Sunday, December 30, 2012

به مناسبت دهم دی و حافظه تاریخی ایرانی

به مناسبت دهم دی و حافظه تاریخی ایرانی

حماسه بیست و پنج خردادحماسه نه دی

عکسهای مردم همیشه در صحنه: راست نهم دیماه هشتاد وهشت(معروف به حماسه نه دی)     چپ: بیست وپنج خرداد هشتاد و هشت(معروف به راهپیمایی سکوت)ء

دیروز صبح در هوای سرد تهران سوار ماشین شدم به مقصد سرکار. دو مرد هم هیکل خودم عقب پراید نشسته بودند و من هم خودم را کنارشان چپاندم. ترافیک سنگینتر از روزهای قبل بود و رادیو پیام هم برای خودش لاطائلات می بافت. در میان آنها مجری گریزی زد به حماسه نه دی و حضور مردم همیشه در صحنه و هزار جور رَطب و یابِس دیگر. سرم را سمت پنجره چرخاندم تا حواسم را پرت کرده باشم. مردم با قیافه های کسل و ناامید از بخاری ماشینها، پشت فرمان سانت به سانت جلو میرفتند و در زمینه شان هم بیلبورها و تابلوهای تبلیغاتی از حضور پررنگ و همیشه در صحنه شان.

اعصابم از دیدن این همه خرد شد. راستش من هیچ حس خاصی نسبت به آدمهایی که از هر دوطرف در سال هشتاد و هشت تلف شدند ندارم (امیدوارم حمل بر توهین نشود) چه آنها که برای دفاع از نظام در سطل آشغال سوختند و چه آنهایی که در کهریزک بی عصمت شدند. بحث من رنگ عوض کردن مردم همیشه در صحنه در مدت کوتاهی از زمان است. چطور میلیونها شهروند در خرداد ماهی جمع می شوند، شعار می‌دهند کشته می‌شوند و بعد از شش ماه دوباره همان خیابانها و همان میدانها پر می‌شود از آدمهایی که دقیقاً شعارهایی صدوهشتاد درجه متفاوت می‌دهند؟ البته شهری مثل تهران هرچقدر بزرگ باشد به نظر من آنقدر جمعیت ندارد که بخواهد اینهمه آدم پرشور همیشه در صحنه برای هردو طرف داشته باشد. که طی شش ماه بخواهند فاصله بین میدان انقلاب تا آزادی را لبریز کنند.

به گذشته که نگاه می کنم، در مقیاس کوچکتری در قضیه کوی دانشگاه هم همین بود. مگر از اوج درگیریها در هجدهم و نوزدهم تا بیست و سوم تیر چقدر فاصله بود که خیابانها پر از مردمی با عقاید متفاوت شد؟ بین دو حضور مردم همیشه در صحنه ایران با شعار های متفاوت «بازرگان بازرگان نخست وزیر ایران» و «بازرگان بازرگان پیر خرفت ایران» چقدر فاصله زمانی افتاد؟ عقب تر بروم فاصله زمانی بیرون ریختن مردم در 30 تیر برای حمایت از مصدق و 28 مرداد و سرنگونی او چقدر بود؟ چقدر طول کشید تا شعار «دورد بر قوام سلطنه» تبدیل به «مرگ بر قوام سگ ننه» بشود؟

هرچه فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم. چرخشهایی از این دست نشان از نوعی بی ثباتی فکری در تحلیلهای سیاسی و عکس‌العملهای عاطفی دارد در قبال شرایطی دارد که قوه تحلیل یکی از نیازهای اساسی آن است.

صداها و تصاویر محو شدند و فقط پیانو در ذهنم زنگ زدن گرفت و صدای سترگ مردی غریب فریاد زد:ء

…»

من دلم سخت گرفته است از این

میهمانخانه مهمانکُش ِ روزش تاریک ،

:که به جان هم نشناخته انداخته است

چند تن ناهموار

چند تن خواب آلود

چند تن ناهُشیار*ء

«…

قصدم فقط تشریح یک سؤال و ایجاد یک جرقه فکری بود. تجاوب! و قضاوت با خودتان.ء

شعری از نیما یوشیج ( علی اسفندیاری ) - سال ١٣٣۴ با صدای فرهاد مهرداد*

Friday, December 14, 2012

وداع با پاییز

تحلیلی بر شعری از صبا میر اسماعیلی به مناسبت خاتمه پادشاه فصلها پاییز

v2 ciuple

آری!ء
میشود در چتر ِ خیس ِ دستهای ِ تو  گریست
باران شد
*
میشود شبیه ابرهای ِ تن خسته از شب
به انتظار ِ صورت ِ خورشید نشست
میشود پیاله پیاله ماه را
در انعکاس ِ مبهم ِ یک برگ، سرکشید
میشود در دستهای ِ تو
زنده شد، زندانی شد،  زن شد
میشود خلاصه ی تمام ِ جاده ها «ماند»ء

حتی
میشود بی بازگشت ترین مسافر ِ دنیا شد
*
میشود تا روزی که دستهای ِ تو هست
عاشق شد، نفرین شد و تمام شد

پائیز 1389
صبا میراسماعیلی

شروع شعر با «آری» است تا علاوه بر تأکید، فضای مثبت و پذیرنده شعر را زمینه سازی کند. این تأکید، اطمینان از وجود سرپناهی در آشفته بازار زمانه است. چتر سرپناهی است که در این باران مشکلات، خیس است تا در سایه خود محل خشک و امنی بسازد برای شاعر. و اضافه تشبیهی «چتر دست» تصویری کامل از این فضا را تداعی می کند. تنها در چتر امن دستهاست که آغوش امنی فراهم می شود برای گریستنی پر از عاطفه و محبت که «باران شدن» استعاره از آن است.

در قسمت دوم شاعر احساساتی لطیف را در قالب تصویر ابراز می کند. تصویری از شب های انتظار که در آن مفهوم امنیت باز هم با معانی ای مترادف با قسمت اول بیان می شود. ابرهای کسالت که در تنی خسته از شب زدگی و افسردگی جامعه، تلنبار شده تنها با چهره خندان خورشیدی زودوده می شود که گرما و دلگرمی می آورد. در این فضای است که حس مبهم آسودگی جرعه هایی از ماه - نماد عاطفه- را در فضایی می ریزد که منعکس کننده برگهای سبز فراغت است. دستهایی که در قسمت اول پیاله آرامشی برای ریختن اشک است اینجا حلقه آغوشی می شود که برکه احساس شده و ماه عاطفه و برگهای سبز آرامش در آن منعکس است.

هرچند قسمت اول و دوم از هم جدا شده اند اما در مفهوم پیوند محکمی دارند. پیوندی که در میانه قسمت دوم با اشاره به دستها کمی صریحترمیشود. در زندانی شدن در زنجیر مردانه این دستهاست که زنانگی شاعر زنده می شود و این زنده شدن زنانگی با حس تعلقی که در زندانی شدنش هست شکل می گیرد و ظریف و زنانه با تکرار کلماتی به آن تأکید می شود. کلماتی که همه با «زن» شروع می شود: زنده، زندانی...

این حس، حسی پایدار است زیرا شاعر خلاصه‌ی تمام جاده‌ها می ماند. ماندن را در گیومه‌ی تأکید می گذارد تا نقطه پایانی بر رفتنها باشد. او که اکنون به مقصد رسیده است چنان در تصمیمش مصمم است که نیازی به بازگشت از راههای رفته نمی‌بیند. نیازی به شرح آنچه در جاده‌های گذشته دیده نیست. برای زندگی در حال خلاصه ای از آنها کافی است.

او که قدم در چنین راه بی برگشتی گذاشته تا وقتی مأمنی از دستهای «تو» باشد خواهد بود. شعر با واژه «تمام شد» خاتمه می یابد. تمام شدن و ذوب شدن شاعر در حسی که شعر القا می کند؟ تمام شدن شاعر از دوگانگی و یکی شدن با «تو»؟ یا «تمام شد» به معنی «همین»؛ به تأکید اینکه چیزی جز این مفهوم که در شعر تشریح شد نیست؟

گره دیگر اینکه، جمله ها با زمان مضارع شروع می شوند و با گذشته به پایان می رسند. می شود ..... شد! این ساختار نوعی سازه مبهم است. صنعت ایهامش در آن است که فعل آخر را می توان هم به مفهوم ماضی گرفت هم به مفهوم مضارع محقق الوقوع. در حالت اول شعر سرسره زمانی است رو به گذشته. مخاطب را از وضعیت حال به خاطرات قبل می برد. و نوعی امید به تکرار گذشته با استفاده از افعال مثبت و استفاده مکرر از شدن را در او تقویت می کند.

در حالت دوم مضارع محقق الوقوع، مفهوم مضارع در ظاهر گذشته دارد. سرکشید: سر بکشد (یا بکشم یا بکشیم) در این حالت شعر کاملاً در حال می‌گذرد. در لحظه. دم غنیمت شمرده می شود. و امکان هر اتفاقی به فردیت انسانها و اراده آنها واگذار می شود. می شود سر کشید، می شود زنده شد. می‌شود باران شد. به شرط آنکه بخواهی. به شرط آنکه غنیمت بشمری.

و این مفهوم مشروط در «تا» متجلی می شود. «تا» حرف ربط زمان نیست که چیزی را از زمانی تا زمان دیگری امتداد بدهد. زمان واحد شعر همین لحظه است حال است. دم است. «تا» شاید دلیل باشد. مثل آنچه سعدی گفت: «تا (به این دلیل که) رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم.» تا اینجا شرط هم هست. اگر دستهایی باشد، شاعر آن دستها را غنیمت می شمرد. و تا وقتی دست های «تو» هست این لحظات ناب هم هست. غنیمت شمردن چنین دم نابی هم هست.

«تا» تأکیدی بر استمرار لحظه‌ایِ تمام شدن شاعر در «تو»ست. چنانکه عشق هر دم از مصدرش افاضه می شود عاشق هم دمادم تمام می شود. و این افاضه و ذوب دمادم «تا» افاضه فیض هست استمرار دارد.

تمام شد.

Saturday, November 24, 2012

نگاهی به عزاداری بوشهری

نگاهی به عزاداری بوشهری

172449125_PhotoL

موقع کودکی، وقتی از تلوزیون فیلم رزمندگانی را دیدم که در مسجد جامع خرمشهر دور محمد فخری می‌چرخیدند و با نوای «ممد نبودی» سینه می زدند، حتی به فکرم هم نمی رسید روزی پایم به جنوب و مجالس سینه زنی آن باز شود و خودم در حلقه عزاداران - که به زبان محلی «بَر» گفته می شود- به سبک بوشهری سینه بزنم. شیوه ای از عزاداری برای امام حسین که هنوز با اینکه دیگر جنوب نیستم در من زنده است و یکی از چیزهایی است که گاهی دلم برایش تنگ می شود.

این نوع سینه زنی به صورت دایره ای است و مداح در میان سینه زنان مداحی می کند و عزاداران به صورت مواج و دایره ای به سینه زدن مشغول می شوند. این مراسم بسیار تماشایی و غم انگیز بر گزار می شود و هر بیننده ای را تحت تا ثیر قرار می دهد. همه متفق القولند که این نوع سینه زنی از بوشهر به دیگر شهرهای جنوب راه یافته است. علی رغم اینکه با کمی تغییر در دیگر شهرهای ایران این سبک را می بینیم ولی زادگاه و موطن این نوع سینه زنی بوشهر بوده است. این سبک سینه زنی را «عباس دریانورد» که خود یکی از مداحان بزرگ و مروجان اصلی آن بود به اهواز برد و در آنجا حسینه ای به نام حسینه بوشهری ها بوجود آورد و این سبک عزاداری را رواج داد.

سینه زنی بوشهری

در ابتدا تعدادی از نوازندگان دمّام، سنج و بوق از کوچه شرع به نواختن می کنند و وارد تکیه می شوند. این موسیقی به نوعی فراخوانی عزاداران برای دعوت به عزاداری است بعد از آن سینه زنی، با نوحه خوانی شخصی که به عنوان «پيشخوان» يا «سرخوان» شناخته شده آغاز می گردد. در ابتدای مراسم خردسالان جوانان و دست اندر کاران مسجد گرد پيشخوان در وسط محل برگزاری مراسم حلقه ای دايره شکل تشکيل مي دهند که به آن «بَر» می گويند.

در مراسم سينه زنی عده‌ای مسئول ساختن و کنترل برها می باشند که آنان را «برساز» يا «سينه گردان» می نامند. شرکت کنندگان برای رعايت نظم و ايجاد فاصله در بر با دست چپ قسمت راست کمر همديگر را می گيرند و با دست راست سينه می زنند. سينه زن ها همراه با حرکت موزون پا (پاکِشیدن) گرد پيش خوان می چرخند و با همسرايی در جواب نوحه‌ی پيش خوان او را همراهی می کنند؛ معمولا در هنگام همخوانی سينه زده نمی شود. حلقه‌ی سينه زنی رفته رفته با شرکت سينه زنان ديگر گسترش ميابد تا جايی که بايد ميان این بر، برای سينه زنان جديد بر ديگری ساخته شود. بدين ترتيب تا آخر مراسم «بر ساز» افزايش تدريجی سينه زن ها را با ایجاد بر اداره می کند. او برای تشکيل بر تازه به جز سينه زن های ماهر محل از افراد سرشناس و سينه زنان معتبری که از محله های ديگر برای عزاداری آمده اند نيز با در نظر گرفتن شرايط سنی آنها استفاده می کند.

این مهم در گذشته به گونه ای رعايت می شده که پس از تشکيل حلقه های سينه زنی، در بر های وسط از ساير افراد محلی و جوانان و آخرين برها از خردسالان و دست اندر کاران مراسم تشکيل می شده است. نوحه های پيش خوانی به دليل کم اهميت بودن کمتر مورد توجه قرار مي‌گيرند به همين دليل شعر و اشعار جديدی برای پیشخوانی بوجود نيامده است. پس از اجرای چهار يا پنج نوحه مختلف «زير واحد» زمانی که ريتم سينه زنی و نوحه ها به اوج می رسد نوحه خوان پس از مکثی که حدود ده تا دوازده ضربه سينه زنی به طول می انجامد با گفتن «واحد» دستوری را برای سينه زن ها صادر می کند.

سينه زن ها که بيش از این همزمان و با جلو و عقب بردن پا ها (برای دور خوردن) بر سينه های خود می کوبيدند به پيروی از دستور واحد فقط يک بار آن هم با جلو آوردن پاهای راست به سينه زنی می پردازند و به این ترتيب ضربه های سينه زنی به نصف تقليل می يابد که بعضيها بی درنگ پس از دستور واحد به به اشتباه می گويند «الله واحد» در صورتی که بايد بگويند «اِلّا واحد» يعنی (فقط يکی). پس از دستور واحد، سينه زنی و نوحه خوانی به اوج مير سد و سينه زنان بويژه آنهايی که در برهای داخلی دايره حضور دارند با هم دست ها را به سوی بالا دراز کرده و هنگام جلو آوردن پاها با خم نمودن بدن محکم به سينه های خود می کوبند. قابل به ذکر است که این نوع سينه زنی از مرزهای ایران نيز پا فرا تر گذاشته اند و در بعضی از شهرهای شعيه نشين عراق به همين شکل با چند تغيير جزی به سينه زنی می پردازند.

ریشه های سینه زنی بوشهری

سینه زنی بوشهری امروزی را «ناخدا عباس دریا نورد» با سامان دادن سبک بوشهری اصیل قریب به صد و بیست سال پیش رواج داد. او اولین فرمانده ایرانی اولین کشتیهای جنگی ایران یعنی مظفر و پرسپولیس بود که در خانواده ای اهل دریانوردی به دنیا آمد. پدر او ناخدا احمد با كشتي هاي بادباني علاوه بر اين كه سرتاسر خليج فارس را طي كرده بود، تا سواحل هند و آفريقا و زنگبار هم دريانوردي نموده بود.

