Friday, December 21, 2007

خیال شب

خیال شب


تمام شب ز خیال لبت نخوابیدم
از آسمان نگاهت ستاره می چیدم
تمام مردم چشم تو خیره بر من بود
میان آن همه رسوا شدم نترسیدم
دریچه ای زگلستان خنده ات بگشود
تمام کون و مکان را به نور آن دیدم




در آن شبی که پر از ظلمت است و خود بینی
به لطف عشق تو سر زد طلوع امیدم
ظلوم و کور در این وادی پریشانی
به دست لطف تو این راه را نوردیدم
در آسمان نگاهت طلوع خواهم کرد
نه آن ستاره کم سو که مهر و ناهیدم
چودانه منتظر آب در میانه خاک
به گرمی نفست چون جوانه روییدم
در این سیاه زمستان چو یک نهالک ترد
به گرمی دل تو در بهار بالیدم
به دام زلف کمندت اسیر گشتم داد
به آن خدنگ نگاهت به لجه غلطیدم
ببین که سردلم آتشی به جان انداخت
به آتش دل خود همچوشمع خندیدم
اگر که شمع وجودت به کلبه ام آید
به سان شب پره بر گرد شعله چرخیدم


‏5/9/86 اتوبان تهران-قم 7:30 صبح‏

Friday, December 07, 2007

شکست


راستی قرار بود تو این پوشه الکترونیکی مینیمالهامو بذارم اما چیزایی که ارزش نوشتن داره بیشتر شد. عیب نداره با «شکست» شروع میکنم که اثر برگزیده دوسالانه ادبی دانشجوها شد

شکست

بعد از لبها نوبت چشمهایش بود. سعی می کرد هرچه زیباتر به نظر بیاید. ترکهای آینه صورتش را به صورتکهای رنگارنگی تبدیل کرده بود که هر لحظه زشت تر می شدند و با هر نگاه به او دهن کجی می کردند
نگاهش به نگاه همسرش گره خورد که با قیافه شرمنده ای از داخل یک قاب برنجی با روبان سیاه به او نگاه می کرد
«کاش تو بودی. اگه بودی اینطور نمی شد»-
عکس همسرش در اشک چشمهایش حل شد. یاد حرف دکتر افتاد.
« ریزش موی دخترتون از سوء تغذیه است گوشت وعده های غذایی اش رو بیشتر کنید.»-
نباید گریه می کرد تا آرایشش به هم نخورد. نگاهی به ساعت انداخت. تا آمدن دخترش سه ساعت باقی بود. وقتی به خودش آمد سر کوچه رسیده بود. آنطرف خیابان نئونهای سوپر گوشت به رهگذر ها چشمک می زد. وارد مغازه شد. صبر کرد تا مشتری ها بروند و مغازه خلوت شود. احمد سلاّخ دل را خرد کرده بود و سراغ جگر می رفت که او دویست تومانی کهنه و مچاله اش را روی پیشخوان گذاشت.
« ...اگه میشه دویست تومن گوشت »-
صدای چاقو و مسلخ حرفش را برید. احمد بدون آنکه چشم از جگر بردارد گفت
« با دویست تومن که گوشت نمی دن»
یک قدم عقب آمد. دکتر دوباره تذکر داد:« گوشت فراموش نشه. » پشتش لرزید. جلوی پیشخوان مغازه رفت و گفت:« هر کار میخوای بکن اما منو دست خالی بیرون نفرست.» احمد سلاخ در مغازه را از تو قفل کرد.
از سوپر گوشت بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت. شهر در اشک چشمهایش حل شد. دیگر نه آرایشش مهم بود نه لکه های چربی روی لباسش. در راه بازگشت به این فکر بود که اگر دخترش پرسید مامان چرا لباست کثیف شده؟ چه جواب بدهد.

