Tuesday, November 26, 2013

قرائتی تارانتینویی از افسانه‌ای آلمانی

 

تحلیلی بر جِنگوِ بی زنجیر

قرائتی تارانتینویی از افسانه‌ای آلمانی

DJango-Unchained-Promo-Poster

فیلم جنگوی بی زنجیر (Unchained Jengo) آخرین فیلم کارگردان مستقل امریکایی کوئنتین تارانتینو، خالق آثار ماندگاری چون پالپ فیکشن، دوگانه بیل را بکش و حرامزاده‌های بی افتخار (inglorious bastards) است. تارانتینو در این فیلم قرائتی کاملا آزاد و متفاوت از افسانه رمانتیک زیگفرید و برومهیلدا را به زبانی اعتراض آمیز نسبت به تبعیض نژادی و نظام برده‌داری ارائه می‌کند.

آغاز فیلم تن عضلانی بردگان که جای زخم روی آنهاست. موسیقی متن همزمان با نشان دادن این خط زخمهای بلند به راحتی علت آنها را بیان می‌کند: شلاق. وسیله ای که در قسمتهای مختلف فیلم هم استفاده و هم اثر آن به نمایش در می‌آید و یکی از نمادهای خشونت علیه برده ها و تنبیه آنهاست. این کد بندی موسیقی و همراستایی کاملش با صحنه های فیلم در تمام صحنه ها تا آخر ادامه دارد.

همان دقایق اول فیلم فردی وارد صحنه می‌شود که به ظاهر شخص اول فیلم است در حالی که او کسی است برای معرفی شخصیت محوری فیلم آمده است. دندان پزشکی آلمانی به نام دکتر شولتز با رفتاری کاملاً متناسب با یک نجیب زاده اروپایی، چنان مؤدبانه که در مقایسه با رفتار گاوچرانیِ جنوب امریکا تضادی کمیک ایجاد می‌کند. بعد از یک صحنه غافلگیر کننده و زمین گیر شدن برده فروشها و آزاد شدن جنگو از زنجیر، دکتر به برده‌ها ستاره شمال را نشان میدهد، تا راه شمال امریکا، جایی که برده داری ممنوع است را به آنها نشان دهد. هنگام ورود به شهر هم شولتز به طبع نژاد آلمانی‌اش دولیوان آبجو میریزد که از جزئیات جالب توجهی است که کارگردان در ذهن نگاه داشته.

اما شغل اصلی شولتز با تعلیق جالبی طی ماجرای کشتن کلانتر شهر و خبر کردن سرکلانتر، شرح داده می‌شود. او جایزه بگیر است اما با رفتار نجیبزاده مئآب اروپاییش به جنگو به جای برده یا کاکاسیاه، لقب واله می‌دهد و اولین قدم در آزادی جنگو سوارشدنش بر اسب و انتخاب لباس به نظر شخصی اوست. شولتز همه جا جنگو را مردی آزاد و پیشکارش معرفی می‌کند و با او همان رفتاری می‌شود که با بقیه سفیدها.

فلاش بکهای جنگو در مواجهه او با برادران نژاد پرست بیتلز و نشان دادن گذشته دردناک مشترکش با برومهیلدا تحت شکنجه آنها، زمینه را برای همراهی عاطفی مخاطب با جنگو هنگام انتقام گرفتن از دو برادر فراهم می‌کند. و در انتها وقتی خون آنها روی غوزه‌های پنبه می‌ریزد انتقام همه شکنجه‌ها و شلاقها گرفته می‌شود.

django-unchained-fan-poster-3

بعد از این ماجراست که شولتز، افسانه برومهیلدا و زیگفرید را برای جنگو تعریف می‌کند. افسانه‌ای کلاسیک که در آن برومهیلدا در برجی زندانی است و اژدهایی از برج محافظت می‌کند. در این جا شولتز مستقیماً جنگو را زیگفرید می‌خواند و می‌گوید:« وقتی یه آلمانی زیگفرید خودشو می‌بینیه باید یه کاری براش انجام بده». این جمله اشاره خوبی است به مخاطب تا او را متوجه کند که شولتز تنها آمده تا برده‌ای را به شوالیه تبدیل کند و قهرمان داستان جنگو است، هرچند هنوز نقشش در فیلم به پررنگی شولتز نشده است. بعد از آن صحنه درگیری نژاد پرستان KKK را داریم با موسیقی‌ای دلهره آور که در تضاد با ماجرای کیسه هایی که به سر دارند کمیک موقعیتی ایجاد می‌کند که در راستای آن منطق خنده دار و متناقض امریکایی به انتقاد و تمسخر گرفته می‌شود. قبل از حمله یکی از افراد دوخت سوراخ چشمی‌کیسه ها انتقاد می‌کند و بحث شروع می‌شود:« نمی‌خوایم کسی رو مقصر بدونیم یا زحمتاشو زیر سؤال ببریم اما واقعاً از این سوراخها نمی‌شه دید»