در حدود سال 1255 هجري شمسي خداوند به ناخدا احمد فرزند ذكوري عطا كرد كه او را «عباس» نام گذاردند. عباس تحصيلات ابتدايي را در مكتب خانه فرا گرفت و همين كه به سن دوازده سالگي رسيد به همراه پدرش به دريانوردي پرداخت و چون استعداد و هوش بسيار داشت به سرعت در كشتي راني و دريانوردي مهارت يافت. در يكي از همين سفر ها بود كه پدر وي فوت كرد و او (كاپيتان عباس) كه جواني بي تجربه از فن دريانوردي بود و تنها طي سفر هايي كه همراه پدرش به آفريقا مي رفت اندكي با ره هاي دريايي و سواحل آشنا شده بود و چند بار نيز شخصا سكان كشتي را به دست گرفته بود، عهده دار اداره و هدايت كشتي شد. و كشتي بدون ناخدا را از زنگبار به بوشهر رساند. عباس كه بعد ها به «كاپيتان عباس» و «ناخدا عباس» شهرت يافت نام خانوادگي «دريانورد» را براي خود انتخاب كرد از راه مفاخرت گفته:ء

ليك از فضل خداوند كريم ذوالمنن

وارث دريانوردي باشم از جد پدر

ناخدا عباس در مسافرت ها به واسطه ي معاشرت و آميزش با مردم ممالك خارجه به زبان هاي انگليسي، هندي، آلماني، فرانسوي، و ژاپني آگاهي كامل داشته و با آن ها تكلم مي كرده و اشعاري هم به زبان هندي گفته است.

ناخدا عباس دريانورد در مقام فرماندهي كشتي مظفري(اولین کشتی جنگی ایران که ناصرالدین شاه از بلژیک خرید) به درجه كاپيتاني ارتقا يافت و اجازه پوشيدن لباس فرماندهي در يايي را به دست آورد. او نه تنها چند هزار بيت از اشعار شعراي فارسي زبان را از حفظ داشت بلكه خود نيز شعر مي گفت و بسياري از مرثيه ها و نوحه هاي مذهبي او در سراسر خليج فارس معروف و مشهور است. وي بعد از اين كه كشتي مظفري از كار افتاد فرمانده ناوچه هاي توپدار و ضد قاچاق گمرك بوشهر شد. ناخدا عباس دريانورد در دوران سلطنت رضا شاه خدمات بزرگي در شناسايي راه هاي آبي و سواحل ايران براي دولت و نيروي دريايي انجام داد. او كاشف راه دريايي خورموسي تا بندر شاهپور (بندر امام کنونی) و سپس معشور (ماهشهركنوني) است و بيشتر علامت گذاري دريايي در اين راه دريايي با نظر او بعمل آمده است.

چون كاپيتان عباس اطلاعات كاملي از وضع سواحل و خليج فارس داشت، موقعيت خورموسي را معرفي كرد و همين امر سبب شد كه بندر شاهپور در كنار آن ساخته شود و پس از تاسيس نيروي دريايي كه به دستور رضا شاه صورت گرفت، مدت ها با سمت ناوسرواني عهده دار امور دريايي بندر شاهپور بوده است. رضا شاه که به اطلاعات و تجربيات عميق كاپيتان عباس در امور بندري و دريانوردي واقف بود، مدت شش ماه او را به همراه خود به شمال برد تا در آن جا مطالعه نموده و براي تاسيس نيروي دريايي دریای خزر طرح ها و نظريات و پيشنهاداتي ارائه کند.

عباس دریانورد معروف به ناخدا

كاپيتان عباس برخلاف انتظار در سال 1320 شمسي بازنشسته شد و اين امر باعث رنجش او گرديد ولی دوباره در سال 1325 به خدمت فراخوانده شد و باز در سال 1329 شمسي بازنشسته شد. او در سن 78 سالگي در سال 1333 هجري شمسي در اهواز و فات يافت و در بقعه امامزاده علي بن محمد زيار مدفون گرديد.

روس سنگ مزار ش اين ابيات را از خود او نوشته اند:ء

من از خدمت آب و اين خاك پاك

نياسوده ام جز به وقت هلاك

از ناخدا عباس دریانورد اشعار نغز بسیاری در رثای اهل بیت به جا مانده که به دو نمونه زیبا از آنها اشاره می شود.

سینه زنی واحد، شعر عباس دریانورد. برای دانلود مداحی این شعر با صدای امیر کردی زاده (پسر مرحوم بخشو) اینجا را کلیک کنید.

در کربُبلا شورش محشر بود امشب

در قلب حسین از ستم اخگر بود امشب

از هیبت این شب به فغان دختر زهرا

ز اندیشه فردای برادر بود امشب

با لحن حجازي به نوا گشته سكينه

تا بر سر گهواره ي اصغر بود امشب

با درد و الم سخت قرين گشته به مردن

بس عابد بيمار به بستر بود امشب

در خیمه همه اهل حرم زار و پریشان

از آه و فغان دیده ز خون تر بود امشب

بر زانوی غم با دل پر حسرت و گریان

زینب ز غم مرگ برادر بود امشب

لیلا شده ماتم زده با حالت مضطر

اندر غم مرگ علی اکبر بود امشب

کلثوم حزین با دل پر خون و پریشان

در ماتم عباس دلاور بود امشب

گردیده رباب خون جگر از حالت اصغر

اندر سر گهواره مکدر بود امشب

با ناله و غم مادر قاسم شده دمساز

در حجله عروس خسته و مضطر بود امشب

قاسم چو یکی طایر بشکسته پر و بال

تا صبح ز غم دیده او تر بود امشب

در خلد برین از غم فردا شده دل خون

از بهر حسین زار پیمبر بود امشب

زهرا ز غم مرگ حسین گشته پریشان

خون در جگر ساقی کوثر بود امشب

گردیده حسن با جگر پاره عزادار

بر سینه زنان بهر برادر بود امشب

افسرده زغم دیده محزون و دل افگار

جد تو حسین سبط پیمبر بود امشب

ای شیعه در این بزم عزا اشک فشانید

در بزم حسین حضرت داور بود امشب

یک شب ز حیات شه دین بیش نمانده

جبریل امین واله و مضطر بود امشب

بر زینب و کلثوم و همه عترت طه

رنج و محن از چرخ ستمگر بود امشب

یک دشت پر از همهمه لشکر اعدا

در دست همه نیزه و خنجر بود امشب

نوحه‌ای از ناخدا عباس دریانور با تضمین اشعار حافظ

لبالب گشته از خونابه ی غم ساغر دل ها

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

بگرداب بلای کربلا زینب زغم می گفت

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

میان خاک و خون ای جان خواهر خفته ای تا کی

جرس فریاد می دارد که بر بندید محمل ها

به خون رنگین محاسن کرده ای از حنجر اصغر

که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

زپیچ سنبل مشکین گیسوی علی اکبر

زتاب جعد مشکینش چه خون افتاده در دل ها

عروس بینوا با صد نوا می گفت با قاسم

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

دمادم شهربانو سر به زانو می زد و می گفت

مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دِع الدُنیا و اَمِهلها

غم قتل حسین ای دل بود هر روزه درد افزون

نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها

بنال ای «ناخدا» اندر عزای زاده‌ی زهرا

که تا روز قیامت سوخت باید جمله‌ی دل ها

مداحان معروف سبک بوشهری

سبک بوشهری به دلیل روش خاص عزاداری، سینه زنی و ردیفهای موسیقایی به خصوص، یکی از شاخصه های فرهنگی نوار ساحلی خلیج فارس به خصوص بوشهر است. از میان مداحان معروف این سبک می توان به آقایان جهانبخش کردی زاده (بخشو)، گراشی، صبحدم و عباس دریانورد اشاره کرد. در این میان بَخشو (جهانبخش کردی زاده) از دیگر مداحان بوشهری معروف تر است و بسیاری از سبکها و تمهای مداحی بوشهری هنوز از سبک مداحی او نقل می شود.

جهانبخش کردی زاده معروف به بخشو

جهانبخش کردی زاده فرزند مفتاح در سال 1315در محله باغ ملا بوشهر متولد شد. او در آغاز نوجوانی به نوحه خوانی علاقه مند بود و از کودکی به همراه پدرش به مسجد امامزاده مي‌رفت و به نوحه خوانی سيد علی مهيمنيان گوش ميداد و مورد تشويق خانواده جهت نوحه خوانی قرار مي‌گرفت. موسيقی مذهبی بوشهر بخصوص نوحه خوانی و مرثيه سرايی بخش مهمی از شهرت و رواج خود را مديون صدای دلنشين و فراگير بخشو می باشد. بخشو علاوه بر نو حه خوانی موسيقی نيز مي‌دانست و نی جفتی و سازهای ضربی را به خوبی می نواخت و در خيام خوانی، شروه، مصيبت، چاووشی، بيت، صبحدم، مناجات و ذکر نيز از بهترين ها قلمداد می شد .تن صداي مرحوم کردي زاده به گونه اي بود که بعد از خواندن در چهار محل از شهر، به هيچ وجه تغييري در آن ايجاد نمي شد و زنگ صداي ايشان گيراتر مي شد و به قول احمد آرام صداي ملکوتي مرحوم جهانبخش کردي زاده هر شنونده‌اي را مجذوب خود مي‌کند. هنر موسيقائي او در آن بود که بدون ديدن دوره خاص و دانش کلاسيک، به طور خود جوش و خدادادي از تکنيک ديافراگم و برون صدا درسينوس هاي خود بهره مي جست.

ء«ناصر تقوایی» کارگردان هنرمند ایرانی در سال 1349 شمسی مستندی با نام «اربعین» از عزاداری در بوشهر ساخت که در آن مرحوم بخشو مداحی می کند. قسمتهایی از این مستند را در زیرمی‌توانید ببینید.

یکی از تمهای تأثیر گذار و ماندگار که اکثراً مداحی بوشهری را با ریتم آن می شناسند ریتم «ممد نبودی ببینی» است. این نوحه که به یاد محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر اولین بار در مسجد جامع آن شهر توسط محمد فخری خوانده و بعدها توسط کویتی پور و ارکستر سمفونی و گروه کر باز خوانی شده، از آهنگی استفاده می کند که سالها قبل مرحوم بخشو آن را ابداع کرده بود. متن اصلی نوحه درباره فغان و درد و دل لیلا با امام حسین در رثای به میدان رفتن اکبر است که در ادامه آورده شده. مداحی این شعر را با صدای آقای کشتکار می توانید از اینجا دانلود کنید.

لیلا بگفتا ای شه لب تشنه کامان

دستم به دامان آقا الامان

رودم به میدان می رود در چنگ گرگان

از هجر اکبر مشکل برم جان

آه و واویلا کو اکبر من

نور دو چشمان تر من

شب ها نخفتم تا سحر پای گهواره

تا تو را کردم هیجده ساله

کردی امیدم نا امید این بود خیالت

رفتی ز دنیا شیرم حلالت

آه و واویلا کو اکبر من

نور دو چشمان تر من

دارم امیدی از خدا یک بار دیگر

در برم آید نوجوان اکبر

گردم به دور قامتش دستی به گردن

بوسم دو چشم شهلای اکبر

آه و واویلا کو اکبر من

نور دو چشمان تر من

ای زینب محزون بیا کن تو امدای

تا بُریم امشب رخت دامادی

اهل حرم گویند سرود اندر این وادی

از بهر اکبر تا کنیم شادی

آه و واویلا کو اکبر من

نور دو چشمان تر من

محزون سرو سینه زند از بهر اکبر

می کند نوحه با دو چشم تر

گردد شفیعت ای جوان در صف محشر

از سر جرمت بگذرند دیگر

آه و واویلا کو اکبر من

نور دو چشمان تر من

از دیگر تمهای معروف بخشو می توان به تم «أَ لِّلیل لیل عزاست» و «شیعه ماه غم آمد» اشاره نمود. بخشو حین بازگشت از زیارت مشهد مقدس در نوزده مرداد هزار و سیصد و پنجاه و شش در شیراز بر اثر حمله قلبی درگذشت و پس از تشییع جنازه باشکوهی در جوار امامزاده محمد باقر بوشهر به خاک سپرده شد.

منابع:ء

کتابها:ء

اهل ماتم - نویسنده و محقق محسن شریفیان

دوهزار و پانصد سال بر روي درياها - دريابد فرج ا... رسايي

دريانوردي ايرانيان- اسماعيل رائين

اینترنت:ء

http://dashtiha.blogfa.com/cat-58.aspx

http://mosquearasool.persianblog.ir/post/16

http://morwari.blogfa.com/post-1.aspx

Tuesday, October 30, 2012

یک اول صبح معمولی

یک اول صبح معمولی

20071017_roundup

صندلی عقب که می نشینم صدای حسین پناهی می‌آید. در تلاش است دو استکان چای را به سلامت از میدان نبرد بگذراند. اما من در مود حسین پناهی نیستم. مخصوصاً حالا که تجربه مشابه او را داشته‌ام. بردن یک کیلو شیرنی نخودچی از انواع گیتهای بازرسی هوایی به استانبول و سالم رساندن کمی شیرینی ترد عراقی از کربلا تا سامرا و بغداد به تهران آن هم با اتوبوس، چیزی کم از عبور دادن استکان چای از میدان نبرد ندارد. همان عقب لم می دهم. هدست را که در گوشم می‌گذارم مرد بی حوصله‌ای در زمینه جاز می خواند:«حال و روزم مثه همون مرده/ که زمین خورده روی اون پرده» و من در حال و هوای آشنای هانس شنیر می‌روم که چه راحت از شاگردی لوازم التحریر فروشی، یک دلقک موفق شد و در آخر به گدایی روی پله‌های ایستگاه راه آهن افتاد. یاد خودم می افتم که بعد از تایپ نامه عدم نیازم، با رئیس که کم از درکوم پیر نداشت کلنجار رفتم تا با آن موافقت کند.ء

وقتی جلوی ایستگاه مترو از تاکسی پیاده می‌شوم در این فکرم که چقدر دفتر کارم به ایستگاه مترو نزدیک است. هرچند امید من از شمشیر مُرده هانس بُرنده‌تراست اما من هم «دیگه از راه بر نمی‌گردم.» راههای22-8 فرساینده.ء

28/6/91

دفتر شرکت

Sunday, October 21, 2012

سفرنامه عراق–قسمت پنجم

شنبه 18/6/91

نجف - کربلا

صبح با سر و صدای در و وسایل از خواب بیدار شدم. شش صبح بود. خانواده از حرم امام علی برمی‌گشتند. دیشب ساعت سه و نیم رفته بودند حرم برای اعمال وداع؛ بعد از نماز صبح برگشته بودند. تعجب کردم که چطور موبایلم زنگ نزد. ساعتش را تنظیم کرده بودم. مادر گفت موبایل ساعت سه و نیم زنگ زده، من بیدار شده‌ام موبایل را خاموش کردم مادر را بوسیده‌ام!! و گفتم خسته‌ام و خوابیده‌ام!!! من خودم وقتی خوابیدم تا وقتی بیدار شدم نه چیزی احساس کردم و نه همه این حرفهایی را که می زدند باور کردم. اما وقتی مادر گفت گوشی تو را کسی بلد نیست دست بزند جوابی نداشتم. راست می گفتند. ولی من هم واقعاً چیزی حس نکردم.

هر چه بود بعد از صبحانه وسایل را برای رفتن به کربلا جمع کردیم. هشت و نیم صبح از هتل حرکت کردیم به سمت کربلا. هنگام عبور از خیابانهای قدیمی نجف توجهم به کوچه های تنگ و پر پیچ و خمی افتاد که برای هرکدام در گذاشته بودند و مأمور مسلحی کنار در نگهبانی می داد. با دور شدن از بافت قدیمی شهر بیلبوردها و تابلوهای پروژه های مختلف کنار زمینها دیده می شد. حتی در بعضی زمینها حفاری و کندن زمین برای پی ریزی هم انجام شده بود. هتلها، پاساژها و مرکز تجاری بزرگ.

از جاده ای که رفتیم دو ساعت در راه بودیم. ساعت ده صبح به کربلا رسیدیم. شهری که با اختلاف زیادی از نجف آبادتر بود. از همان اول بزرگراههای شهری، زیرگذرها و پلهایی که از آن می گذشتیم نشان از جلوتر بودن کربلا نسبت به نجف داشت. محل اقامتمان با حرم پانزده دقیقه پیاده و پنج دقیقه با ماشین فاصله بود. حرم امام حسین در حاشیه شهر کربلاست و هتلهای اطراف حرم همگی به نوعی در نخلستانهای حومه شهر ساخته شده اند. هتل ما که برکه الحرمین نام دارد در یکی از کوچه باغهای کربلا است. جایی که از سه طرف در میان نخلهاست. نخلهایی که تا افق، سر در هم مثل یک اقیانوس مواج سبز کشیده شده است. هتل کربلا از هتل نجف بهتر و آبرومندتر است. مدیر آن جوانی سی و یک - دوساله است که عراقی است اما در دولت آباد تهران بزرگ شده. از خالکوبی های ژاپنی روی دستش معلوم بود آدم مقیدی نیست.

