Friday, December 21, 2007

خیال شب

خیال شب


تمام شب ز خیال لبت نخوابیدم
از آسمان نگاهت ستاره می چیدم
تمام مردم چشم تو خیره بر من بود
میان آن همه رسوا شدم نترسیدم
دریچه ای زگلستان خنده ات بگشود
تمام کون و مکان را به نور آن دیدم




در آن شبی که پر از ظلمت است و خود بینی
به لطف عشق تو سر زد طلوع امیدم
ظلوم و کور در این وادی پریشانی
به دست لطف تو این راه را نوردیدم
در آسمان نگاهت طلوع خواهم کرد
نه آن ستاره کم سو که مهر و ناهیدم
چودانه منتظر آب در میانه خاک
به گرمی نفست چون جوانه روییدم
در این سیاه زمستان چو یک نهالک ترد
به گرمی دل تو در بهار بالیدم
به دام زلف کمندت اسیر گشتم داد
به آن خدنگ نگاهت به لجه غلطیدم
ببین که سردلم آتشی به جان انداخت
به آتش دل خود همچوشمع خندیدم
اگر که شمع وجودت به کلبه ام آید
به سان شب پره بر گرد شعله چرخیدم


‏5/9/86 اتوبان تهران-قم 7:30 صبح‏

Friday, December 07, 2007

شکست


راستی قرار بود تو این پوشه الکترونیکی مینیمالهامو بذارم اما چیزایی که ارزش نوشتن داره بیشتر شد. عیب نداره با «شکست» شروع میکنم که اثر برگزیده دوسالانه ادبی دانشجوها شد

شکست

بعد از لبها نوبت چشمهایش بود. سعی می کرد هرچه زیباتر به نظر بیاید. ترکهای آینه صورتش را به صورتکهای رنگارنگی تبدیل کرده بود که هر لحظه زشت تر می شدند و با هر نگاه به او دهن کجی می کردند
نگاهش به نگاه همسرش گره خورد که با قیافه شرمنده ای از داخل یک قاب برنجی با روبان سیاه به او نگاه می کرد
«کاش تو بودی. اگه بودی اینطور نمی شد»-
عکس همسرش در اشک چشمهایش حل شد. یاد حرف دکتر افتاد.
« ریزش موی دخترتون از سوء تغذیه است گوشت وعده های غذایی اش رو بیشتر کنید.»-
نباید گریه می کرد تا آرایشش به هم نخورد. نگاهی به ساعت انداخت. تا آمدن دخترش سه ساعت باقی بود. وقتی به خودش آمد سر کوچه رسیده بود. آنطرف خیابان نئونهای سوپر گوشت به رهگذر ها چشمک می زد. وارد مغازه شد. صبر کرد تا مشتری ها بروند و مغازه خلوت شود. احمد سلاّخ دل را خرد کرده بود و سراغ جگر می رفت که او دویست تومانی کهنه و مچاله اش را روی پیشخوان گذاشت.
« ...اگه میشه دویست تومن گوشت »-
صدای چاقو و مسلخ حرفش را برید. احمد بدون آنکه چشم از جگر بردارد گفت
« با دویست تومن که گوشت نمی دن»
یک قدم عقب آمد. دکتر دوباره تذکر داد:« گوشت فراموش نشه. » پشتش لرزید. جلوی پیشخوان مغازه رفت و گفت:« هر کار میخوای بکن اما منو دست خالی بیرون نفرست.» احمد سلاخ در مغازه را از تو قفل کرد.
از سوپر گوشت بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت. شهر در اشک چشمهایش حل شد. دیگر نه آرایشش مهم بود نه لکه های چربی روی لباسش. در راه بازگشت به این فکر بود که اگر دخترش پرسید مامان چرا لباست کثیف شده؟ چه جواب بدهد.