-«به نظر من این حمله رو استثنائاً بدون کیسه روی سر انجام بدیم»

چنین مکالمه‌ای قبل از یک حمله نژاد پرستانه منطق ظاهری چنین گروههایی را تمسخر می‌کند چرا که گروهی سعی در انتقاد منطقی از کاری دارند (چشمی‌کیسه های سر) که در نهایت منجر به یک عمل غیر منطقی (حمله نژاد پرستانه) می‌شود. از دیگر سو، اینکه نژاد پرستها علی رغم اینکه نمی‌توانند درست ببینند باز هم کیسه را از سرشان بر نمی‌دارند به نوعی نشان دهنده منطق کورکورانه و تعصب بی دلیلشان است که در فرجامی‌شکست خورده تصویر می‌شود. در آخر این سکانس هم نژاد پرست دیگری از اسب به زمین می‌افتد و باز هم اسب و خون بیشتر کانون توجه فیلمبردار است تا شخص نژاد پرست. این صحنه بعد از افتادن برادر سوم بیتلز از اسب، دومین باری است که از اسب افتادن خونبار سفیدها را نشان می‌دهد. و نمادی است از پایان سواری سفیدها بر خر مراد و برچیده شدن برده‌داری با خونریزی طی جنگ داخلی در امریکا. از اینجا دیگر آموزش جنگو و جایزه بگیری روایت می‌شود.

کارگردان به سرعت از آموزش و تعلیم جنگو می‌گذرد و تنها برای رعایت منطق روایی فیلم اشاره‌ای گذرا به آن دارد. آنچه که در این سکانس قابل توجه است اولین شکار جنگو و نگهداری آگهی جایزه آن در جیب اوست. این آگهی وقتی دوباره به کار می‌آید که مخاطب وجودش را کاملاً از یاد برده است. بعد از آن جایزه بگیرها دوباره به شهری که جنگو و برومهیلدا از هم جدا شده‌اند می‌روند و در جستجوی اسناد، آخرین محل برومهیلدا را پیدا می‌کنند: مزرعه ای به نام کندی لند. مالک کندی لند یک جنوبی اصیل و نژاد پرست است که رفتاری کاملاً حیوانی با سیاهان دارد. هرچند در گوشه و کنار فیلم به رفتار تبعیض آمیز نسبت به سیاهان اشاره می‌شود (مثل ممانعت از سواری بر اسب) اما این روش زندگی در رفتار مالک کندی لند نمود بیشتری دارد. اولین ملاقات با مالک کندی لند جایی صورت می‌گیرد که برده‌ها با هم نبردی گلادیاتوری دارند و طی آن یکی از برده‌ها دیگری را با چکش می‌کشد. بعد از رسیدن به توافق اولیه، همگی به سمت کندی لند راه می‌افتند. اولین صحنه ورود در مزرعه صحنه‌ای است که در آن برده‌ای که برای مبارزه خریداری شده بود ولی امتناع می‌کرد، خوراک سگها می‌شود. نکته قابل توجه آنست که علی رغم وجود صحنه‌های اغراق شده خشونت به سبک تارانتینویی در فیلم، خشونتهای علیه سیاهان همیشه خارج از کادر اتفاق می‌افتند و فقط صدایشان شنیده می‌شود تا کارگردان احترام خود را به نژاد مظلوم ادا کند. بالاخره در آستانه ساختمان استیفلر پیشکار سیاه پوستی را می‌بینند که در نژادپرستی و تحقیر هم نژادهایش از سفید پوستان متعصب چیزی کم ندارد. حضور جنگو و شولتز در کندی لند سطرهای پایانی این مقدمه طولانی است. داستان قدرت گرفتن شوالیه‌ای سیاه که در پی معشوقه‌اش به قلعه‌ای مخوف وارد می‌شود: عمارت کندی لند. شولتز که جنگو را از بردگی به شوالیگی رسانده و او را تا قلعه نمادینش راهنمایی کرده با شکوه تمام در جنگ با نژاد پرستها از داستان حذف می‌شود تا شوالیه بتواند روند کلاسیک این داستان وسترن- رمانتیک را جلو ببرد. هر چند شوالیه خوب از پس آدم بدها بر می‌آید اما با گروگان رفتن عشقش تسلیم و به معدن تبعید می‌شود. در راه با نشان دادن آگهی‌ای که از قبل در جیبش مانده برده فروشها را متقاعد می‌کند که به او تفنگ بدهند و او را در برگشتن به مزرعه همراهی کنند. اما در اولین فرصت آنها را می‌کشد و خود به مزرعه بر می‌گردد. در همین سکانس، کادری از سیاهان متحیر را داریم که از داخل قفس به جنگیدن جنگو نگاه می‌کنند. در نهایت دوربین تصویر را باز می‌کند و می‌بینیم درِ قفس برده ها باز است و آنها تنها در بیابان آزاد هستند. شاید رفتار نژاد پرستانه استیفلر - پیشکار سیاه پوست کندی لند- یا رفتار منفعل برده‌ها در اول فیلم و درگیری معدن، کنایه‌ای انتقادی باشد از کسانی که ظلم و تبعیض علیه خود را پذیرفته اند و این از ظلمی‌که دیگران در حقشان روا می‌دارند چیزی کم ندارد و حتی گناهی سنگینتر است.