ساخت و ساز در کربلا رونق بیشتری داشتکربلا

رفتیم و در اتاق مستقر شدیم. ظهر برای نهار به رستوران هتل رفتیم. بالاترین طبقه هتل با دیوار شیشه ای که در سمت راست دورنمایی از حرم امام حسین و حضرت عباس داشت. مانند جزیره هایی طلایی در اقیانوس در هم نخلهای سبز. غیر از منظره جنوبی، منظره هتل از سه جهت دیگر تا افق نخلستان است. برای ما که از نخل، یک تنه منزوی در جزیره ای میان اقیانوس را درذهن داریم چنین نخلستان های بی مرزی تا افق، منظره ای منحصر به فرد است. بعد از نهار رفتم پشت بام و چند عکس از ظهر نخلستان گرفتم.

ساعت چهار بعد از ظهر به سمت حرم راه افتادیم. سر خیابان شهدا پیاده شدیم. اول خیابان یک بازرسی و انتهای خیابان هم یک بازرسی. خیابان شهدا خیابانی است که حرم امام حسین در انتهای آن قراردارد. در انتهای خیابان شهدا، یکی از درهای ورودی حرم امام حسین است. سمت راست حدود صد متر جلوتر تل زینبیه. همگی سمت چپ پیچیدیم و سمت بین الحرمین راه افتادیم. دور حرم مغازه های اغذیه و سوغاتی فروشی قرار داشت. توسعه های اخیر نمای بیرونی حرم امام حسین را به هم ریخته به طوری که گنبد و گلدسته حرم پیدا نیست. بعد از چند ده متر پیاده روی گنبد و گلدسته حرم حضرت عباس معلوم شد. کمی جلوتر هم دری بود که با نرده‌هایی بین الحرمین را از بلوار کناری جدا می‌کرد. وقتی وارد بین الحرمین شدم، یک طرف حرم امام حسین و طرف دیگر حرم حضرت عباس. همان فاصله‌ای که بین امام حسین و حضرت عباس در هزار و چهارصد سال پیش ایجاد شده بود، در زمان منجمد شده. همچنان بین این دو برادر جدا افتاده از هم جریانی از معنویت در جریان است. چیزی که وقتی در میانه آن قرار گرفتم حال و هوای دیگری پیدا کردم. از همان بین الحرمین عرض ادبی به حضرت عباس کردیم و به سمت حرم امام حسین راه افتادیم. راسته بین الحرمین را کلمنهای نارنجی رنگ آب خنک گذاشته بودند. در فاصله منجمد بین دو برادر تشنه، کلمنهای نارنجی رنگی که همیشه پر از آب خنک است زوارانی را سیراب می کند که به زیارت دو جنگجویی آمده‌اند که در بحبوحه گرمای خرداد ماهِ بیابان کربلا، از تشنگی آسمان را دود می دیدند. دوجنگجویی که برای آخرین بار با هم به صف دشمن زدند. اما سپاهیان بین آنها جدایی انداختند و این جدایی ماند و ماند تا الان.

بعد از تحویل دادن کفشها و موبایلها از آخرین بازرسی بدنی گذشتیم و وارد صحن امام حسین شدیم. صبر کردیم تا خانمها هم آمدند و آقای میزانی شروع کرد به توضیح دادن. حرم امام حسین در طول تاریخ بارها ساخته و خراب شده. مختار ثقفی اولین بار دور قبر امام حسین چهاردیواری مسقفی بنا کرد و بر آن گنبدی از آجر و گچ گذاشت. بعدها بنای سرپوشیده دیگری بر آن اضافه شد. اما ابوجعفر منصور حرم امام را ویران کرد. مهدی عباسی باردیگر بنایی بر قبر امام ساخت و هارون الرشید آن را خراب و درخت سدر کنار حرم را نیز قطع کرد. امین فرزند هارون بار دیگر بنایی بر قبر امام ساخت و متوکل عباسی تمامی حرم را تخریب کرد و زمین آن را شخم زد. اما گاوها وقتی به نزدیک قبر امام می رسیدند می نشستند و زیر تازیانه نیز حاضر به شخم زدن اطراف مضجع امام نشدند. متوکل دستور داد آب فرات را به سمت قبر امام منحرف کنند اما آب وقتی به نزدیک قبر می رسید دور آن می چرخید و هرچه آب را بیشتر کردند دیواره آن بالاتر آمد. از آن زمان به محوطه ای که گاوها جلوتر از آن را شخم نزدند و آب نیز آنجا را دور زده حائر حسینی می گویند. در زمان منتصر عباسی بنایی بر قبر امام حسین بنا شد و برای راهنمایی زائران نیز ستونی بلند کنار بنا نصب شد. در همین زمان بود که یکی از فرزندان امام موسی کاظم به نام سید ابراهیم ابن محمد عابد به زیارت امام حسین آمد و مجاور حرم شد. منقول است که او به امام حسین سلام داده و جواب سلام امام حسین را شنیده است. از این رو به او «ابراهیم مجاب» می گویند. قبر او بالای سر امام حسین کمی به سمت شمال در یکی از رواقهاست. در مقابل قبر ابراهیم مجاب یعنی بالای سر امام سمت جنوب ضریح حبیب ابن مظاهر است. جنوب ضریح حبیب ضریح دیگری است که داخل آن به رنگ قرمز نورپردازی شده. آنجا گودال قتلگاه است. سمت جنوب شرقی ضریح امام ضریحی به یاد شهدای کربلا ساخته اند و نام تمام صدو سی و چهار شهید کربلا در آن ضریح نوشته شده است.

بعد از تو ضیحات آقای میزانی به سمت ضریح امام رفتیم. در اطراف حرم جاهایی از دیوار را با مرمری همجنس دیوار کادر گرفته بودند. زیر ضلع بالایی کادر نوشته شده بود: «آثار الرساس فی الاعتداء العدو الصدامی فی الانتفاضه الشعبانیه 1989» دقت کردم دیدم آثار گلوله است. یادم آمد در بحبوحه جنگ اول خلیج فارس شیعیان عراق قیام کردند و نیروهای ناتو برای اینکه شیعیان از فرصت جنگ برای سرنگونی حزب بعث استفاده نکنند از جنگ با صدام دست کشیدند و او را برای سرکوب شیعیان آزاد گذاشتند. شیعیان که به حرم امام حسین پناه آورده بودند از گزند صدام در امان نماندند. نیروهای بعثی به حرم امام حسین حمله کرده و با تخریب قسمتهای زیادی از حرم تمام شعیان را هم سرکوب کردند. هرچند تخریبها تماماً تعمیر شده اما جای بعضی از کلوله ها بر مرمر دیوار را کادر گرفته و جمله منقول را بالای آن نوشته اند.

Muhammad Hussein Yaqoobi

بعد از اینهمه بالاخره روبروی در اصلی حائر حسینی نزدیک ضریح ایستادم. من و پدر و سالار با هم بودیم و هر کسی در حال و هوای خود. اشک امان نمی داد. حرم امام خلوت بود و فقط یک ردیف زائر به ضریح چسبیده بود. آرام قدم بر می داشتم. ضریح شش گوش امام حسین که لامپهای داخل آن نور سبز زیبایی بیرون می تاباند و خود ضریح که حالا با هر قدم به آن نزدیکتر می شدم. قدم به قدم آنقدر به ضریح نزدیک شدم که می توانستم دستم را دراز کنم و میل و گوی آن را بگیرم. اما باورم نمی شد. مانند یک خیال، یک رویا، یک خواب بود. ضریح امام حسین الان جلوی من در فاصله کمتر از یک متر. آنقدر نزدیک که کافی بود دستم را دراز کنم گویچه های ضریح مشتم را پر کند. قابل باور نبود. همچنان اشک بی امان سرازیر بود. به هر سختی ای دستم را بالا آوردم و ضریح امام حسین را گرفتم. تمام شد.

پدر که به شانه ام زد به خود آمدم. از پائین پای امام، مدفن علی لکبر ضریح را زیارت کردیم تا بالای سر امام. بعد قبر ابراهیم مجاب و جبیب ابن مظاهر. و بعد آمدیم به زیارت نامه خواندن. بعد از فراغت از اعمال دقت کردم دیدم هر گوشه ای از حرم امام حسین گروهی نشسته اند به سوگ اباعبدالله روضه خواندن. چنین صحنه ای را در حرم حضرت علی ندیده بودم. آنجا هر گروهی دور کسی حلقه زده بود و آن فرد در نعت امیرالمومنین شعری می خواند. اما در حرم امام حسین هر گوشه ای نوحه سرایی بود. بعد از زیارت امام حسین به حرم حضرت عباس رفتیم. زیارت کردیم و نماز مغرب و عشا را آنجا به جا آوردیم. موقع برگشتن به هتل، یک خانواده را گم کردیم و هرچه صبر کردیم پیدایشان نشد. به هتل که آمدیم دیدیم در لابی مشغول چای خوردنند. ظاهراً رفته بودند عکس یادگاری بگیرند. در بین الحرمین عکاس دوره گرد برای عکس یادگاری زیاد است. بر خلاف نجف که یکی دوتا دور حرم امام علی بیشتر نبودند اینجا اطراف حرم امام حسین و حضرت عباس، مخصوصاً راسته بین الحرمین عکاس دوره گرد زیاد است.

بعد از کمی استراحت، برای خوردن شام به رستوران رفتیم. شام را با منظره شب نخلستان و حرم چراغان امام حسین و حضرت عباس. بعد از شام هم خوابیدیم.

Friday, September 28, 2012

سفرنامه عراق – قسمت چهارم

جمعه 17/6/91

نجف

امروز صبح زود از خواب بیدار شدم. نماز صبح را حرم امام علی خواندم. حرم امام علی حال و هوای خاصی القا می‌کند. صحن مولا چنان کوچک است که برای تمام جمعیت حاضر در صحن یک امام کافی است. بعد از نماز به هتل آمدم و وسایل عکاسی را برداشتم. دوربین، سه پایه، ریموت و متعلقات را به دوش انداختم و از تاریکی آسمان برای عکاسی شبانه استفاده کردم. شرطه های عراقی به دیده ظن و گمان نگاهم می‌کردند و حتی یکی از آنها به حرف آمد که:« ها! لماذا تصور؟ بما دلیل؟» خودم را به نفهمی زدم. انگار کلاً نشنیدم. دیدم اگر به سمتش برگردم ممکن است مجبور شوم به جواب دادن و بقیه ماجرا هم اصلاً قابل پیش بینی نبود. عکسها را گرفتم و راه افتادم از باریکه کنار حرم جای مناسبی پیدا کنم و در زاویه ای قرار بگیرم که گنبد، گلدسته ها و ایوان طلا در کادر بگنجد. اما مسقف کردن بازار نجف و یکی دو ردیف نرده و بازرسی بدنی اطراف حرم، عملاً جایی برای اینکار نگذاشته بود. آسمان سرخی سپیده گرفته بود که آرام آرام صبحانه فروشها کنار پیاده رو بساط می کردند. جلوی در نانوائیها صف شده بود و چایهای گس و غلیظ عربی دم کشیده بود.

حرم امام علی

صبحانه فروشها اکثراً زن بودند. می نشستند و کنارشان چند استکان کمر باریک می‌گذاشتند و داخل هر کدام یک قاشق چایخوری. جلویشان یک روفرشی یا زیر انداز بزرگ نُه متری کف خیابان پهن کرده بودند و جعبه پرتقالی که روی آن لبنی که نفهمیدم خامه بود یا پنیر بین او و مشتری فاصله می انداخت. مشتری ها می‌آمدند، یک استکان چای سرخ غلیظ با شکر زیاد و نان و لبن می خوردند، پولشان را حساب می کردند و می رفتند. نانهایی که در عراق دیدم چند نوع بود. یکی قرصهای گردی به اندازه بشقاب غذا خوری و شبیه تافتون اصفهانی و البته بدون خشخاش، دیگری فتیر، نانی سفید شبیه نان بروکی که در تنور بربری پخته می شود، لوزی شکل و به طول و عرض ظرف یک بار مصرف معمولی است. اطراف حرم وسط همین نان را باز می کنند و لای آن کباب ترکی می ریزند. دیگری نانی است گرد به اندازه کلوچه های شمال و روی آن کنجد زیاد می ریزند و به آن چیروک (چُرَک؟) می‌گویند.

نانIMG_3225

IMG_3223

همانطور که حرم امام علی را دور می‌زدم از صبحانه فروشها، نانواها و مردم عکس می‌گرفتم که ناگهان یکی از عراقیها تهدید کرد: «آقا... آقا... عکس دوربین خراب» از او عکس نگرفتم و دور شدم. همانطور که عکس می گرفتم یکی از دستفروشها صدایم کرد و خواست عکسهایم را ببیند. نشان دادم. گفت: «اصلاح!» فهمیدم از من خواسته تا عکسهایی را که از او گرفتم پاک کند. من هم دکمه منو را زدم و عکس رفت و منوی دوربین آمد فکر کرد پاک شده. بدون کلام دیگری از هم دور شدیم و من هم ترجیح دادم از قابلیت زوم لنز استفاده کنم به جای عکس از فاصله نزدیک.

وسط خیابان شمالی حرم مردی چفیه می فروخت. کنجکاو شدم که چفیه هایش را قیمت کنم. چفیه های سوری البته با تنوع رنگ زیاد. چفیه ای نشان داد و قیمت داد. ده هزار تومان. چفیه را دادم و خواستم راهم را بگیرم که پرسید مگر چفیه نمی خواهی؟ گفتم نه. یقه ام را گرفت و گفت مسخره؟ قیمت کردی برای مسخره؟ و شروع کرد پرخاش کردن. دستهایم را به علامت تسلیم بالا آوردم و فاصله گرفتم. همین عکس العمل را دیشب پسرک عقال فروش هم داشت. وقتی دیدم عقال را گران می دهد و منصرف شدم پرخاش کرد و گفت مسخره؟ ظاهراً در عراق نباید قیمت پرسید مگر برای خریدن. اگر قیمت بپرسی و نخری حس می کنند که مسخره شان کرده ای. در هر صورت عکسهایی از مردم انداختم و برگشتم هتل.

ساعت هفت و نیم بود که راه افتادیم سمت کوفه. اینبار به مسجد سهله رفتیم. مسجد سهله یا مسجد بنی ظفره از مسجد کوفه قدیمی‌تر است. اما همان معماری مساجد اهل سنت را دارد. اینجا هم مثل مسجد کوفه مقامهای متعددی دارد که هر کدام نماز و زیارت مخصوص به خود را دارد.

مقام امام صادق

مقام ابراهیم

مقام و خانه ادریس نبی

مقام خضر

مقام انبیاء صالحین

مقام زین العابدین

مقام امام مهدی: این قسمت از مسجد را ضریح گذاشته اند و محل زیارت است و اعمال خاص خود را دارد.

آنطور که در روایات آمده مسجد سهله محل زندگی امام مهدی در زمان ظهور خواهد بود. مسجد سهله جایی است که شیعیان عراق هر سه شنبه در آن اعمالی را انجام می دهند که بعد از ساختن مسجد جمکران همان را آنجا هم به جا می آورند. از جمله آن اعمال که قسمتی از اعمال مسجد سهله در مقام امام زمان است می توان به نماز معروف امام زمان اشاره کرد.

