ساعت 12 شب اومدن وسط یه جمع عشق و حال دانشجویی. بدون هیچ محدودیت و تفتیشی. اونطور که اولدوز تعریف می کرد برنامه امشبشون برای کنسرت به فردا موکول شده. برای همین انداختیم تو کوچه های نشیب و پیچ در پیچ بِبِک. ببک یکی از محله های عیان نشین استامبول در قسمت اروپاییه. با رستورانهای کاملاً لوکس، خانه های مجلل و بزرگ، خیابانهای به نسبت تمیزتر و البته ماشینهای بسیار لوکس تر. توفیق داشتم که موقع قدم زدن در این پیاده رو با بچه ها به زیارت حضرت فراری نائل بشم. مثل یه روح قرمز رنگ، نرم و ساده و بی صدا از بغلم رد شد و من دیگه هیچی ندارم که بگم. تو خیابانهای اصلی ببک هم ظاهر آدمها متفاوت تره و مشخصه که زندگی مرفه تری دارن. تقریباً ساعت 1 بود که کنار تنگه روی یه نیمکت نشستیم و به منظره شبانه آب و پشتش به آسیا نگاه می کردیم. هوا عالی و شب کاملاً آروم بود. برای ما که تو این وضع تو ایران زندگی می کنیم یه قدم زدن دست تو دستمون با هزار دلهره و اظطراب همراه دیدن دختر پسرهایی که تو بغل هم لب و لوچه خوران کنار تنگه بوسفوروس قدم می زنن چیز کاملاً تعریف نشده ایه.

همگی آمدیم سمت خیابان و با تاکسی برگشتیم خانه. چرخی تو اینترنت 8 مگابایت بر ثانیه زدیم و خوابیدیم.

Sunday, May 06, 2012

استامبول

 

 

قرار بود سفرنامه مصورم رو هر شب اینجا بذارم. اما از صبح که بیرون میریم تا ساعت 8-9 شب بیرونیم و وقتی میام خونه از زور خستگی هیچ توانی نداریم. 10 ساعت پیاده روی مداوم و عکاسی از شهر کار سختیه که ما اصرار داریم هر روز انجام بدیم. شب هم که سفرنامه رو اینقدر خوابالو خوابالو مینویسم که توش کلی غلط تایپی داره. اما این عکس رو عجالتاً میذارم تا سر فرصت صفرنامه رو اصلاح کنم.

اینجا خیابان استقلاله. جلوی یه استند تبلیغاتی فینگرتاچ ایستادیم و عکس گرفتیم و برای خودمون ایمیل کردیم. یه چیزی شبیه یه موبایل 2در1 متری مثلاً. الان هم که اومدیم چک میل کردیم و گرفتیم عکسو.ءالان که این پستو میذارم ساعت 10 شبه و فکر میکنم تهران 11:30 باشه.ء

Picture_20125620243634058

Friday, May 04, 2012

سفرنامه استامبول- قسمت اول

تو ذهنم نوشتن سفر نامه بود. اما وقتی دیدم اینجا اینترنت مجانی نامحدود بی فیلتر 8 مگ بر ثانیه در اختیارمه گفتم شما رو هم در این لذت شریک کنم. این شما و این شرح احوال ما در اینجا:   ء

 

پنجشنبه 14/2/91 تهران تو خیابونا

ساعت 6:30 بیدار شدم و 7:30 روبروی بانک ملی آفریقا منتظر محمد رضا بودم. تا کارهای بانکی به فرجام برسه و حواله های ارزی صادر بشه ساعت 9:30 شد. محمد رضا ماشینشو جای ماشین من پارک کرد و به اتفاق هم رفتیم سمت جمهوری برای جلسه فنی در شهرداری. وقتی به حسین زنگ زدم به قول خودش دهنش بوی متکا می داد. کاشف به عمل آمد که مادرش شبانه بیمار شده و او هم تا صبح نخوابیده.