djangopostersv2-Samuel-L-jackson-ap

دنیل ال جکسون در نقش استیفلر

در نهایت شوالیه سیاه به قلعه باز می‌گردد. تنها و آماده انتقام. او باقیمانده افراد مزرعه را با خشونتی تارانتیویی می‌کُشد و در انتها عمارت کندلی لند را هم منهدم می‌کند تا اشاره ای نمادین به برچیدن نظام برده‌داری در امریکا کرده باشد و برای کامل کردن این داستان رمانتیک در صحنه‌ای کاملاً عاشقانه شوالیه سیاه، در شبی سیاه، با معشوقه‌اش زیر مهتاب نقره فام دوشادوش به سمت افق می‌تازند.

کوئنتین تارانتینو در فیلم جنگو بی زنجیر با دستمایه قراردادن افسانه‌ای رمانتیک از ملتی که در تاریخ به نژادپرستی شهره‌اند، با تمام توان نژاد پرستی را به باد انتقاد گرفته و از سیاه پوستان تحقیر شده اعاده حیثیت کرده. او که سابقه درخشانی در برداشت و اقتباس از روایتها با قرائتهای شخصی دارد (مانند قرائت شخصی از عملیات کینو در حرامزاده‌های بی افتخار) این بار افسانه‌ رمانتیک زیگفرید و برومهیلدا را بستری برای روایتی تاریخی قرار می‌دهد و از این رهگذر نقدهای اجتماعی خود را نیز با مخاطب درمیان می‌گذارد.

انتخاب قهرمانهای سیاهپوست برای بازسازی افسانه آلمانی، نشان دادن یک آلمانی به عنوان مربی و منجی یک سیاهپوست، گزیدن تم وسترن برای روایتی رمانتیک به صورتی کاملاً کلاسیک همگی از ابتکارها و خلاقیتهای نامعمولی است که فقط از ذهنی تارانتینویی انتظار می‌رود. ذهنی که محدودیتی نمی‌شناسد و هر بار با در انداختن طرحی نو مخاطب را غافلگیر می‌کند.

djangocast-main

از راست به چپ: ؟؟؟، دنیل ال جکسون (استیفلر)، دون جانسون (مالک مزرعه)، لئوناردو دیکاپریو (مالک کندی لند)، کوئنتین تارانتینو (برده فروش)، کری واشینگتون (برومهیلدا)، جمی فاکس (جنگو)، والتون گوجینز (رئیس گنگسترهای کندی لند) و کریستف والتس (شولتز)

Saturday, November 02, 2013

چلّاب

چلّاب

از بوشهر آمده ام. اما بوشهر همچنان دور تنهایی خلوتم «بَر» می سازد. «پا می کشد» و می چرخد با ضرب «واحد» و «دو دست». قلبم با ضرب «سنج» و «بوق» و «دمّام» می تپد و من در خودم می چرخم، خم و راست می شوم و «چلاب» می خوانم آنقدر که در حُرم و شَرج خلیج غرق شوم.
از بوشهر آمده ام اما نوای «بخشو» و شعرهای «ناخدا عباس» هنوز در سرم زنگ می زند و من قدمی جلو، قدمی عقب پا می‌کشم. حلقه می زنم مثل موجهای متحدالمرکز برکه ای دور، که هزار سال پیش سنگی در آن انداخته اند اما هنوز موج دارد. برکه ای آرام که در ژرفایش طوفان است.