Friday, November 23, 2007

مطرب


سلام
این دفعه یکی از اشعار احمد شاملو را تحلیل می کنیم:‏
این شعر داستانی از یک مهمانی را در نهایت ایجاز روایت می کند بدون آنکه حتی حرفی اضافه ‏باشد. اما سرنخهای بسیاری در توصیف مهمانی وجود دارد تا خواننده بتواند اتفاقاتی را که قبلا افتاده تا ‏به این مهمانی منجر شده و نیز وقایع بعد از مهمانی را در ذهن خود مجسم کند. اما ابتدا لازم است شعر ‏را یک بار مرور کنیم:‏

مطرب در آمد با چکاوک سر زنده ای بر دسته سازش.‏
مهمانان سر خوشی به پایکوبی بر خاستند.‏
از چشم ینگه مغموم آنگاه
‏ یاد سوزان عشقی ممنوع را قطره ای به زیر غلطید.‏
عروس را بازوی آز با خود برد.‏
سرخوشان خسته پراکندند.‏
مطرب بازگشت با ساز و آخرین زخمه ها در سرش
‏ شاباش کلان در کلاهش.‏
تالار آشوب تهی ماند
‏با سفره چیل و کرسی باژگونه و سکوب خاموش نوازندگان
و چکاوکی مرده بر فرش سرد آجرش.‏

آغازگر واقعه مطرب است که با ورودش مهمانان، پایکوبی آغاز می کنند. چکاوک سرزنده ای ‏که بردسته سازش دارد نمادی است برای دریافتن اول و آخر سرنوشت یکی از افراد داستان که در انتها ‏به آن خواهیم پرداخت.‏
مهمانان سرخوشی که تا قبل از آن چند چند و گروه گروه در هر گوشه با خوردن و نوشیدن و ‏سخن گفتن، تالار را از همهمه و تک قهقهه های ناگهان خود لبریز می کردند، اکنون با ورود مطرب و ‏شروع رقص و هلهله به انتظار خود پایان می دهدند. در میان مردمی که با آهنگ مطرب رقصان و باده ‏به دست در هم می لولند ینــگه ای تنها و غمگین در گوشه ای ایستاده است. بی توجه به مردم و مردم ‏بی توجه به حضور او. این یگنه( یعنی تنها، یگانه) از این پایکوبی شاد نیست زیرا این جشن، جشن غبن ‏و غم اوست. او عاشق عروس این پایکوبی است. اما عشق او عشقی ممنوع است. عشقی از جنس عشق ‏دو فرد در دوخانواده متخاصم، خانواده ای غنی و فقیر، عشق به کسی که نام مرد دیگری بر وی است و ‏یا ... ‏
اما هرچه هست این عشق واقعی است و حقیقی و چنان سوزان است که گذازه های شفاف آن ‏پرده لرزانی می شود میان نظر او و منظره اندوه بار عشق از دست رفته اش. در این میان شادی مهمانان ‏که از روی سرخوشی به پایکوبی چنین واقعه ای برخاسته اند استخوانی است تیز و گذرا میان این زخم ‏خون آلود ابدی.‏
سر عروس چه آمده؟ عروس را بازوی آز با خود برده است. بازوی آز پیرمردی متمکن و ‏حریص؟ مردی متشرع و هوسران؟ جوانی حیله گرو فریبکار؟ اصلاً چه اهمیتی دارد؟ طمع در هر سن و ‏لباس ، احساس سیری ناپذیری از چیزی است. پول، زن، قدرت، علم، ایمان و هرچیز دیگری که به ‏صورت بیمار گونه خواسته شود صرف نظر از خوبی و بدی آن دندانی است که باید کشید و بیرون ‏انداخت. ‏
