Saturday, January 10, 2009

اسماعیل

خواهرم زهرا بیش از من اهل قلم و نوشتنه و بیش از من دریا دل و تودار. نوشته هاش برام الهام بخشه هر چند که کمتر لایق خوندن اونا می شم. یکی از نوشته هاشو که درکلوب گذاشته بود در ادامه می خونید. از اینکه قلمریزها رو مزین کرد ازش متشکرم


اسماعیل





راستش خیلی وقت بود دستور رسیده بود قربانیش کنم ... توی قربانگاه ایستاده بودم،دس دس می کردم تا شاید فرجی بشه... مثل چاره ای که اون روز برای ابراهیم فرستاد. اما خبری نبود... سرشو که بریدم،چشمم افتاد به آسمون.انگار یه قطره از خونش وقتی از گلوش می جهید،نزدیک افق لخته شده بود. بالای سر جنازه ایستاده بودم.هی دس دس می کردم تا شاید فرجی بشه...مثل چاره ای که اون روز برای ابراهیم فرستاد. اما خبری نبود... گذاشتمش توی قبری که وقتی زنده بود، باهم کنده بودیم. چاره ای نبود... چون من ابراهیم نبودم.چون قربانی کوچک من خیلی حقیر تر از اسماعیل بود. تا من سنگ قبرو محکم کنم،آسمون لکه ی خون رو از دامن سیاهش پاک کرد! شب یلدا بود...پ