بعد از اتمام اعمال در مسجد سهله به طرف مقبره کمیل ابن زیاد راه افتادیم. در راه تقریبا در فاصله کمی از مسجد سهله مسجدی در حال ساخت بود که بر اساس پارچه نوشته نصب شده بر آن، مسجد صَعصَعه بود. اما بنای تاریخی آن کاملاً تخریب و به جای آن، مسجدی با سازه بتنی و نمای آجر سه سانتی در حال ساخت بود. واقعاً درک نمی کنم اصرار بر تخریب آثار اصلی و بازسازی بنایی نو بدون هیچ اثری از هویت باستانی آن، از کجا در این سیستم نهادینه شده است. مثل اینکه مسجد علی اصفهان تخریب و جای آن یک مسجد نوساز با نمای مرمر بنا شود و عنوان شود این همان مسجد علی دوره سلجوقی است! از کنار مسجد گذشتیم و بعد از اندک زمانی به آرامگاه کمیل بن زیاد رسیدیم. کمیل از یاران نزدیک امام علی (ع) بود. امام علی دعایی به کمیل آموخت تا او هر پنجشنبه شب بخواند. کمیل هم آن دعا را خواند و تکثیر کرد که به دعای کمیل معروف است و البته که دعای حضرت علی است که از کمیل نقل شده. اینجا هم مثل هر جای دیگری اجازه آوردن دوربین و موبایل ممنوع بود. محوطه ای بود کوچک با گنبدی کاشیکاری شده. قبر کمیل ضریح چوبی داشت. سریع زیارت کردیم و سمت مسجد حنانه راه افتادیم.

به روایتی وقتی تابوت امام علی را از کوفه به نجف فعلی تشییع می کردند از کنار مسجد حنانه رد شدند. مسجد ناله ای سر داد و از آن زمان به مسجد حنانه یعنی مسجد ناله و افغان نامیده شد. دومین ناله مسجد حنانه وقتی بود که سر امام حسین در راه کوفه به این مسجد آورده شد. گفته شده وقتی رأس الحسین به مسجد حنانه آورده شد، صدای ناله مسجد در آمد و ستونهای آن خمید.

متأسفانه در عراق ترمیم و مرمت آثار تاریخی به صورت استاندارد وجود ندارد و رهبری شیعیان عراق و ستاد بازسازی عتبات عالیات ایران به بازسازی اماکن مذهبی مشغول اند. متأسفانه از این جهت که این مرمت ها به هیچ عنوان وفادارانه نیست و در اصل نوعی نوسازی است. به نحوی که تاریخی بودن اثر را کاملاً از بین می رود. روکار آجر سه سانتی، سنگ مرمر و دیگر مصالحی جدید به دکوراسیون و معماری جدید طوری بر اثر تاریخی- مذهبی اعمال می شود که هویت تاریخی آن نابود می شود. این مسأله در جایی مثل مسجد حنانه بروز کامل دارد. مسجدی که تاریخ آن به هزار و چهارصد سال می رسد مانند مساجد نوساز با نمای آجر سه سانتی و توکار مرمر پوشیده شده است و برای یک توریست محل گذاشتن علامت سوال جلوی تمامی روایات تاریخی حول این محل وجود دارد. برای منی که حاضر نیستم هر چیزی را با روایت و حرف قبول کنم نشان دادن مسجد نوسازی با نمای آجر سه سانتی و نقل روایاتی از هزار و چهارصد سال پیش راجع به آن مثل یک وصله ناجور می ماند.

بعد از دیدن مسجد حنانه و زیارت رأس الحسین (ع) راه افتادیم به سمت هتل. در راه برگشت مساجدی دیدم به سبک مساجد اهل سنت که گلدسته تک و جدا از ساختمان داشتند ولی همه گلدسته ها مربع القاعده بود. جای دیگری از این نوع گلدسته ها ندیدم و فرصتی هم برای عکاسی از آن نیافتم.

بعد از استراحت در هتل، برای نماز مغرب و عشا به حرم امام علی (ع) رفتیم. بعد از نماز و زیارت، با پدر سری به بازار سرپوشیده نجف زدیم. به رسم تخریب بناهای قدیمی و نوسازی بنای جدید، بازار نجف که بیش از یک بازار اصلی و چند انشعاب فرعی نیست تماماً تشکیل شده از مغازه های نو ساز و البته به لطف تخریب و نوسازی با ساندویچ پنل مسقف شده! در بازار شیرینی فروشی، طلا فروشی، سنگ فروشی، مغازه های عبا، چفیه و عقال و ... همه کنار هم مشغول بودند و البته ایرانیهایی که بدون توجه به رسم اعراب سؤال می پرسیدند، قیمت می کردند، تخفیف می گرفتند اما نمی خریدند و عراقیها همچنان عصبی از این رفتار پرخاش می کردند.

پدر از مغازه ای عبا قیمت کرد. مرد به راحتی فارسی صحبت می کرد و البته به رسم قیمت کردن و نخریدن ایرانی آشنا بود. انواع عبا از مجلسی عربی تا عبای توری تابستانی از صد هزار تا سه میلیون تومان. بیرون آمدیم و دُر قیمت کردیم. قیمتها بی دلیل گران است و همه فقط به این دلیل که در ایران سوغات آوردن رسم است و خرید ناگریز. در نتیجه قیمت هرچقدر هم بالا برود باز مشتری هست. چیز به درد بخوری پیدا نکردیم. هرچند در مغازه های شیرنی فروشی، شیرنیهای مختلف داخل سینی ما را وسوسه می کرد. از مدیر کاروان و بقیه زوار شنیده بودم در عراق شیرینی خاصی است در طبق که رویش کلی مگس نشسته و همه با کلی اَه و اوه از آن یاد می کردند. من که کنجکاو شده بودم خیلی دقت کردم اما مگسی روی شیرینی ها ندیدم. مخصوصاً که هشتاد درصدشان تازه پخته، خریده و تمام می شد. بیشتر از همه هم همان شیرینی معروف و مورد اشمئزاز ایرانیها مصرف می شد. قطعه های بزرگ آن (اندازه یک دیس) توسط مردم خریده و مصرف می شد. مثلاً در یکی از حجره های بازار نجف، چند فروشنده دور تکه بزرگی از آن حلقه شده بودند و لقمه لقمه با دست می خوردند. من و پدر که عنان شکم از دست داده بودیم تکه کوچکی به اندازی دو کف دست از آن را به همراه هفت عدد شیرینی لقمه ای کوچک خریدیم به هفت هزار تومان. از هفت شیرینی دوتایش را همانجا خوردیم. نانی کم شیرینی با کرم پیراشکی در وسطش. شیرینی دوم را که داخل ظرف یکبار مصرف بود نگه داشتیم برای هتل. ساعت نه و سی که رسید رفتیم محلی که با مادر، زهرا و سالار قرار داشتیم. طی بازدید و ناخنک زدنهای ما در بازار نجف، آنها مشغول زیارت حرم امام علی بودند. همگی به هتل رفتیم. در راه به پسرک دِشداشه فروشی برخوردیم که هر دشداشه را به ده هزار تومان می فروخت. من و پدر دو دشداشه از او خریدیم به پنج هزار تومان. خواستم برای ممدو دشداشه ای به سوغات بخرم که اندازه او نداشت. دشداشه هایش از دشداشه های مغازه ها نفیستر بود. با یقه و سر آستینهای کارشده. دشداشه مناسب غیر از آنی که دست پسرک دست فروش دیدم پیدا نکردم. برای همین چفیه ای خریدم به نه هزار تومان. همچنان با پدر دنبال در نجف می گشتیم که مادر و زهرا و سالار به هتل رفتند. بالاخره در یکی از مغازه ها پدر روی نگینهای پیشخوان دقیق شد. فروشنده مرد جوانی بود که کمتر از سی و پنج سال داشت. فارسی را سلیس حرف می زد و معلوم شد از بچگی در قم بزرگ شده. از وقتی در بازار نجف می چرخیدیم دنبال هدیه ای بودم به رسمی که در سفر به استانبول گذاشتم. و البته چیزی پیدا نکرده بودم. میان نگینهای دُر نجف نگین ماتی نظرم را جلب کرد که در اصطلاح در یخی نام داشت. یکی برای وحید برداشتم. یک تخمه نیم بیضی شفاف هم چشمم را گرفت. طبق توضیحات انور سعدی- فروشنده جوان- روی آن دعایی نوشته شده بود که هر سال اولین پنجشنبه ماه رجب بین طلوع و غروب آفتاب نوشته می شود. این دعا ترکیبی از حروف مقطعه قرآن است و خواندنی نیست! مثل شرف شمس. در یخی را به ده هزار تومان و تخمه شفاف حکاکی شده را به چهل و پنج هزار تومان خریدم. پدر هم دو نگین در یخی برداشت جمعاً بیست هزار تومان. من که خیالم از خریدهای مهمم که برای ممدو، وحید و یادگاری بود راحت شد به هتل رفتیم و مدیر کاروان که برای اعمال وداع به حرم می رفت غذایی از آشپرخانه حضرتی حرم امام علی برایمان کنار گذاشته بود که همه با هم خوردیم.

من و پدر تکه ای از شیرینی خوردیم. نام آن را از شیرینی فروش عراقی پرسیده بودم. گفته بود حَلوَالدَّهین است که با آرد، نشاسته، نارگیل و روغن حیوانی درست می شود. خود من با توجه به حجم زیاد پخت و پز و مصرف حَلوَالدَّهین، باورم نشد که روغن حیوانی در آن بریزند. اما شیرینی و چربی بیش از حد آن چنان بود که چند تکه کوچک اندازه یک حبه قند بزرگ آن را بیشتر نتوانستم بخورم. در عجب شدم چطور عراقیها صبح و ظهر و شب چنین چیزی را با چنان ولعی می خورند. شیرینی فروشیهای عراقی با آنچه در ایران و ترکیه هست فرق می کند. هرچند شیرینیها همانهایی بود که در تبریز و استانبول هم فروخته می شد. اما شیرینی فروشی عراقیها ویترین و اینها ندارد یک پیشخوان است که همه نوع شیرینی روی آن چیده شده و فروشنده آنطرف نشسته و جنس می فروشد. تمام شیرینی ها جای دیگری پخته می شوند و فروشندگی و شیرینی پزی دو کار کاملاً جداست.

بعد از تایپ سفرنامه و چرخیدن در اینترنت آماده خوابیدن شدیم. قرار شد اعمال وداع حرم امام علی را قبل از نماز صبح انجام بدهیم. فردا به سمت کربلا راه می افتیم.

Thursday, September 20, 2012

سفرنامه عراق-قسمت سوم

برای دیدن توضیحات عکسها کافی است موس را روی آنها ببرید)ء)

پنج شنبه 16/6/91

نجف

صبح با سر و صدای خانوداده بیدار شدم. حدود شش صبح بود. قرار بود سه بیدار شوم اما آنقدر خسته بودم که صدای زنگ گوشی را حتی حس نکردم. از وقتی راه افتاده بودیم در اتوبوس و هتل خواب درستی نداشتم. حتی عصر که خانواده خواب بودند من به عکسهایی که گرفته بودم و سفرنامه مشغول بودم. بلند شدم و نماز را خواندم. اما دیگر خوابم نبرد. نشستم پای لپ تاپ تا هفت و نیم. بعد به اتفاق رفتیم رستوران هتل برای صبحانه.

ریاحی (مدیر کاروان) و میزانی مداح و مبلغ، در بعثه رهبر جلسه داشتند و تا ظهر زائران در اختیار خودشان بودند. قرار شد به وادی السلام برویم. حاضر شدیم و تا مادر و زهرا پایین بیایند اطراف هتل و کوچه های آن را با پدر چرخیدم و عکس گرفتم. با سربازی که پشت تیربار همر کنار هتل نگهبانی می داد هماهنگ کردم و چند عکس هم از همرش گرفتم. الحق که ابهت دارد. مادر و زهرا آمدند و به وادی السلام رفتیم.

 

پیر عربدکه چای فروش

 

قبرستان وادی السلام بزرگترین قبرستان دنیاست که در شمال حرم حضرت علی واقع است. بعد از طی سیصد متر از در شمالی حرم به دروازه قبرستان رسیدیم. چیزی که تعجب مرا جلب کرد حمل و تشییع جنازه اموات بود. در اغلب اوقات چهار- پنج نفر برای تشییع پیکر و عبور دادن آن از حرم مولا علی (ع) داخل ون می نشینند و تابوت را روی باربند سقفی می بندند و تا در وادی السلام می آورند. از در وادی السلام تا در حرم بیش از سیصد متر نیست. بعد از طواف دادن مرده در حرم برمی‌گردند و در وادی السلام دفنش می کنند. چنان که پرس و جو کردم همین چهار - پنج نفر هم مزدوراند و با مرده هیچ بستگی ندارند. ورودی قبرستان هم مثل هرجای دیگری پلیس کشیک می‌دهد. اوائل ورودی وادی السلام که ایرانیها بیشتر رفت و آمد دارند دکه هایی از چوب و برگ خرما ساخته اند و دستفروشی می‌کنند. به اولین منظره ای که برخوردیم همین ونهایی بود که تابوت را روی باربند سقفی بسته و برای تشییع آورده بودند. حدود صد متر جلوتر آرامگاه هود و صالح نبی بود. برای رسیدن به مقبره باید از میان قبرهایی می گذشتیم که حداقل یک متر از زمین ارتفاع داشت. ارتفاع بعضی بیشتر هم می شد. بناهای خر پشته مانند، در وادی السلام زیاد دیده می شود. با درهای زنگ زده و کهنه. این درها هر یک به سردابه های تاریکی سه - چهار متر زیر زمین می رسند که ظاهراً آرامگاههای خانوادگی است. نصب بنر از عکس مرده هم رسم دیگری است که بر بعضی قبور روزمینی دیدم. وادی‌السلام مانند قبرستانهای ایران نیست که قطعه بندی خاصی داشته باشد. هیچ فاصله معینی بین قبرها نیست و آرایش آنها کاملاً تصادفی و بی نظم است. به آرامگاه هود و صالح رسیدیم. برای هردو نبی یک ضریح مشترک ساخته شده به قاعده یک و نیم در دو و نیم. آرامگاه شامل یک هال صد متری است که زنانه و مردانه اش را یک پارتیشن جدا می کند و یک اتاق دوازده متری در غرب هال که مقبره هود و صالح در آن است. بیرون هم سرویس بهداشتی مردانه و زنانه و بهارخواب مانند مسقفی ساخته شده که مفروش است و همه اینها به وضوح بعد از مسطح کردن قبور دور و بر بنا شده وگرنه با این تراکم کاتوره ای قبرها، راهِ ‌رفتن نیست چه رسد به محوطه ای برای نماز و دیگر اعمال.