اما این بار قربانی طمع دختری است معشوق. نمی دانیم که خود دختر از اینکه کسی پنهانی و ‏ممنوع عاشقش بوده خبر دارد یا نه. که در صورت دوم تراژدی بار دراماتیک بیشتری پیدا میکند. ‏
حال این عروس را بازوی آز با خود می برد و مهمانی هم تمام می شود. سرخوشان از خستگی ‏پراکنده می شوند. تالاری که از آشوب پر بود با سفره کثیف و صندلی های افتاده و سکوی خالی از ‏مطرب و عروس و داماد در سکوت باقی می ماند.‏
مطرب باز می گردد اما همه ملودی های خود را ننواخته و کارش نیمه تمام رها شده و آخرین ‏زخمه هایش در سرش باقی مانده. اما در عوض از صاحب عروسی و مهمانان شاباش کلان در کلاه ‏دارد. مطرب به زیبایی شادباش نواخته و در ازای آن پیرمرد آزمند مطرب را نواخته! اما چکاوک ‏کجاست؟ چکاوک سرزنده ای که بر دسته سازش بود؟
چکاوک بر فرش سرد و آجری تالار مرده است. این چکاوک نماد عروس داستان است. ‏چکاوک خود پرنده کوچکی است کمی بزرگتر از گنجشک و همانطور سرزنده و پرجنب و جوش. ‏صفت سرزندگی تاکیدی است بر این موضوع. اما این وضعیت چکاوک است هنگام ورود به مهمانی. ‏بعد از مهمانی چه بلایی سر چکاوک آمده؟ مطرب در جشن به نواختن می اندیشیده و شاباش کلان و ‏مهمانان هم به نوشیدن و رقصیدن. در این میان چکاوک سرزنده در میان بی توجهی مطرب و مهمانان ‏در تالار آشوب خفه می شود و جنازه اش بر آجر سرد تالار زیر پای مهمانان پایمال می گردد. ‏
عروس داستان که قبل از این دختری چنان سرزنده و پرشور بوده که عشقی در قلبی آفریده به ‏دلیل آز پدرش به پول داماد آزمند (همچون طمع مطرب به شاباش) اکنون در بازوان آزمند زن بارگی ‏گرفتار آمده. از این به بعد شور و سرزندگی در زندگی این قربانی وجود ندارد و غفلت اطرافیان او و ‏خودخواهیشان برای به دست آوردن آنچه خود می خواهند، آن روحیه سرزنده را بردسته ساز ‏مــــــــی کُشند و از او مرده ای متحرک می سازد بر بستر آجری و سرد زندگی او با آزمند.‏
چکاوک قربانی ازلی و ابدی آز است. آز داشتن فرزندی زیبا، آز داشتن پول بیشتر، آز به دست ‏آوردن زن زیبای دیگر و آزهای دیگر و دیگر. او قربانی آز است.‏
یک بار دیگر شعر را مرور می کنیم:‏
مطرب در آمد با چکاوک سر زنده ای بر دسته سازش.‏
مهمانان سر خوشی به پایکوبی بر خاستند.‏
از چشم ینگه مغموم
آنگاه
‏ یاد سوزان عشقی ممنوع را قطره ای به زیر غلطید.‏
عروس را بازوی آز با خود برد.‏
سرخوشان خسته پراکندند.‏
مطرب بازگشت با ساز و آخرین زخمه ها در سرش
‏ شاباش کلان در کلاهش.‏
تالار آشوب تهی ماند‏
با سفره چیل و کرسی باژگونه و سکوب خاموش نوازندگان
و چکاوکی مرده بر فرش سرد آجرش.‏