بعد از جلسه شهرداری نهار مهمون محمدرضا بودیم و در ادامه حسین رو کنار خیابون خالی کردیم و خودمون رفتیم فردوسی برای تهیه لیر و دلار آزاد. هر لیر 1000 تومان و هردلار 1710 تومان. یه اسکناس 200 لیری و 175 دلار امریکا جمعاً (یا جُماعاً!) شد 500 هزار تومان (نمی دونم چه علامتی بذارم ته این جمله) یعنی 5 اسکناس که گفتم به نرخ امروز معادل یه دسته اسکناس 5000 تومانیه(بازم نمی دونم چه علامتی بذارم ته این جمله). بعد رفتیم باب همایون مموری کارت و سه پایه برای دوربین من خریدیم. بعدم برگشتیم افریقا دم ماشین ممدو. اون با لوئیز رفت و من هم رفتم یه جلسه خانوادگی تو یکی از کافی شاپهای برج ملت و بعد هم خانه. قسمتی از وسایلم رو جمع کردم. اما بقیه اش مونده که باید برم به اونا برسم.

 

جمعه 15/2/91 سالن ترانزیت فرودگاه امام

تاساعت 12:45 تو اینترنت با بچه های وبلاگ قیچی تو سر و کله هم می زدیم. بعد وسایلو جمع کردم و 1:20 زیر پل گیشا بودم. ده دقیقه بعد محمد رضا آمد و من با خانواده خداحافظی کردم. 2:15 فرودگاه امام بودیم و الان که کارهای پاسپورت، ارز، کارت پرواز و تشریفات دیگه رو انجام دادیم ساعت یک ربع به چهاره.

منتظریم تا ساعت یک ربع به شش سوار بشیم و شش و نیم بپریم. صحنه های بغض خانمها برای خداحافظی از همراهاشون و گریه فرو خورده مردها ، در آغوش گرفتنها و این جور لحظات عاطفی رو تو سالن ورودی دیدم. چیزی که توجهم رو جلب کرد اطلاعیه های نیروی انتظامی بود که یک انرژی منفی فزاینده به مسافرها و خانواده هاشون القا می کرد. یک جا بنر زده بودند که اگر مواد روانگردان دارین با اشعه ایکس معلوم میشه و جرمش اعدامه!! یه ور دیگه زده بود: «آیا میدانید 420 نفر از افراد تبعه ایران در زندانهای تایلند، سوریه، ترکیه و ... به دلیل حمل مواد مخدر منتظر حبس ابد یا اعدام هستند؟» خلاصه هنوز وارد فردگاه نشده کلی روحیه گرفتیم... یه چیز دیگه اینکه ایجا اگه گشت ارشاد برقرار بشه احتمالاً کل مسافران درحال ورود و در حال خروج و کارمندا و مهماندارا و جاروکشا و ... رو جمع می کنن می برن از بـس همه با این شلوارهای چسبون و مانتو هایی که عملاً پیرهن حساب میشه برای خودشون می چرخن. هموطنای عزیز اینقدر زیر فشار عقده ای شدن که اگر چاره داشتن از همین سالن ورودی با بیکینی می چـرخیدن.

محمد رضا قبل از عبورمون از گیت اول منو به زیارت «دختر قد و وزن فروش» و« صندلی ای که دهن باسنشو سرویس کرد بود» برد. نایبب الزیاره بودیم از طرف عاشقان عصمت و عفت و بقیه

بعد از گذشتن از اولین گیت بازرسی پشت کانتر سفارش کردم که صندلی مارو کنار پنجره و دور از بال بده که بتونم ازمسیر عکاسی هوایی کنم. خانم هم لطف کرد و ممدو رو انداخت کنار پنجره و منو کنار ممدو!!(بعد میگن چرا دیه خانمها نصف آقایونه!!)

اینجا فرودگاه بین المللی پایتخته که اینترنت بی سیم نداره!! باید وصل شی بعد به فلان شماره پیامک بدی که اسم کاربر و رمز برات ارسال شه تا اونو وارد کنی و از اینترنت استفاده کنی. همه این عملیات فارسی است و یک خارجی نمی تونه ازش استفاده کنه. در حالی که در یه فرودگاه دور افتاده عسلویه دو تا سرور اینترنت بیسیم مجانی فعاله!!ء