 

وادی السلام

 

بعد از زیارت نبیین نوبت به پیدا کردن مزار سید علی قاضی عارف و عالم برجسته اسلامی رسید. انگیزه مادرم از آمدن به وادی السلام هم زیارت قبر این عالم بزرگ بود. کسی که افرادی همچون آیه اله العظمی بهجت نزدش شاگردی کرده بودند. در اخبار آمده که یک جاسوس انگلیسی در قالب گدایی نزدیک خانه ایشان مراقبت می کرده تا طلبه ها را از رفتن به مجلس ایشان منصرف کند. منقول است که به پدر طلاب (حتی پدر آیه اله بهجت) نامه ناشناس می فرستاده که فرزند شما در کلاس فردی حاضر می شود که مردم را از راه به در می کند. پدر آیه اله بهجت هم به پسر نامه ای می نویسد و او را از رفتن به کلاس آیه اله قاضی منع می کند. آیه اله بهجت هم علی رغم دلگیری از این تصمیم پدر، به آن احترام می گذارد و از کلاس آقای قاضی منصرف می شود. حدود دویست متر جلو تر از تابلو مقبره هود و صالح، در سمت مخالف خیابان اصلی، تابلوی مزار سید علی قاضی را پیدا کردیم و از میان قبرهایی که بعضاً روبه ویرانی بود مزار ایشان را پیدا کردیم. بر خلاف دیگران مزار ایشان مانند قبور ایرانی سنگ قبری داشت به ارتفاع سی سانتیمتر و اطراف آن به فاصله چهار متر در چهار مترمسطح شده ولی قبور اطراف محو نشده بود. چنانکه روی بلندی یکی از قبور نوشته بودند برای زیارت قبر ایشان کفشهایمان را در آوردیم و وارد محوطه مسطح دور مزار شدیم. دو نفر در سایه درگاهی بنایی با هم صحبت می کردند. یکی ایرانی ریش بلندی بود با پیرهن روی شلوار و دیگری یک جوان عراقی با ریشهایی تُنُُک و دشداشه سفید لاجوردی و عرق چینی به سر که از ایرانی کوتاهتر بود. نزدیکتر که شدم شنیدم از اینکه یکی از علما خامنه ای را سید خراسانی قلمداد کرده صحبت می کنند. پرسیدم این بنا کجاست که جوان عراقی جواب داد خانه آیه اله قاضی است که نوه اش ساعت چهار به بعد درش را باز می کند. ساعت یازده شده بود و داغی کف صحن آیه اله قاضی پا را می سوزاند. کفش پوشیدیم و از میان مقبره های خاک آلود راهمان را به خیابان اصلی باز کردیم. صحبتی اتفاقی با ایرانی ای کردیم که اشاره به مقام امام زمان و امام جعفر صادق کرد. آفتاب ساعت یازده طاقت زهرا و سالار را طاق کرده بود. برای همین برگشتند و من و پدر و مادر برای زیارت مقام دو امام در یکی از خیابانهای فرعی وادی السلام پیچیدیم. از عربی جای مقام را پرسیدم که آدرس مستقیم داد. بعد از آن از ساختمانهای دو – سه طبقه ویران از جنگ سؤال کردم. با همان لهجه عراقی جواب داد: «همه اینها مقابر. هرکی پول بیشتر، مقبره بزرگتر» تازه الان متوجه شدم چرا برخی روی قبرشان گنبد گذاشته اند، برخی ساختمان ساخته اند و برخی سرداب زیر زمینی زده اند. اما چه بی نظم و چه نامرتب است این قبرستان. به گنبد سبزی رسیدیم که تابلو زده بودند: «مقام الامام الصادق و الامام المهدی علیهما السلام.» در سمت مقابل خیابان فلش زده بودند: «مقبره الرّئیس علی الدواری» باروم نمی شد که قبر رئیس علی دلواری هم در وادی السلام باشد. وارد محوطه مقام دو امام شدیم که شامل ساختمان زیر گنبد با دو اتاق دوازده متری که در اولی محراب امام زمان و در اتاق پشتی محراب امام جعفر صادق قرار داشت. جدا از این ساختمان کنار در بالای سه پله، چاهی بود چسبیده به اتاق اِل مانندی مفروش از گلیم پاره و زنی نشسته بر لبه پله ها. دریچه نیم دایره ای نصف چاه را پوشانده بود و روی آن چنان دخیلهای سبز و سرخ بسته بودند که دریچه مشبک فلزی اصلا معلوم نبود. زن خواست از چاه آب بکشد که نخواستیم و خارج شدیم. به اصرار من سمت قبر رئیس علی دلواری رفتیم. برایم به عنوان ایرانی مهم بود که بعد از اینهمه نمادهای عربی که فقط به خاطر مسلمان بودنم زیارتشان کرده بودم ادای احترام به قهرمان مبارزات جنوب برایم مهم بود. پدر و مادرم که از ماجرای قتلهای فراوان وادی السلام کاملاً ترسیده بودند به ناچار دنبال من به سوی مقبره ای آمدند با مرمر سیاه رنگ و گنبد سبز. از میان قبور که راهم را باز می کردم، روی دیوار مقبره ای با رنگ اسپری فلش زده بودند رئیس علی. وقتی رسیدم جا خوردم. قبر رئیس علی دلواری قهرمان مبارزات ضد استعماری جنوب یک قبر کاملاً معمولی بود در سایه مقبره مرمری مردی متمول. ناراحت شدم وقتی دیدم اینهمه دولت ایران خرج بازسازی نمادهای اسلامی می کند اما از سامان دادن به قبر یک قهرمان ملی عاجز است. فاتحه ای خواندم و راه افتادیم سمت بیرون قبرستان.

 

قبر رئیس علی دلواری قهرمان مبارزات مردم بوشهر با انگلیسیهای اشغالگر

 

سکوت وادی السلام، قبور بلند و خلوتی آن فرصت را برای وهابی ها فراهم کرده تا شیعیان، مخصوصاً زوار ایرانی را خفه کنند. برای همین توصیه اکید مدیران کاروان است که زائران تنها به وادی السلام نروند. تا به خیابان برسیم از میان گورهایی عبور کردیم که جای گلوله های درگیری مسلحانه روی دیواره شان مشهود بود. از پس کوچه‌ای به سمت حرم راه افتادیم. کوچه به حدی کثیف بود که عملاً از زباله فرش شده بود و راننده تاکسی هایی که مثل تاکسی های وطنی برای مشتری گرفتن فریاد میزدند: «واحد کربلا واحد» همان «کربلا یه نفر» خودمان. به حرم رسیدیم اما اذان داده بودند و نماز را از دست دادیم. برگشتیم هتل و دیدیم سالار و زهرا گرمازده و بی حال افتاده اند. تا چهار استراحت کردیم. ساعت چهار همه در لابی منتظر بودند برای حرکت به کوفه.

کوفه در روایات و داستانهای دین اسلام جایگاه مهمی دارد. نقل است که آدم ابوالبشر از بهشت در کوفه هبوط کرد و آنجا توبه کرد و بعداز آن طی دویست سال به جده رفت. محل ساخت کشتی نوح و محل ایجاد شدن سیل بزرگ نیزکوفه بوده است. اما بنای شهر کوفه به زمانی برمی‌گردد که عمربن خطاب سعد ابی وقاص را به تصرف ایران فرستاد. بعد از پیروزی اعراب در نبرد اولشان با ایرانیان، رستم فرخزاد از مدائن حرکت کرد و در پنج فرسخی کوفه در محلی به نام قادسیه رودروری سعد قرار گرفت. رستم در جنگ کشته شد و ایرانیان پراکنده شدند. اما چون هنوز جنگ اعراب با پارسیان ساسانی هنوز تمام نشده بود لشکریان در نزدیکی قادسیه پادگان مدوری ساختند که به خاطر شکل هندسی آن به کوفان مشهور شد. بعدها سربازها خانواده‌های خود را به مقرشان آوردند و کوفه کنونی شکل گرفت. نزدیک بلاد مجوسان که هر زمان سر به شورش بر می‌داشتند.

بعدها که قبر امام علی (ع) معلوم شد نجف نسبت به کوفه رونق بیشتری گرفت و آنقدر بزرگ شد که کوفه را هم در میان گرفت. شبیه تهران که ری را در خود گرفت. با ماشین حدود بیست دقیقه تا مسجد کوفه بود. نزدیک مقبره میثم تمار پیاده شدیم. قبر میثم در دست باز سازی بود و بازدید ممکن نبود برای همین به سمت مسجد کوفه به راه افتادیم. قبل از ورود به مسجد کوفه، دوربین را تحویل دادم و وارد شدیم. مسجدی بزرگ به سبک مساجد اهل سنت. محوطه ای مربع شکل با حیاطی در وسط و شبستان و ستونهایی در کنار بنای کنونی مسجد کوفه را یه سعد ابی وقاص نسبت می دهند. مسجد کوفه یکی از چهار مکانی است که در آن نماز کامل است. محل حکومت امام زمان نیز مسجد کوفه خواهد بود. مسجد کوفه مکانی است که حضرت آدم بعد از حبوط در آن به درگاه خداوند تضرع و توبه کرد. ابراهیم نبی در راه اور به حجاز در این مکان توقف کرد و نماز به جای آورد. نوح نبی کشتی اش را در این محل ساخت و سیل بزرگ از اینجا آغاز شد. جبرئیل و حضرت محمد در سفر به معراج در محل مسجد کوفه فرود آمدند و نماز گزاردند. خضر نبی هم در اینجا عبادت نموده است. امام سجاد و امام صادق هم در این محل محراب عبادت داشته اند.

 

مسجد کوفه 

 

قضاوتهای مهم امام علی نیز در مسجد کوفه اتفاق افتاده است. محل هر کدام از موارد فوق الاشاره در مسجد مشخص است و هر کدام آداب و نماز و دعای مخصوص خود را دارد. از درهای مسجد کوفه یکی از درهای شمالی به نام باب الثعبان یا در اژدها از همه مهمتر است. در روایات آمده که امام در مسجد کوفه مشغول موعظه بود که مار بزرگی از در مذکور وارد شد و پای منبر با امام صحبت کرد. امام میز با همان زبان جواب او را داد و مار عظیم از همان راهی که آمده بود باز گشت. وقتی مردم از امام علی شرح واقعه را جویا شدند امام فرمود این مار پسر رئیس جنیان بود که به صورت ماری تمثل کرد. پدر او در حال احتضار است. او آمد تا برای رهبری جنیان بعد از پدرش از من اجازه بگیرد. اینکه جن مذکور همان زعفر جنی است که در کربلا به یاری امام حسین رفت و بعدها آیه اله مرعشی نجفی در مراسم تدفینش حاضر بود یا نه مشخص نیست. از آن زمان آن در خاص به در اژدها معروف شد. زمان تسلط معاویه، برای از بین بردن خاطره این واقعه به دستور او فیلی بر این در گذاشتند و سالها به آن باب الفیل می گفتند تا فیل مرد و نام باب الثعبان دوباره بر زبانها افتاد.

برای انجام اعمال باید به ترتیب در مقامها (محل عبادت یا اتفاق تاریخی که با سنگ مرمر کوچکی مشخص شده) رفت و اعمال را که شامل نماز، تسبیحات حضرت فاطمه و دعای مخصوص است به جا آورد. این مقامها عبارتند از:

مقام ابراهیم نبی

مقام خضر

 دکه القضا: مکانی که حضرت علی قضاوت تاریخی خود را در خصوص مالکیت کودکی بین دو مادر انجام داد. آورده اند روزی دو زن ادعای مادری کودکی داشتند. قضاوت را به علی سپردند و وقتی او دید هر دو بر ادعایشان اصرار می کنند به غلامش قنبر گفت کودک را با شمشیر دو نیم کند و بین دو مادر تقسیم نماید. یکی از مادران دلش برای کودک سوخت و از شکایتش منصرف شد. حضرت علی او را که عاطفه مادری اش بر خودخواهی و شکایتش غلبه داشت محق دانست و فرزند را به او سپرد.

4. بیت الطشت: چند متر آنطرف تر از دکه القضا قرار دارد. روایت شده که دختری در ماندابی تن شست. پس از مدتی شکمش برآمد و برادرانش ظن بردند که او از گناه حامله شده و قصد جانش کردند. دخترک به امام علی پناه برد و اعلام پاکی کرد. علی (ع) قابله ای برای معاینه خبر کرد و قابله بارداری دختر را تأیید کرد. علی گفت تا در محل بیت الطشت، طشتی از لجن گذاشتند و دختر را در آن نشاند. بعد از ساعتی زالوی بزرگی که ظاهراً هنگام شنای دختر در مانداب در رحمش رفته بود از فرج دختر بیرون آمد و پاکی او معلوم شد.

 محل ساختن کشتی نوح جایی است که حوضی در آن ساخته اند و البته اعمالی ندارد. در روایت آمده که حضرت نوح کشتی خود را در آن نقطه ساخته است.

دکه المعراج یا مقام حضرت محمد: در اخبار آمده است که حضرت محمد در راه معراج در کوفه فرود آمده و نماز خوانده است

مقام آدم: که آدم در آن توبه کرد و دعایش اجابت شد.

 مقام جبرئیل

 مقام حضرت زین العابدین که در صحن اصلی مسجد و در نزدیکی محراب مسجد کوفه است.

 مقام نوح نبی که کمی کنار تر از محراب مسجد کوفه است.

 محل نماز شب امام علی که در سمت چپ صحن اصلی مسجد و در شبستان جنوبی واقع است.

 مقام امام صادق(ع) که نزدیکی ورودی مقبره مسلم بن عقیل است.

در صحن اصلی مسجد کوفه، چند متر سمت چپ مقام نوح نبی محراب حضرت علی(ع) است. جایی که او به امامت نماز می ایستاد و بر منبری کنار آن کوفیان را موعظه می کرد و در شبی از شبهای ماه رمضان در آن به ضربه شمشیر ابن ملجم مرادی ریشش به خون سرش خضاب شد. هرچند محراب را ضریح گذاشته اند و محل زیارت عاشقان علی است اما هنوز هم امام جماعت کنار محراب می ایستد و نماز برپا می کند.

نظر میزانی بر آن بود تا همانجایی که کاروان نشسته بود تمام اعمال را انجام دهیم اما مادر نظر متفاوتی داشت و ما به همراه او اعمال هر مقام را در محل آن انجام دادیم و نزدیک غروب بود که به گروه برگشتیم. نزدیک غروب مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه را به جا آوردیم که حال عجیبی داشت. بعد از آن نوبت زیارت قبر مسلم ابن عقیل و مختار ثقفی در جنوب شرقی مسجد و قبر هانی ابن عروه در شمال شرقی رسید و بعد از آن نماز جماعت در صحنی که امام علی نماز گزارده بود و مسجدی که محل حکومت امام مهدی خواهد بود. نمازمان را چنان که اشاره کردم کامل خواندیم و بعد از آن بیرون آمدیم برای بازگشتن به هتل.

تا همه جمع شوند و سمت اتوبوس راه بیفتند از نمای شب مسجد کوفه و مقبره میثم تمار عکس گرفتم. می گویند میثم غلام زنی در قبیله بنی اسد بود که حضرت علی او را خرید و آزاد کرد. میثم به خرما فروشی روی آورد و از ان پس به خرما فروش یا تمار مشهور شد. (تمر در عربی به معنی خرماست.) میثم طَبَق بر سر می گرفت و وقتی مولی خویش را می دید که با شلواری کوتاه و صندلی وصله دار، ذوالفقار را با طنابی از لیفه خرما حمایل کرده و در بازار قدم می زند آنقدر می ایستاد و او را نگاه می کرد تا امامش از دید خارج شود.

روزی علی به نهال خرمایی اشاره کرد و به میثم گفت شقی ترین مردم تو را بر این نخل دار می زند و از آن به بعد میثم و نخل حال و هوایی با هم داشتند. میثم نهال را آب می داد، مراقبت می کرد و همیشه مواظب نهال بود تا نخلی بلند شد. کمی قبل از قیام امام حسین، میثم به جرم حمایت از آل علی دستگیر شد و عبیداله بن زیاد زبان او را بیرون کشید، چشمش را کور کرد و دست و پایش را برید و جنازه مثله اش را بر همان نخل آویزان کرد.

 

میثم تمار

 

متأسفانه فرصتی برای دیدن دارالعماره کوفه و خانه حضرت علی نداشتیم. سوار اتوبوس شدیم و آماده آمدن بودیم که مرد بغل دستی من با پسرش مهدی نیامدند. ریاحی سه بار فاصله مسجد تا اتوبوس را رفت و آمد ولی پیدایشان نکرد. همسرش سریع به تهران تلفن زد و چغلی شوهر را به مادرشوهرش کرد. ناامیدانه سمت هتل راه افتادیم که آنها را نزدیک در پارکینک دیدیم. سوار شدند و برگشتیم هتل. بعد از شام خوابیدیم تا فردا بتوانیم اعمال مسجد سهله را بدون کسالت انجام دهیم.