Monday, November 12, 2007

ته خود نویس


اسم اینا رو گذاشتم ته خود نویس. چون کوتاهند ولی انصافاً قشنگند.



دهان چشم

یه موقع هست که فواره احساس تو سینه ات باز میشه. خیلی شدید طوری که حاضری براش بمیری.‏
یه موقعی دوست داری او را طوری در آغوش بکشی که پوست و استخوان بدرد و با هم یکی بشید.‏
اما یه موقعی هست که سرشار از احساسی هستی که واژه ای براش نداری؛ وقتی لغت کم میاد چشمها ‏لب باز می کنند.‏



درد نوشتن

امروز کلی چیز برای نوشتن به ذهنم رسید. دفترم تو کیفم بود اما قلم نداشتم. خیلی اذیت شدم. تازه ‏فهمیدم بی قلمی هم بد دردیه.‏



کفشها

هر سو رفتم، گِلهای تفکر گامهایم را تمأنینۀ تأمل داد.‏
همیشه به خاطر کفشهای گلی ام ملامت شدم.‏

Friday, October 26, 2007

غنچه



روي تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه اي هنوز و صدت عندليب هست


الحق که چنين است. به راستي چه کسي مي تواند ادعا کند که روي حق متعال را ديده است؟ و آيا چنين ‏ادعايي چيزي غير از کفر است؟ هيچ کس نمي تواند روي خداوند را ببيند زيرا که خداوند ماهيت ندارد. ‏ماهيت او عين وجود اوست. بدين سبب ادعاي ديدن صورتي از حضرت حق انتساب ماهيتي محدود به وجودي ‏نامحدود است. و اين خطاست. ‏
خداوند را مي توان در حجاب تجليات وي در مخلوقاتش ديد. البته اگر عقل بتواند از اين حجاب وجود واجب ‏الوجود را ببيند که اگر غير از اين باشد حجاب تجليات، حجاب رؤيت حق مي شود. در اين صورت عقل ‏مشغول حجاب است و حق مکشوف نمي گردد. حجاب تجليات در عين آنکه حق متعال را مکشوف مي دارد ‏محجوب مي کند و وضعيت کشف و حجب حق از منظر عقل در تجليات پروردگار ميزان قدرت عقل است ‏در راهبري و کشف واقعيات.‏
اما اين روي محجوب که کسي را امکان نظاره بي واسطه در آن نيست رقباي بسيار دارد. هر چند کسي روي ‏محبوب را نديده است اما رقبا از رقابت دست بردار نيستند. مال، مکنت، شهرت، شهوت، مقام، علم و ... هر ‏يک در پي آنند که به طريقي انسان را از منشأ مشغول دارند و چه بسا که در بسياري موارد موفقند. آري ‏وسوسه ها همواره در رقابت با روي ناديده معشوقند. اما اسيران کمند يار کمند. آنان که جلوه انساني « وَ مَن ‏شاءَ لِقاءِ رَبِه » باشند و از زنجير وسوسه رقبا رها، همواره « سُلّةٌ مِنَ الاَوَّلين و قَليلٌ مِنَ الآخَرين » با قي خواهند ‏ماند. تنها سرو قامتان تاريخند که همواره بر سر چهار راهي هر وَر باد دنيا عندليبي گلي را مي کنند که تا هنگام ‏بهار معاد و فرو ريختن حجاب منجمد ماديات در غنچه باقي خواهد بود. ‏
هر چند روي يار ناديده است و اين گل، در غنچة تجلياتش مکشوف و محجوب است اما هستند بلبلان خوش ‏الحاني که با سجع موزونشان نه انسان که همه مخلوقات را به تماشاي اين غنچه مي خوانند. اصالت عشق ‏حقیقی نیز به همین است. به ندیده عاشق شدن. به نشنیده تجسم کردن و با قلب و روح و اشراق پی بردن. که ‏اگر این ساحت به محسوسات خمسه و غرائز آلوده شود از اصالتش خواهد کاست. ‏
خوشا شکفتن ...‏
خوشا بیداری انتباه از نوم دنیا ...‏
خوشا چهچهه اسرافیل ...‏
خوشا ذوب شدن حجاب منجمد دنیوی ...‏
خوشا بهار معاد ...‏
خوشا حضور ...‏

‏‏

Tuesday, July 10, 2007

ما هو عشق؟


رأی بعض المتفلسفین فی ماهیت العشق و کیفیت ایجادها


چیز سختی نیست با معلومات عربی دبیرستانی هم میشه فهمیدش پس دیگه شرح احتیاج نداره

قال ابن دادود فی مروج «الذهب» مجلد ثانی صفحة 285:
زعم بعض المتفلسفین ان الله جل ثناؤه خلق کل روح مدورة الشکل علی هیئة الکرة ثم قطعها ایضا فجعل فی کل جسد نصفا و کل جسد لقی الجسد الذی فیه النصف الذی قطع من النصف الذی معه کان بینهما عشق للمناسبة القدیمة و تتفاوت احوال الناس فی ذلک علی حسب رقة طبائعهم

Friday, July 06, 2007

مادرانه




مطلب امروزم را تقدیم می کنم به مادرم. تقدیم می کنم به مادری و هرآنچه مادرانه است؛ در روز ‏تولد کسی که ...‏
‏...‏
امتحان کردم اناری را
انبساطش از میان این سبد سر رفت
‏...‏
کلمه زیباست. اما گاهی این اعجاز جمال همچون ظرفی است محقر در دستان کوچک کودکان ‏بازیگوش ساحل گرد که می خواهند با ظرفهای معوج مسی شان اقیانوس را به همدیگر بپاشند. ‏
حیف که کوزه هر کلمه را بیش از قوت یک روزه ای از بحر معنی و حس گنجایش نیست.‏
دریغ که حرفها در کنار هم تنها منفذی می سازند که از آن حتی به سختی نیز نمی توان بیش از شعاع ‏کوچک آفتاب را به تاریکی درون آورد.‏
نگاشته امروزت را به چه کسی هدیه می کنی؟ مادر؟ مادری؟
به کلام آوردن مادر، مادری اش و آنچه مادرانه است پاشیدن اقیانوس است با ظرف مسی و در کوزه ‏ریختن تمامی دریا. آیا ممکن است؟‏
وقتی در برابر مادری چنین عاجزیم در ساحت افضل آنان که روز میلادش گرامیداشت حرمت مادران ‏است چه می توان گفت؟ تکلیف روشن است.‏
تقدیم به مادرم مادری اش و مادرانه هایش.‏