Friday, September 14, 2012

سفرنامه عراق-قسمت دوم

چهار شنبه 15/6/91

مرز مهران

ساعت 5:30 صبح بود که به مهران رسیدیم. وسایل را در اتوبوس گذاشتیم و خودمان پیاده شدیم. سازمان حج و زیارت بعضی از خانه های مهران را سروسامان داده و برای استراحتی چند ساعته آماده کرده. خانمها در یک خانه و آقایان در خانه ای دیگر. محل ساده ایست. یک حیاط بیست و چند متری، سه توالت و دوشیر برای وضو گرفتن و صورت شستن. ساختمان هم شامل یک هال به وسعت حیاط و یک اتاق 9 متری است. نماز را که خواندیم از گوشه اتاق بالش و پتو برداشتیم برای خواب. اصلا خوابم نبرد اما پدر و سالار (تازه داماد) خوب خوابید. عمیق و با خروپف. حدود 6:30 بیدار شدیم برای صبحانه. چای، نان محلی و پنیر به علاوه ساندیس پرتقال. نان و پنیر محلی بیشتر مزه کرد تا ساندیسی که هیچ مزه ای نداشت. بعد از صبحانه از خانه بیرون آمدیم و نیم ساعتی منتظر اتوبوس شدیم. یک سری از اعراب دور و بر کنار خیابان و پیاده روها روی زمین و کنار جدول خوابیده بودند. خواستم از اعراب، و منظره های خیابان عکس بگیرم اما ترسیدم حساسیت نشان بدهند و اعصاب خردی درست شود. با ترس و لرز دوتا عکس با موبایلم گرفتم. پیرمردهایی که با لباس نیمه کردی نیمه عربی در شهر می چر خیدند و گاری می کشیدند سوژه های عالی ای بودند که چون دوربین را از ترس بیرون نیاوردم از دستشان دادم. گاری سبزی، گاری کپسول گاز، گاری کتاب! و جالب اینکه همه هم آن وقت صبح بیدار و مشغول کار. ظاهراً مهران شهرداری درست و درمان ندارد چون کارگرهای شهرداری همه لباس شخصی ایلامی به تن دارند. کتانی، شلوار کردی، پیراهن کردی و چفیه عربی که به روش خاصی دور سرشان گره می زنند. متأسفانه هموطنان زائر هم بدون رعایت بهداشت هرجا می نشینند می خورند و می ریزند و نیروی انسانی موجود در مهران هم جواب رفت و روب اینهمه ریخت و پاش را نمی دهد. پدر از کثیفی گلایه کرد و قیاسی کرد بین مهران و کیش که به نظر من قیاس مع الفارقی بود. در جوابش گفتم فرهنگ مسافرانی را که از مهران می گذرند با آنها که از کیش می گذرند مقایسه کند کمی به نوع رفتارشان دقت کند متوجه چرایی این تفاوت می شود. خود من از این اختلاف اقتصادی به فکر فرو رفتم. جایی مثل تهران، کیش یا اصفهان و جای دیگری مثل عسلویه یا مهران.

اتوبوس از پارکینگ آمد و سوار شدیم. تا مرز 10 دقیقه راه بود و طی راه تریلی هایی متعددی از کالا به سمت عراق، کنار جاده منتظر بودند و البته اتوبوسهای مختلف از همه جای ایران که زائرین را به مرز می بردند. بار تریلی ها تقریباً همه چیز بود. از گوجه فرنگیهای مرغوب و پیازی که در بازارهای تهران دوبرابر قیمت فروخته می شود تا سیمان و پراید و پژو. ماشینهایی که تریلیهای خودرو بر به عراق می برند زرد است. تقریباً همه کسانی که دیده اند از رنگ آن بدشان آمده. زرد اسهالی! سپر و چراغ ندارند و ظاهراً تکنولوژی عراق فعلاً در حد مونتاژ چراغ و سپر روی بدنه پراید است.

در پایانه مرزی پیاده شدیم و وسایل را هم از اتوبوس آوردیم. بعد از مرز با اتوبوسهای عراقی مسیر را ادامه می دهیم. پایانه مرزی ایران معمولی است. سازمان حج و زیارت هماهنگیهای لازم را قبلاً انجام داده. برای همین در کمتر از یک ربع عبور می کنیم و وسایل بار گاری می شوند. اینجا تازه متوجه می شوم که چرا در مهران گاری زیاد است. خود من حداقل بعد از دهه هفتاد در تهران گاری دستی جز در بازار بزرگ ندیده ام. اما اینجا چنان که اشاره کردم انواع و اقسام آن برای بسیاری از مقاصد استفاده می شود. در مهران گاریچی بودن یه شغل عرف است. حتی اسم پیمانکاری که در مرز وسایل را جابجا می کند پیمانکاری گاریچی است. واقعاً اسم «گاریچی» در نام هردو پیمانکار حمل وسایل زائرین وجود داشت و پشت پیراهن کارگرها نوشته شده بود.

وسایل بار گاری شد و به سمت دیگری پیچید و ما هم به سمت مرزبانی عراق و ایستگاه کنترل پاسپورت. بعد از دیدن رنگ تاکسی های سفارشی عراقی که بار تریلی های ایران بود با دیدن لباس سربازهای عراقی بیشترمتوجه بد سلیقگی عراقیها در انتخاب رنگ شدم. طی زمان معطلی برای مهر شدن پاسپورت به طرز لباس پوشیدن سربازهای عراقی دقت کردم. خیلی شلخته لباس پوشیده بودند. پلیس عراق لباس استتار سرمه ای - خاکستری چرک به تن میکند با کلاه کج سیاه یا زرشکی، ماموران وزارت کشور هم لباس خاکی رنگ با کلاه کج سیاه رنگ. شلوارشان هم دوتا پلیسه دارد! باجه کنترل پاسپورت یک چهارچوب پنجاه در پنجاه است که با بی سلیقگی در دیوار ایجاد شده و همه از همانجا پاسپورت را برای کنترل و مهر زدن تحویل می دهند. بعد از این تشریفات به سمت اتوبوس عراقی هدایت شدیم. اتوبوسی که هنوز برچسبهای «تحویل نهایی» و «ضد یخ دارد» شرکت ایران خودرو روی آن بود. در فاصله تشریفات گذرنامه ساک و چمدانها بار اتوبوس شده بود. سوار شدیم و راه افتادیم. در مرز تعداد زیادی اتوبوس کامیونهای عراقی دیده می شد که بعداً در شهر هم مثل آنها در خیابانها می چرخید. کهنه، فرسوده و خسته. انگار در چند کشور دست به دست شده باشد تا به سیستم ترابری عراق رسیده باشند. در راه از مرز تا کوت جز بیابان چیزی نبود. از معدود روستایی اگر می گذشتیم تخلستانهای خشکیده بود و تاکسی های زرد رنگ چینی، امریکایی یا ایرانی. سمند، پرو 405 و پرشیا تاکسی و شخصی هایی است که در عراق فراوان است. در کنار آن ماشینهایی مثل شورولت، فورد و کیا هم در سیستم تاکسی رانی و بین ماشینهای شخصی دیده می شود. تویوتای های لوکس و فورد دو دیفرانسیل هم متداولترین خودروهای شاسی بلند عراقی است.

کنار جاده لاشه ماشینهای بمب گذاری شده فراوان دیده می شد. و هنوز روی بعضی ساختمانها جای گلوله ترمیم نشده بود. پستهای ایست و بازرسی ارتش و پلیس مستقل از هم و به فاصله نزدیک بنا شده. هرچند امریکائیها دیگر حضور ندارند اما لباس سازمانی ارتش عراق و آرایش معماری بعضی پایگاههای نظامی رد پای خوبی از ارتش امریکاست. ماشینهای همر، تیربارهای ام-60، تفنگ ام- 16 و سبدهای فولادی با پاکتهای پارچه ای که داخلشان را خاک نرم پر کرده اند، تفکر نظامی امریکایی را همه جا فریاد می کند. ارتش عراق لباس خاکی رنگ اما متفاوت با وزارت کشور (وزارت داخله) می پوشند. اسلحه سازمانی پلیس کلاشینکف و ماشینشان هم انواع فورد هست. سلاح سازمانی ارتش ام-16 و ماشین سازمانیشان همر است که زیاد دیده می شود.

ساعت 10:30 به وقت عراق و 12 به وقت ایران به کوت رسیدیم. آنجا بود که متوجه شدم کاروان ما به همراه پنج کاروان دیگر و با اسکورت مسلح عراق حرکت می کند. در کوت به اندازه یک صورت شستن و قضای حاجت توقف کردیم و همزمان نهار بار اتوبوس شد. بعد از سوار شدن غذا تقسیم شد. خوراک آماده مرغ، نوشابه ای به اندازه رانی به نام کریستال، و نان عراقی که ضخیم، لوزی شکل و به اندازه یک کف دست بود. شهر ها و دهات اطراف بیشتر مخروبه، بیابانی و جنگ زده بودند. کنار جاد لاشه خودرو های بمب گذاری شده به راحتی مشهود بود. هرچند به سفارش مدیر کاروان باید پرده ها کشیده می بود اما کنجکاوی اجازه نداد بیرون را نگاه نکنم و گهگاه عکس نگیرم. از کوت تا نجف دوساعت راه است.

اینطور که منقول است نجف در اصل کوهی بوده که در زمان طوفان نوح، فرزندش یافِث از فرمان پدر سرپیچی کرد و برای در امان ماندن از سیل بالای کوهی شتافت. خداوند آن کوه را منهدم کرد و بعد از فرونشستن طوفان جای آن کوه هور و نیزار پدید آمد. بعد از مدتی آب هور خشک شد اما همچنان نیزار ماند. بر اساس این داستان ریشه نجف، نِی جَف یعنی نیزار بی آب است که بعدها به شکل نجف در آمده است. قائلین به این قول، دریاچه بحر نجف را در نزدیک این شهر دلیل گفته خود می دانند.

ساعت 2:30 به نجف رسیدیم. با ورود به منطقه امن یا «سیطره» از ما خواسته شد که حتماً پرده ها را کنار بزنیم. آقای میزانی شروع کرد به ذکر مصیبت و من همچنان در تماشای شهری بودم که محل زندگی، تحصیل، تدریس یا مدفن اکثر علمای اسلامی است. علامه حلی، علامه طباطبایی، علامه امینی، آیت اله بروجردی، آیت اله بهجت، آیت اله سید علی قاضی، شیخ انصاری، شیخ عباس قمی (مؤلف مفاتیح الجنان) همه قسمتی از عمر خود را در این شهر سپری کرده اند. حوزه علمیه نجف هم شانه به شانه حوزه قم و گاهی جلوتر از آن شیعیان را رهبری کرده است.

به هتل الخیر رسیدیم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد همری بود که جلوی هتل نگهبانی میداد. داخل لابی نشستیم. تلوزیون «کانال ام بی سی» پخش می کرد. تا کلید اتاقها را بیاورند و مدیر کاروان لیست نفرات را با اتاقها جور کند مردی از بعثه آمد و کمی در باره عراق، وضع فرهنگی مردم، خرید و اینجور چیزها توضیح داد. در عراق برق دولتی 8 ساعت در روز هر دو - سه ساعت در میان وصل می شود و بقیه روز هتلها از موتور برق استفاده می کنند. وضع امنیت هم خوب نیست و تانک جلوی در هتل (همر را می‌گفت) دلیل همین مطلب است. تأکید کرد تاکسی سوار نشویم، خانمها بعد از غروب بیرون نباشند مواظب دستفروشها باشیم و مطالب تکراری دیگر. در انتها هم نتیجه گرفت که قدر امنیت، رفاه و آسایش را باید دانست و دست بوس حکومت بود. خلاصه روضه عراق را خواند تا منت ایران را بر سرمان بگذارد. کلید را گرفتیم و به اتاق رفتیم. طبقه دوم. تابلوی سوئیت دارد اما مجموعه ای از یک اتاق با دو تخت (نه دوتخته) رو به خیابان، یک هال مشترک و یک اتاق با سه تخت (نه سه تخته) است که در هر اتاق سرویس و یخچال و ... تکمیل است. غذا را زیر زمین سرو می کنند و البته از آشپزخانه مرکزی بعثه در نجف می آید و در هتلهای محل اقامت زائران توزیع می شود.

بعد از استقرار در هتل قرار شد ساعت 5 عصر همه در لابی جمع شوند و به زیارت حضرت امیر المومنین برویم. ساعت 5 همه به شوق زیارت حضرت علی عیله السلام در لابی جمع شدند. فندق الخیر در انتهای خیابانی است که بعد از سیصد متر به باب القبله حرم حضرت امیر می رسد. از همان اول خیابان گنبد و رواق آقا علی ابن ابی طالب پیداست. البته بار اول نزدیک هتل که آقای ریاحی در حال توضیح بود اشاره به پنجره های سمت چپ اتوبوس کرد که از آن گنبد و گلدسته های حرم مشخص بود. مادر که از زمان گذشتن از مرز با دیدن هر عکسی از ضریح عتبات منقلب می شد کنترل از کف داد. اما موقع رفتن به سمت حرم حضرت علی هیچکس نبود که بتواند چشم از گنبد بردارد. اول خیابان بازرسی خیلی شل و ظاهری شدیم. کنار خیایان تا حرم هر دو طرف مغازه های اغذیه، پارچه، اسباب بازی و ... و وسط خیابان هم دستفروشها به جلب مشتری برای چفیه، دشداشه، تسبیح، پارچه سبز و ... ورودی صحن حضرت علی (ع) یک بازرسی دیگر شدیم. برای رفتن به صحن اصلی و محوطه حرم علاوه بر کفش، باید موبایل، دوربین یا هر چیز دیگری را تحویل داد. چیزی نیاورد بودم و بلا فاصله وارد حرم آقا شدم. صحن بیرونی حضرت علی نواری به پهنای 10 متر است که البته جزء بنا محسوب نمی شود. بنای حرم و صحن امام علی از جایی است که موبایلها و کفشها تحویل می شود و از آنجا پا برهنه وارد می شویم. همه در قسمتی از صحن در سمت چپ ایوان طلا نشستیم و آقای میزانی توضیح داد.

محوطه مدفن حضرت علی محل دفن حضرت آدم و حضرت نوح هم هست. منقول است بعد از شهادت حضرت علی، به وصیت او حسنین دو سمت عقبی تابوت را گرفتند و دو سر جلوی تابوت خود بلند شد و به راه افتاد. گفته شده از کوفه تا نی زارهای نجف که حدوداً ده کیلومتر می شود تابوت به همین صورت آمد. بعضی معتقدند جلوی تابوت بر دوش جبرئیل و میکائیل بوده است. در نی زارهای نجف جایی جلوی تابوت پایین آمد و حسنین هم تابوت را به زمین گذاشتند و مشغول حفاری شدند تا به سنگ سفیدی رسیدند که بر آن به خط سریانی نوشته شده بود: این قبر توسط نوح هفتصد سال قبل از طوفان برای وصی خدا علی ابن ابیطالب حفر شده است. از مدفن حضرت علی تا نود سال همه بی خبر بودند تا زمانی که امام صادق علیه السلام مکان آن را به برخی خواص نشان داد. سالها بعد هارون وقت شکار، متوجه می شود که وقتی آهوان در فراز تپه ای پناه می گیرند سگهای شکاری تعقیبشان نمی کنند. با مراجعه به محل، مدفن امام علی معلوم می گردد. بعدها یکی از ارادتمندان با هزینه شخصی برای مضجع امام قبه می سازد. عضدالدوله دیلمی بارگاه اولیه حرم امام علی را بنا می کند و خود در همان محوطه مدفون است. در زمان صفویه و با نظارت شیخ بهایی بنای فعلی ساخته می شود. نادر شاه طی ماجرایی کرامتی از امام علی مشاهده می کند و دستور می دهد گنبد، گلدسته ها و ایوان اصلی حرم امام علی را مطلا کنند.

کمی پس از آن شیعیان هند و چین برای مضجع امام علی ضریحی سفارش می دهند که هنوز بر مدفن آن حضرت قرار دارد. ایوان امام علی به سمت شرق و در راستای بازار نجف است. بازار نجف به بلندی یک خیابان و چند فرعی است. پهنای صحن اطراف حرم بیش از چهل متر نیست و بعد از آن بلا فاصله وارد محوطه اصلی حرم و ضریح می شویم که از در ایوان طلا تا ضریح حدود بیست متر فاصله است. بطوری که اگر حرم خلوط باشد از انتهای بازار نجف ضریح حضرت علی معلوم است. (شخصاً بعد از نماز صبح از انتهای بازار ضریح حضرت را دیدم) دری که از بازار به ایوان طلا باز می شود باب الساعة نام دارد و ضلع شرقی حرم مطهر است.

بعد از توضیحات آقای زمانی از صحن اصلی وارد حرم شدیم. شنیده بودم که فضای حرم امام علی (ع) فضای خاصی است منحصر به هر کس. چنین حسی را تجربه کردم. حس قابل توصیفی نیست و باید شخصاً تجربه کرد. شاید وسعت حرم امام علی (ع) با حرم حضرت عبدالعظیم قابل مقایسه باشد اما در همان فضای کوچک جوی بر اعمال و عبادات حاکم است که در هیچ کجا مانندی ندارد. سعی همه زائران بر آن است که نمازهای یومیه را به جماعت در صحن امام علی (ع) به جا بیاورند و بزرگی صحن به اندازه ایست که با یک امام نماز گزارده می شود.