بهشت خانه


وقتي به حضور مادرم در خانه مي انديشم حقيقت فرموده آن حكيم را كه فرمود: «بهشت ‏زير پاي مادران است.» در مي يابم. زيرا كه وقتي مادر هست خانه زير پاي او بهشت ‏است. اما وقتي نيست ...‏






مادرانه


پاهايم سست بودند و نمي توانستم درست قدم بردارم. دستهايم را باز كرده بودم تا تعادل داشته ‏باشم. زير پاهايم (( بوق ... بوق ... )) صدا مي كرد. جلوتر آغوش مادرم باز بود و لبخندي زيبايي كه بر ‏لب داشت مرا به سمت خود مي خواند. بعد از چند قدم افتادم اما در آغوش مادرم. مادرم مرا در ‏آغوش فشرد و لبخند لبانش را بر گونه كوچك من گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.‏

‏*********‏

پاهايم سست بودند نمي توانستم درست بدوم. نزديك بود در را ه چند بار زمين بخورم. رسيدم و ‏كلي در زدم. مادر, در را باز كرد. روزنامه را باز كردم و در ميان آن همه اسم, نام خودم را نشانش ‏دادم. خوشحالي اش را كه ديدم پرواز كردم و در آغوشش فرود آمدم. مادرم مرا در آغوش فشرد ‏لبخند لبانش را بر گونه من گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.‏

‏*********‏

پاهايم سست بودند و خودم مضطرب قدم مي زدم. مادرم نشسته بود و منتظر صلوات مي فرستاد. ‏دانه هاي تسبيح لحظه ها را به كندي رد مي كردند.‏
‏-‏ ‏(( تبريك ميگم هردوشون سالمن ... به سلامتي دختره ... ))‏
اضطراب و انتظار, شادي شده بود. مادرم برخاست و مرا در آغوش فشرد و لبخندش را بر گونه ام ‏گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.‏

‏*********‏

من نشسته بودم و مادرم در رختخواب, خوابيده بود. دستم در دستش فشرده بود و نگاه عميقش ‏خيره به من. دلهامان تنگ شد و چشمهامان دريا. به آغوشش پناه بردم. نتوانست مرا در آغوش بگيرد و ‏من صداي قلبش را نشنيدم.‏

Saturday, June 23, 2007

مهدی اخگری


سلام
من یه رفیق از دوران دانشگاه دارم که کل این چهار سال شاید همش پنج واحد با هم درس پاس کردیم. بقیه اش روبروی در دانشکده فنی تو علوم تحقیقات زیر درخت با هم می گفتیم میخندیدیم الان دو سالی هست ندیدمش اما گهگاه با هم تلفنی تماس داریم. مثل اون موقعها کرکرخنده. یادش به خیر
این شعرو وقتی می خواستم توکلوب دات کام براش توصیفنامه بذارم به ذهنم اومدو براش فرستادم
این بشر چند وقتیه که از مهدی اخگری به مهدی پارسیان دگردیسی کرده البته صداش که همون ریختیه اما بقیشو نمی دونم اینم عکسشه




در نعت مهدی اخگری


ندیدم چو مهدی با حال آدمی
‏ برایت شود خوشگلک همدمی‏
چو اخگر بدی، پارسی گشته ای
‏ همه پنبه ها را رسن رشته ای
همه قندِ شیرین شده شعر من‏
‏ بخوانند مردم همه مرد و زن‏
بگویند مهدی رفیقی بداشت‏
‏ که رسم رفاقت ازو بر نداشت‏
چو گهگاه بر او تماسی گرفت‏
‏ به دلجویی او دلش را بسفت‏
اگر یک رفیقی نبیند تو را‏
‏ نگیرد سراقی که بیند تو را ‏
بشاید که گاهی به رسم جدید
‏ بجوید سراغ رفیق مدید
گراهام، تلفن ازین ساخته‏
‏ که بینی رفیقت چه پرداخته‏
همه رسم مهدی همیدون بود‏
‏ رفیقش بجوید که او چون بود‏
همینکه ببینی به یاد تو است‏
‏ به فکر روای مراد تو است‏
همین بس بود بهر قانع رفیق
‏ که یابد تو هستی برایش شفیق
بخشکید این چشمه ذوق نغز‏
‏ چو از کار افتاد این ینگه مغز ‏
همه شعر من شد فعلولن فعول‏
‏ فعولن فعلولن فعولن فعلول