بعد از زیارت و انجام اعمال خاص حرم برای شام به هتل برگشتیم. مادر که حالش همچنان منقلب بود برای سحر و حضور در حرم، مهیای استراحت شد و من مشغول نوشتن سفرنامه و فرستادن بعضی عکسها به اینترنت شدم. برایم جای تعجب داشت که هتلی در شهر مخربه کشوری جنگ زده اینترنتی به مراتب با کیفیت تر از ایران دارد که مدعی هزار ادعای هزاران ساله است. تا چند سطری سفرنامه بنویسم و چرخی در اینترنت بزنم نیمه شب شد. مادر بیدار شد و سالار و زهرا و پدر را هم بیدار کرد و همه با هم به حرم رفتند. من هم بعد از ساعتی کار، ساعت موبایل را روی سه صبح میزان کردم و خوابیدم.

Thursday, September 06, 2012

سفرنامه عراق- قسمت اول

سه شنبه 14/6/91

ایران

امروز راحت تا دیر وقت خوابیدم. حدود 8:30 بیدار شدم. بعد از صبحانه وسایلی را که لازم داشتم جمع کردم. نگاهی انداختم که وسایل لازم را کامل جمع کرده باشم. لپ تاپ، هارد، شارژر و سیم رابطهای مختلف، سه راهی برق، دفتر یادداشت و خودنویس، دوربین و سه پایه و متعلقات اضافی همه هست. خیالم که راحت شد نشستم پای اینترنت تا ناهار. برنامه را سازمان حج و زیارت از پیش تعیین کرده. از کدام مسیر به مرز برویم. و در عراق در هر نقطه چه کنیم. برنامه توجیهی دیروز برگزار که شد با کار من تداخل داشت و بعد از کار هم رفتم برای دوربین وسایل خریدم. پدر که رفته بود حسابی ترسیده بود. از امنیت گرفته تا وضع بهداشت و خرید و غیره جز بدی چیزی نگفته بودند و کلاً اگر هزینه اش را پرداخت نکرده بودیم پشیمان می شدیم.

برنامه حرکت ساعت 4 عصر از ترمینال غرب بود. مامان مهین و امیرخان (مادر بزرگ و شوهر خاله کوچکم) تا ترمینال همراهیمان کردند. 4:30 حرکت کردیم. قبل از حرکت مرد جوانی بین همه دلستر یخ زده و بیسکوئیت پتی بور پخش کرد. من اشتها نداشتم و هیچکدام را باز نکردم. همان پسر برگشت و برای دور دوم از همه 2هزار تومان بابت بیسکوئیت و دلستر طلب کرد. فکر می کردم پذیرایی کاروان است اما ظاهرا از دستفروشهای ترمینال بود. خوشبختانه هیچ کدام را باز نکرده بودم و توانستم پسش بدهم اما بعضی که تشنه تر بودند و دلستر را باز کرده بودند با نارضایتی پول دادند. من هم متعجب که پسرک که به موقع و طبق آداب شروع به پخش جنس کرد که به راحتی همه فریب خوردند. دستفروش که پیاده شد اتوبوس راه افتاد و پذیرایی خود کاروان توزیع شد. اما ملت مار گزیده برای اطمینان می پرسیدند که باید پول بدهند یا نه.

ترمینال غرب

از عوارضی ساوه که عبور کردیم مدیر کاروان که مداح هم هست باند و بساط سیارش را آورد وسط اتوبوس کنار صندلی من و شروع کرد به ترساندن دوباره از همه چیز. از دستفروشهایی که جیب بری می کنند تا راننده تاکسی هایی که زنها را می دزدند و غذاهای غیر بهداشتی و غیره. خوشبختانه بلندگو خراب است و آقای ریاحی، مداح- مدیر کاروان دست به دامن حنجره مبارک می شود که به اندازه باند کولی، آزار دهنده نیست. از خوش شانسی، توفیق همراهی روحانی را در کاروان نداریم و اوقاتمان از مواعظ ایشان فارغ است. هر چند خسته نیستم اما خوابم می آید و اگر سخنرانی آقای زمانی (پیر مردی که نقش روحانی را بازی می کند و دقیقاً بالای سر من ایستاده) بگذارد چرتی می زنم.

باطری آقای زمانی که تمام می شود مرد میان سالی با سبیل قیطونی و گونه های برجسته که عقب اتوبوس نشسته در موبایلش هوار می زند تا با اقوام خداحافظی کند. هرچند من هد فون در گوش دارم اما از تن صدای بلند او، خدا حافظی اش با ملیحه و حکیمه و ماجرای گم شدن دمپایی حسن قلی را متوجه می شوم. ظاهراً فراموش کرده در یک مکان عمومی مثل اتوبوس چطور صحبت می کنند.

تا همدان خوابیدم. سوز شب همدان بیدارم کرد. اتوبوس ایستاده بود برای نماز و شام و همه در حال پیاده شدن. من هم پیاده شدم و همگی بعد از نماز سر میز شام نشستیم. داخل رستوران بنری از طرف هیأت مدیره کارگزاری زیارت عتبات نصب شده بود که نشان می داد این رستوران یکی از منزلگاههای توقف در مسیر است. شام چلو کباب بود. با حدود ده قاشق برنج، یک سیخ کباب صد در صد سویا و نوشابه گمنامی که مزه خاصی نداشت.

همدان- کرمانشاه

پدر روی صندلی خوابش نبرد کف  اتوبوس روی زیرانداز خوابید!ء

بعد از شام سوار اتوبوس شدیم به سمت کرمانشاه. صدای خانمهای ردیف بغل که از تهیه مربای بادمجان!! و ترشی سه پستون!! صحبت می کردند در گوشم بود که خوابم برد تا ساعت 1:30 بامداد که در مسجدی اطراف کرمانشاه توقف کردیم برای قضای حاجت و هواخوری. آن وقت شب پسری منقل و سیخ بساط کرده بود و روده کبابی می فروخت به سیخی هزار تومان. خواستیم نفری یک سیخ بخوریم که پلیس آمد و بساطش را جمع کرد. سوار شدیم. اتوبوس راه افتاد و ذهن مرا کشور عراق پر کرد. مملکتی جنگ زده و محروم و البته با دیدنیهای باستانی بسیار. شهر باستانی اور که وصفش در گیلگمش آمده، شهر آشور، شهر ابراهیم نبی و کاخ نمرود، منطقه سومر بین بصره تا نجف، معابد و چغازنبیلهای متعدد بین رودهای دجله و فرات در حله، بعقوبه، کربلا و بغداد.

برای کلمه عراق و وجه تسمیه این کشور نظریات زیادی وجود دارد. اول اینکه عراق به معنی سرزمین هموار و بی پستی و بلندی است. دوم اینکه عراق و عرق و عروق به معنی رگ و ریشه و از یک خانواده اند. عراق به معنی سرزمین ریشه ادیان است. چون ابراهیم، نوح، صالح، هود و برخی دیگر از انبیا در عراق مدفون اند. نظریه سوم مبنی بر این است که عراق تلفظ عربی اسم اراک است به معنی سرزمین سرسبز. به خاطر وجود رودهای دجله و فرات، نخلستانها و باغهای زیادی در اطراف آنها وجود داشته و رشد تمدنهای متعدد از شمال تا جنوب اطراف این دو رود دلیل این مطلب است. آشور، بابل و سومر همگی تمدنهایی بودند که در همسایگی تمدن مادها و ایلامیها در ایران کنونی سنگ بنای تمدن بشری را در سرزمینی سرسبز میان دو رود پر آب گذاشته اند. هرچند تا قبل از این عراق دومین صادر کننده نفت و اولین صادر کننده خرمای دنیا بوده و بزرگترین نخلستانها در عراق روئیده اند اما این سرزمین کودتا خیز و بی ثبات پس از جنگهای اول و دوم خلیج فارس دیگر آن عراق گذشته نیست و چیزی جز بیابان از آن باقی نمانده.

عراق تا زمان جنگ جهانی اول تحت سیطره عثمانی بوده. بعد از فروپاشی عثمانی و تقسیم آن بین فرانسه و انگلیس، مردی سعودی به نام ملک فیصل حاکم عراق می شود. بعد از او برادرش فیصل دوم زمام امور عراق را در دست می گیرد. اما یک عراقی اصیل که نامش را به یاد ندارم کودتا کرده و فیصل را می کشد و جمهوری اعلام می کند و خودش رئیس جمهور می گردد. بعد عبدالکریم قاسم علیه او کودتا می کند و رئیس جمهور می شود. بعد از او نوبت حسن البکر است که با کودتای دیگری جایگزین قاسم شود. اواخر دهه 70 میلادی و 50 شمسی هم رئیس استخبارات(سازمان اطلاعاتی امنیتی عراق) دولت بکر علیه او کودتا می کند که با اقدام صدام حسین معاون بکر، کودتا در نطفه خفه می شود. اما صدام حسین جو سیاسی را در حزب بعث (بعث یعنی دست نشانده) طوری علیه حسن البکر سم پاشی می کند که او به نفع معاونش استعفا می دهد و صدام حسین رئیس جمهور عراق می شود...

همین مطالب در سرم دور می زد که پلکم سنگین شد و خوابم برد.

Tuesday, August 21, 2012

در وصف اداره هایی با رئیس خوش مرخصی بی‌معاون

در وصف اداره هایی با رئیس خوش مرخصی بی‌معاون

یکشنبه یا دوشنبه شود می‌رود رئیس

دنیا شود به کام من و چند کاسه لیس

در مرخصی و مأموریت هیچ فرق نیست

در غیبت رئیس اداره شود سوییس

یک پا به روی میز و دگر پا به روی آن

فرصت برای چاله کَنی گشته راس و ریس

سیگار و چای خواب دمادم فراهم است

چونان که مثل آن نبود توی مارماریس

هرکس برای کار بیاید به نزد ما

دَک می‌کنیمشان همه با جمله‌ای سلیس

پرونده‌ات ورق به ورق نقص مدرک است

رفته رئیس و نامه تو مانده چرک نویس

در کشتن زمان مَثَلِ حاتم سخی

در کار و بار چنان تاجر خسیس

قفل است کارها چونباشد مدیر ما

ما چرخ دنده‌ایم در اینجا و او گریس

فردا که او دوباره بیاید به دفترش

هرکس برای کار دَوَد چون روان نویس

29/3/91 فاز 13

Tuesday, August 07, 2012

مردی دلشیفته و کودکی پراکنده ذهن در لباس یک دلقک

 

 

 

 

مردی دلشیفته و کودکی پراکنده ذهن در لباس یک دلقک

[i]تحلیلی بر رمان عقاید یک دلقک اثر هاینریش بُل- برنده نوبل ادبی 1972

clown16

 

 

هانس شنیر، 28 ساله، دلقک و بازیگر پانتومیم است. زندگی روزمره ای ندارد. آپارتمانی متوسط در بن – زادگاهش- از پدر بزرگ ثروتمندش هدیه گرفته و این تمام دار و ندار اوست. کارش این است که صورت را سفید و دماغ را قرمز ‌کند، پوستیژ به سر گذارد و با صورت دلقکها روی سن پانتومیم انفرادی اجرا کند. پانتومیم ورود و عزیمت، اسقف اعظم، سخنرانی مدیر عامل و ... هانس زندگی روزمره (به معنی عام) ندارد. حتی به حدی روزمرگی گریز است که حاضر نیست یک نمایش را بیش از چند بار اجرا کند. ذهن جوشان او سوژه جدیدی پیدا می‌کند و نمایشی حول آن ترتیب می‌دهد. هانس ذهنی آشفته دارد و تفکراتش مثل یک میمون وحشی از این شاخه به آن شاخه می پرد. شهر به شهر رفتن و اجرای برنامه های متعدد برای محافل مختلف برنامه زندگی‌اش را کاملاً شناور کرده و همین بیقاعدگی تبدیل به روزمرگی او شده. هانس طی دو سه سال اخیر بعد ازفرارش با ماری از بن، دلقک موفقی بوده و نظر منتقدان را جلب کرده است. اما از وقتی ماری او را ترک کرده زندگی هانس به هم ریخته. میگرنش عودت کرده و مالیخولیا گرفته. راه درمان و تسکین سردردهای مزمن و مالیخولیای هانس دو چیز بیش نیست «الکل و ماری». ماری او را ترک کرده پس تنها گزینه با قیمانده الکل است. بُل با گنجاندن جملاتی از این دست در جای جای داستان شیفتگی بی حد و حصر هانس به ماری را به زیبایی نشان می دهد. «دلقکی که به مشروب و الکل پناه ببرد خیلی زود تر از یک شیروانی ساز مست سقوط می کند.»( فصل اول صفحه 9) این را نویسنده از زبان هانس در اوایل داستان می گوید و خط کلی روایت داستان را ترسیم می کند. سقوط یک دلقک دلشیفته.

عقاید یک دلقک از صبحی شروع می شود که هانس سه هفته بعد از غیب شدن ناگهانی ماری به زادگاهش- بُن- باز می گردد. آخرین چیزی که از ماری دیده یادداشتی تک جمله ای در اتاق هتل بوده و بس: «من باید راهی را که انتخاب کرده ام بروم»( فصل هشتم صفحه 103). او طی این سه هفته به تمام موفقیتهای چند ساله اش پشت پا زده و با هر نمایش بیش از قبل اعتبار هنری اش را زیر سوأل برده. از یک هنرمند خوشفکر تبدیل به دلقکی الکلی شده که در نمایش آخر مخاطب بدون هیچ خنده‌ای از او ناراضی بوده. با زمین خوردن عمدی هانس روی سن، مردم آهی از روی همدردی کشیده اند و پرده پایین افتاده و او هم کشان کشان از صحنه بیرون رفته. حال وی با پایی متورم از زمین خوردنش روی سن و با کمترین پول از پله های ایستگاه قطار بن بالا می آید و به مقصد آپارتمانش تاکسی می گیرد. رمان طی350 صفحه و 25 فصل در فاصله زمانی صبح تا شب اولین روز ورود هانس به بن اتفاق می افتد.

هنر هاینریش بُل - نویسنده آلمانی- در این است که توانسته بازیگوشیهای میمون ذهنی نویسنده را دستمایه قرار داده و با تصویر گذشته قهرمان داستان و شخصیتهای جانبی، زمینه خوبی از مناسبات اجتماعی و سابقه معاصر طبقه بورژوای روشنفکر نما و طبقه سرمایه دار آلمان پس از جنگ را در داستان ترسیم کند و با شخصیت پردازی‌ای مناسب طی مکالمات تلفنی هانس با افراد دور و برش حال آنها را (در دهه 70) به تصویر بکشد. برای نیل به چنین هدفی لازم است داستان به صورت اول شخص بیان شود. ابتکار نویسنده برای تصویر کردن موقعیت آدمهای آنسوی گوشی تلفن مبتکرانه است. هانس می تواند از پشت تلفن بوها را تشخیص دهد. درنتیجه توصیف آنچه در آنطرف گوشی تلفن میگذرد باور پذیر می شود. با کنار هم قراردادن خاطرات گذشته راوی داستان و دقت به مکالمات تلفنی او با شخصیتها در زمان حال و توصیف بوهای آنسوی گوشی، پازل زمینه داستان کامل می شود.

کلیت داستان به این شکل است که هانس که با پشت پا زدن به موفقیتهای هنری اش وضعیت اقتصادی اسف باری پیدا می‌کند و به بن باز می‌گردد. او با رسیدن به خانه سراغ دفتر تلفنش می رود تا با تماس گرفتن با آشنایان از آنها درخواست کمک کند. اما ذهن مغشوش او هر بار در میانه هر اتفاق خاطره ای را به یاد می آورد و با یادآوری آن خاطره تصویری از وضع گذشته هر کدام از شخصیتهای فرعی خلق می گردد. این پراکنده ذهنی به حدی است که گاهی او با دیدن یک اسم در دفتر تلفن، کمد لباسهایش که دیگر لباسهای ماری در آن نیست، یا حتی به هم ریختگی آشپرخانه خاطره ای در ذهنش تداعی می‌گردد و چنان در تخیل آن محو می شود که کار اصلی را از یاد می برد. تخیلات و خاطرات هانس گاهی چنان عمیق اند که فصلی از کتاب را به خود اختصاص می دهند و خواننده نیز مثل راوی داستان حتی فراموش می کند چطور به این قسمت از ماجرا کشیده شده است. این اتفاق برای ما نیز پیش آمده. گاهی چنان ذهنمان مغشوش و پراکنده است که افکار و ذهنیات فرعی، برنامه های اصلی را از یادمان می برد. به اتاق می رویم تا کتابی برداریم اما در همین فاصله کوتاه بین هال تا اتاق درگیری ذهنی، ما را از کار فارغ می کند و با ورود به اتاق فراموش می کنیم برای چه کاری آنجا رفته ایم و بعضاً با انجام کار دیگری رسیدگی به اصل کار را از یاد می بریم. هانس در تمام طول داستان چنین است. در فاصله پیدا کردن نامها در دفتر تلفن، در فاصله یک حمام کوتاه، در زمان کوتاه پختن تخم مرغ با کنسرو نخودفرنگی چنان در تخیلات، تحلیلها و خاطراتش فرو می‌رود که گاهی اصل کار فراموش می شود و خواننده چنان در این اتفاقات بی برنامه و کاتوره ای همراه هانس درگیر وقایع می شود که فراموش می‌کند فصلی از داستان را در این فاصله کوتاه ورق زده. هنر هاینریش بُل در آن است که علی رغم برداشتن مرز خیال و واقعیت در زندگی هانس و ذهن مخاطب، همچنان داستان را رئالیستی روایت می‌کند و وارد فضای سورئال نمی شود. به غیر از دو قسمت در داستان، مخصوصاً فصل 14 که هانس در وان حمام آینده را تصور می کند بقیه رمان کاملاً رئالیستی روایت می شود و صد البته که بین این دو قسمت کوتاه سورئال و قسمتهای رئال مرزبندی پررنگی وجود دارد.

حالت رفتاری هانس شنیر کاملاً ناپایدار و کودکانه است. گویی او هیچ وقت بزرگ نشده و همچنان همان کودک بازیگوش مانده. هاینریش بل به این نکته هیچ اشاره مستقیمی ندارد. اما نبود بلوغ در تمامی تصمیمات قهرمان- راوی داستان نمود دارد. هانس با لجاجتی کودکانه تصمیم می گیرد از فرصتهای تحصیلی و شغلی فراوانی که خانواده متول او می توانند برای فرزندشان ایجاد کنند دست بکشد و با اتمام تحصیلات متوسطه در دکان لوازم التحریر فروشی دِرکوم - مردی با تفکرات مارکسیستی که رابطه خوبی با امثال پدرش ندارد - شاگردی کند. (ریشه های این لجاجت طی داستان در بازگویی گذشته هانس و توصیف رابطه فعلی او با خانواده اش به روشنی واکاوی می‌شود.) در این مغازه او به ماری، هم مدرسه‌ای‌اش که دختر درکوم است نزدیکتر می شود و بعد از مدتی نسبت به او احساس شیفتگی می کند. هانس صبح اولین هم آغوشی، تصمیم می‌گیرد با ماری از بن فرار کنند. او زمان فرار از بن یک دلقک حرفه ای نیست. تنها یک جوان لوازم التحریر فروش است که از زمان دبیرستان با لودگی و دلقک بازی اطرافیان را شاد می‌کرده. اما حالا تصمیم می‌گیرد از این ادابازی کسب درآمد کند. منطقاً با چنین وضعی، یک زوج جوان که از حمایتی برخوردار نیستند به راحتی اسیر مشکلات اقتصادی می شوند. هانس با یادآوری خاطراتی از گذشته وضع اقتصادی رقت بار اولین ماههای فرارش با ماری را برای خواننده شرح می‌دهد. این وضعیت با بارداری ناخواسته و سقط جنین ماری بغرنجتر می‌شود. اما هنوز حس شیفتگی دوطرفه به اندازه ایست که تحمل سختی را آسان می‌کند.

اما تفاوت هانس و ماری عمیقتر از آن است که بتواند آنها را در دراز مدت کنار هم نگاه دارد. هانس زندگی باری به هر جهت روزانه دارد. بدون پس انداز مالی و بدون آینده ای واضح و برنامه ریزی شده. یک زندگی کاملاً در حال. او هیچ قید و بند سیاسی، اجتماعی و مهمتر از آن مذهبی ندارد. در خانواده ای بزرگ شده که از تعصب پروتستانی خالی است و به راحتی اجازه می دهد یکی از اعضا (لئو، برادر هانس) به کسوت کشیشهای کاتولیک درآید. منش خانواده شنیر کاملاً بی قید و سرمایه محور است. همانطور که در جنگ خانه خود را در اختیار نازیها قرار می دهد و دختر خانواده را به خط مقدم برای خدمت در آتشبار می فرستد بعد از جنگ با تشکیل انجمنهای اجتماعی سعی در برقراری قرابت با جامعه امریکا دارد و با یهودیها ابراز دوستی می‌کند. از لحاظ اجتماعی هم مادر خانه با بسیاری از همسالان سرگرم فعالیتهای اجتماعی بروژوایی مثل دوره ماهیانه قرابت اقوام و نژادها است. او در جوانی به نویسنده ای به نام شنیتسلر که در خانه شان مقیم بوده نظر داشته. پدر نیز با استفاده از موقعیت خود معشوقه اختیار کرده و این مسأله چنان با خونسردی در داستان عنوان می شود که انگار هیچ مرز اخلاقی‌ای وجود ندارد.

خانواده ماری (که تنها درکوم است) برخلاف خانواده هانس فقیر، ثابت قدم و تا حدی ایده آلیست است. حقارت و فقر زندگی ماری در فصل هفتم به وضوح توصیف می‌شود. برخلاف تمول و تجمل گسترده خانواده هانس که وجوه مختلفش در مقاطع مختلف داستان از زوایای مختلف بررسی می‌گردد. ماری و پدرش هر دو به نوعی ایده آلیسم معتقدند. درکوم مارکسیست، ایده آلیسم دیالکتیک دارد و ماری ایده آلیسم مذهبی. برای همین حاضر نیستند از مواضع فکری خود دست بردارند و البته که هر دو در زندگی به نوعی بهای آن را می دهند. درکوم با فقر اقتصادی و فشار نازیها و ماری با شکست در زندگی.

روش زندگی قهرمان داستان کاملاً شناور در زمان و مکان است. او حاضر نیست علی رغم همراهی چند ساله با ماری و سقط جنین های مکررش، او را به عقد رسمی خود درآورد. هانس در هتلها از نحوه زندگی‌اش راضی است و بدون هیچگونه توجهی به ماری تنها از او انتظار همراهی عاطفی و جنسی دارد. تا جایی که ماری چند جا این مسئله را به روی هانس می آورد. جایی به او می‌گوید از او می ترسد، و در جای دیگری از هانس گله می کند که او را به درستی نشناخته است.

برعکس هانس، ماری فردی است مذهبی و مقید چنانکه بعضی مواقع باید در جو کاتولیکی دوستانش تفکرات مذهبی اش را دنبال کند او به عنوان یک زن انتظار حداقلهای زندگی متأهلی‌ای را دارد که در شهر به شهر و هتل به هتل رفتنهای هانس خبری از آن نیست. هرچند هانس به سیستم تک همسری تأکید دارد اما عملاً مجردی زندگی می کند و این کولی وار زندگی کردن برای زن زندگی مثل ماری قابل تحمل نیست. لاقیدی را هانس از خانواده اش به ارث برده. با این تفاوت که لاقیدی آنها تابع عقل معاش و ضامن پیشرفتهای مادی آنهاست اما لاقیدی هانس نوعی لاقیدی کودکانه، لجوجانه و ناپخته است که او را به انحطاط می کشاند.

اصرار نگارنده این سطور در استفاده از واژه «شیفتگی» به جای «عشق» نیز به دلیل همین تفاوتهای عمیق هانس و ماری در پس لایه نازک عاطفه آنهاست. در شیفتگی صرفاً احساسات دخیل است و در لحظه حادث می شود (مثل تصمیم هانس و ماری برای فرار از بن)، برخلاف عشق که ناشی از شناخت و نزدیکی روحی طرفین در گذر زمان است. این گذر زمان آفت رابطه هانس و ماری است و در انتها به جدایی آنها می انجامد. پس آنها شیفته هم اند نه عاشق هم.

هرچند از رابطه ماری و تسوپفنر در داستان تنها به ذکر کلیات اشاره می شود اما همین کلیات کافی است تا به پایداری رابطه ایندو پی ببریم. ماری و تسوپفنر در مدرسه و «حلقه کاتولیکهای مترقی» حضور دارند. هر دو از قشر خرده بورژوای مذهبی هستند. هر دو خانوادشان به خاطر ایده‌آلیسم فکری و سرسختی اعتقادی هم در جنگ و هم بعد از آن تحت فشار بوده‌اند. (دقیقاً بر خلاف خانواده شنیر که در هر شرایطی از آب کره گرفته.) هر دو خانواده به نوعی فرهنگی اند. پدر تسوپفنر معلم و درکوم پیر لوازم‌التحریر فروش است. تسوپفنر اهل زندگی متأهلی خورده بورژوآیی متدیانه است. برای همین بلافاصله ماری را عقد می کند و برای ماه عسل به رم می‌روند. شهری که علاوه بر جاذبه های روشنفکرانه متعددش مرکز کاتولیکهای جهان است. استحکام چنین رابطه به راحتی قابل نتیجه گیری است.

رفتار کودکانه هانس شنیر این فرصت را در داستان فراهم کرده تا طبقات مختلف جامعه آلمانی دهه هفتاد اعم از سرمایه دار، مذهبی، بورژوآ و ایده‌آلیست با هنری آمیخته به قاطعیت نقد شود. قهرمان داستان از خانواده متول و فرصت طلبش فقط لاقیدی را به ارث برده و مایه‌ای از عقل معاش ندارد. برای همین با رفتار و استدلالهای کودکانه، رفتارها و ناهنجاریها را به باد انتقاد می‌گیرد. دقیقاً به روشی که کودکی معصوم از رفتارهای متناقض و بعضاً متضاد آدم بزرگها تعجب می‌کند و با ساده ترین سؤالهایش آچمزشان می‌کند. اما با این همه اثر هنری هاینریش بل به یک اثر منبری و موعظه‌گر تبدیل نشده. در آثار موعظه گر نویسنده به بهانه‌ای داستانی(مثل سخنرانی رئیس، مونولوگ یکی از شخصیتها در جمع دوستان و...) داستان را رها می‌کند و به موعظه گویی می پردازد. در این قسمت بار داستان پردازی وجود ندارد و یک مقاله، تحلیل یا ایده به صورتی مقاله وار از دهان یکی از شخصیتها روایت می شود. خوشبختانه در این رمان به چنین نقطه ضعفی برخورد نمی کنیم. هرچند در جای جای داستان قهرمان در حال شرح خاطرات و بحث در مورد تفکرات خود است اما هیچ قسمتی از عناصر داستان پردازی خالی نمی شود و ایده ای به مخاطب تحمیل یا حتی معرفی نمی گردد.

 

TheClown_AF

هنر بل دقیقاً همین است که ناهنجاریهای جامعه صنعتی را از زبان صادقانه یک کودک 28 ساله به تصویر می‌کشد چنان ساده و بی آلایش که قضاوت کردن برای مخاطب بسیار آسان است. نویسنده وضعیت مردم را در حکومت فاشیستی آلمان بسیار موجز توصیف می کند: آن زمان دختران جوان ناگزیر بودند خود را داوطلبانه به آتشبار ضدهوایی معرفی کنند (فصل چهارم صفحه 27) گنجاندن واژه های «ناگزیر» و «داوطلبانه» به وضوح نشان دهنده انتخابی میان جبر و جبر برای مردم آن زمان است. رفتار نازیها و تأثیر فاجعه بار اعتقادات آنها بر برخی نوجوانان نیز در روایتهای محاکمه هانس در 6 سالگی، کشته شدن جورج نوجوان با نارنجک دستی و تعبیر مختصر و مفید هربرت کالیک 14 ساله از کشته شدن جورج به زیبایی نشان داده می شود: «خوشبختانه جورج یک بچه یتیم بود» (فصل چهارم صفحه 33) ء

کودک درون هانس عقب ماندن عقاید مذهبی از مقتضیات زمان را هم به نقد می‌کشد. او با تصویر اسقف زمرویلد که علی رغم تمجید از درکوم نزد ماری، بچه ها را تشویق می کند که از لوازم التحریر فروش مارکسیست چیزی نخرند و از طرفی با سرمایه داری مثل پدر هانس با باشگاه می رود و مشروب می خورد، به راحتی نشان می دهد که حتی افرادی که در جامعه تقدیس می شوند در تزویر و ریا دست کمی از سرمایه دارهای پول پرست ندارند. او از مردم متدین که علی رغم نقاب مذهبی که برچهره دارند همچنان طماع وریاکارند اینطور انتقاد می کند: به گمانم از پروتستانهایی نظیر کوسترت  که واقعاً موفق شد مرا به حیرت وادارد - هنوز می‌توان انتظار چیزهای شگفت انگیز داشت اما در مورد کاتولیکها باید بگویم که دیگر چیزی وجود ندارد که مرا به تعجب وادارد. (فصل دوم صفحه 19).ء

اما تیغ تیز انتقاد هاینریش بل که از آستین هانس شنیر بیرون آمده بیش از هر طبقه ای بر گردن بورژواها و سرمایه دارها فرود آمده. نویسنده‌ای مانند شنیتسلر نازی که به خاطر رمان غیر اخلاقی عشق بازی فرانسوی ممنوع القلم می شود، بعد از جنگ بدون اشاره به سوابق نازی خود از ممنوع القلم شدنش در زمان نازیها استفاده می‌کند. یا سرمایه دارهایی مانند خانواده شنیرکه « نه حافظه درست و حسابی دارند و نه وجدانی که باعث عذابشان شود» (فصل 5 صفحه 43) و تنها به دلیل گره خوردن منافعشان با عقاید وطن پرستانه، داد وطن سر می‌دهند. شنیر وطن پرستی منفعت طلبانه خانواده‌اش را اینطور توصیف می‌کند: وقتی با خودم فکر می‌کنم که از دونسل پیش تا کنون بخش قابل توجهی از سهام معادن ذغالسنگ در انحصار خانواده ما بوده است، دلشوره آنها را برای خاک مقدس آلمان درک می‌کنم. هفتاد سال است که خانواده‌های شنیر خاک آلمان را که باید تحمل زیادی هم داشته باشد می‌کاوند و از این طریق جیبهایشان را پر پول می کنند. (فصل چهارم صفحه 31). کودک 28 ساله داستان ما، علی رغم لحن انتقادی‌ای که در توصیف افراد و طبقات اجتماعی دارد شیفتگی اش را نسبت به ماری به زیبایی شرح می دهد.ء

41MP874H3CL

رمان عقاید یک دلقک به همان زیبایی و ملایمتی که آغاز می شود و اوج می‌گیرد روبه پایان می‌گذارد. نویسنده ضمن شرح تصمیم هانس برای گیتار نوازی در ایستگاه مترو دقیقاً با ذکر آنچه او روی مقوا خواهد نوشت، ذغال سنگی که کنارش خواهد گذاشت و آهنگ مذهبی ای که خواهد خواند تصمیم کودکانه او را برای انتقام جویی و به خشم آوردن تمامی کسانی که در اقشار و طبقات مختلف جامعه با او آشنایی دارند اعم از سرمایه دار، متدین، بورژوآ و ... نشان می‌دهد. انتقام جویی از دوستان برای کاری که عملاً خود مسبب آن بوده است. بل در آخرین قسمت داستان گریم هانس را شرح می‌دهد. گریمی پوسته پوسته و ترک خورده روی صورت هانس که عملاً نمادی از شخصیت ناپایدار و ترک خورده کودک 28 ساله داستان است. کودک دلشیفته داستان با صورتی پوسته پوسته و ترک خورده و کنایه نیشداری برمقوا و ذغالسنگی در کنارش در عمومی ترین نقطه شهر (ایستگاه قطار) دعاهای مذهبی را با گیتار می نوازد و منتظر معشوقی می ماند که با شوهرش به رم رفته است.

داستان یک نتیجه منطقی از روایت گذشته و حال دلقکی ناسازگار با سیستم و مطرود از آن بازگو می‌کند: انتظاری ابدی برای معشوقی از دست رفته و گدایی روی پله‌های ایستگاه قطار با وجهه‌ای شکست خورده در جامعه.ء


[i] عقاید یک دلقک - هاینریش بُل - محمد اسماعیل زاده - نشر چشمه – 1390- چاپ شانزدهم