Tuesday, June 12, 2007

قهرمان


این اولین مینیمال من نیست. اما برای احترام به همشون با این داستان شروع می کنم. قبول بکنیم یا نکنیم اگه آنها نبودند هرکدام از ما یه خواهر یا برادر عرب داشتیم

قهرمان


غبار غلیظ مثل پرده ای جلوی خورشید رو گرفته بود. هر چه می گذشت بوی باروت و رطوبت خون در ‏هوا بیشتر می شد. گلوله ها بر سر و سینه دشمن می بارید اما آن تانک نفس رزمنده ها را بریده بود. آرپی ‏جی زنها قبل از اینکه بتوانند شلیک کنند از بالای خاکریز پائین می افتادند. تانک لحظه به لحظه نزدیکتر ‏می شد و هر انفجار فریاد یا حسینی رو در گلو خفه می کرد.‏
از گوشه ای یک رزمنده آرپی جی خون آلودی رو برداشت و از خاکریز بالا رفت. صدای شلیک در فریاد ‏‏«و ما رمیت» پیچید و گردوخاک به پا کرد. لحظه ای دشت نورانی شد. فریاد تکبیر رزمنده ها آسمان را ‏لرزاند. گرد و خاک نشست.آرپی جی زن با دهانی باز و چشمانی خیره به آسمان پایین خاکریز افتاده بود و ‏خون پیشانی اش ریشش رو خضاب کرده بود. ‏

Monday, June 04, 2007

اول دفتر


ای که با نامت جهان آغاز شد
دفتر ما هم به نامت باز شد
دفتری کز نام تو زیور گرفت
کار آن از چرخ بالاتر گرفت

سلام
این اولین پست من در وبلاگ جدیدمه. قبلاً کارهامو در وبلاگی در کلوب دات کام می گذاشتم. قبل از اون چیزهایی رو که ‏به ذهنم میومد مینوشتم میذاشتم تویه پوشه نارنجی که روش با خط معوج خودم با ماژیک نقره ای خواهرم نوشته ام «قلم ‏ریزها» یعنی چیزهایی که از قلمم ریخته. هنوز هم یک نسخه از کارهامو تو پوشه قلم ریزها میذارم. قبل از اون یه سر ‏رسید آبی داشتم که ورقهاش تموم شد. سررسیدش مال کی باشه خوبه ؟ چند سال پیش؟ ‏
سه سال ؟ ... نه
چهار سال؟ ... بروبابا
پنج سال؟ ... جمع کن این حرفارو
حدس آخرتو سه برابر کن.‏
پونزده سال! پونزده سال پیش. یعنی سال 71 یعنی 92 و 93 میلادی.‏
توش خیلی چیز ها هست. چیزهایی که من پونزده سال پیش نوشتم. یعنی وقتی یازده سالم بوده. وقتی چهارم دبستان بودم. ‏بعضیاش جالبه، بعضی جلفه، بعضیاشم ... اصلا هیچی نیست جز بازیهای قلم در میان انگشتان یک بچه مثبت 11 ساله.‏
اما حالا دارم اینجا تو وبلاگ می نویسم.‏
شاید الان که من وبلاگو شروع کردم خیلی از همسن هام ازمن جلو تر باشند تو وباگ نویسی. شاید خیلی هاشون دیگه کنار ‏گذاشته باشند. اما من نه. من از کوچیکی می نوشتم. حالا یه روز تو سررسید، یه روز تو پوشه، یه روز تو کامپیوتر می ‏نوشتم و یه نسخه هم تو پوشه ام نگه می داشتم. و حالا تو یه وبلاگ. جاش عوض میشه اما ماهیتش نه. ‏
نوشتن منو آروم میکنه. ثبت جوشش هایی از احساس، فهمیدن یا ...‏
وقتی آدم یه چیزی میفهمه صرف نظر از اینکه یک مسأله غامض ریاضیه یا یه شعر نو یا یه مفهوم انتزاعی فلسفی تویه شعر ‏کلاسیک یه حالت اشباع شده ای از شادی درآدم پر میشه. حیفه این احساس رو با کسی شریک نشد. هرچی هست ارزش رو ‏کاغذ آمدن رو داره. من هم می آرم رو کاغذ. اصرار به ثبتش روی کاغذ دارم حتی اگه تو کامپیوتر تایپش کنم. ‏
قسم به قلم و آنچه می نویسد. روچی؟ معلومه کاغذ. ‏
خوب اینم از اولین پست.‏
تا پست بعدی ام کی باشد و کجا.‏