پارسال این موقعها

Wednesday, October 23, 2013

اندوه جهان

اندوه جهان

خانجان که جارویش را کنج ایوان گذاشته بود رفت چنگی در شیشه نمک زد و کمی از آن را در آب برنج ریخت و شروع کرد با دست هم زدن. بعد دوباره به ایوان آمد و قابلمه مسی اش را روی والُر گذاشت و نشست روی پله‌ها. همانطور که به آبتنی گنجشکی در پاشویه دور حوض نگاه می کرد سیگاری گیراند و برای خودش زمزمه کرد:

- « چون آمدنم به خود نبد روز نخست    این رفتن بی مراد عزمی است درست؟

برخیز و میان ببند ای ساقی چُست        کاندوه جهان به مِی فرو خواهم شست»

مادرم که تشت قرمز رختهای چلانده و چروک را آن سمت حیاط زیر بند گذاشته بود، یکی از لباسها را تکاند و بلند گفت:«خانجان با منی؟»

- «چی بگم مادر؛ ما که دست خودمون نبود دنیا اومدنمون...»

- «هنر باباهه بود و ذوق ننه هه»

- «جوونی ننه؛ هنوزم که زیر سایه شوهر رفتی و بچه دار شدی هنوز سربه هواییِ جوونی داری. نرسه وختی به سن و سال من بشی ببینی توشه جمع نکردی. اگه دنیا اومدن دستمون نیست زندگی کردن که دستمون هست. یه مجلس حالی، یه زانوی تلمذی، مریدی کردن مرشدی، ذکری، ذوقی، چیزی. خوب بی مراد و ناکام مردن که فایده نداره ننه. باهاس چنگ بزنی به دومن اهل نظر. فیض الهیو اینا تخس می کنن بین مخلوقات عالم. ما که محرم دل نیستیم مادر پشت پرده و خم خونه رامون نمی دن. باهاس دست گدایی دراز کنیم سمت اهل حال. اینا ساقی شن برن برامون فراخور حال و مزاج می بیارن از خم خونه. حساب کتاب ظرفیت هرکی هم ساقی می دونه. برا یکی جرعه میاره برا یکی جام برا یکی پیاله. این هوش که از آدم بره و عقل معاش درش تخته شه چشم جهان بین وا میشه؛ دیگه غم و غصه نداره آدم. این جور شراباس که غصه رو کم می کنه وگرنه نجسی خوردن که ام الخبائثه مادر»

مامان که تو همین حیث و بیس رختها را پهن کرده بود و با تشت آویزان از دستش پای پله ها ایستاده بود، دست دیگرش را به کمر زد و با گردن کجی شیطنت آمیزی گفت:«نجنسی خانجان؟ همون سه پیکی خوبو که شیرازیا میگن؟»

خانجان هم بی حوصله از بازیگوشی مامان ته سیگارش را کنار پله له کرد و با تلنگر انگشتی پایین انداخت و پاشد کته ای را که حالا آبش جمع شده بود دم کند. من هم بی توجه به تمام این حرفها کنار حوض با بولدوزر پلاستیکی ام خاکهای خیالی را در کامیون پلاستیکی می ریختم.

28/6/92

Monday, September 30, 2013

برای حسین عزیز…

برای حسین عزیز…

شیخ مصطفی رهنما از مجاهدان کهنه‌کار انقلاب و از پیشگامان مبارزات ضدصهیونیستی در گذشت. این ضایعه را به دوست عزیزم حسین و همسرش خانم مهندس رهنما تسلیت می گویم و از خداوند طلب مغفرت برای آن مرحوم و صبر جزیل برای بازماندگان دارم.

ممدوسین

Sunday, September 15, 2013

چون یوسف پیغمبری...

چون یوسف پیغمبری...

یه موقعهایی هم خانجان شروع می کرد به پک زدن به سیگار اُشنو ویژه و جابجا می‌شد روی تشکچه کنار سماور که:

«جون دلم که شما باشی می فرمان که :

چون یوسف پیغمبری آیی که:«خواهم مشتری»

تا آتشی اندر زنی در مصر و در بازار من

دُرُس می فرمان(مولویو میگف). مرشده که دنبال مرید مستعد می‌گرده تا براش اسرارو افشا کنه و حُجُب ظلمانی و نورانیو کنار بزنه ننه جان. اون وخ آتیش میوفته به بازار ممر و معاش آدم. کلا مصر زندگی آدم گُر میگیره. آتیش هم که ننه جان پاکه و پاک کننده. پاک پاکو از بین نمی بره اما نجسیو میشوره. این آتیشی که مرشد به جون مرید میندازه، این میاد نجاستهای زندگیو می سوزونه همه چی پاک میشه نظیف میشه سیفید میشه مثه یاس. اون وخ این آتیش که بجون مرید افتاد ننه جان، این نورش گوشه کنار تاریک روحو روشن میکنه عینهو لام (لامپو میگف) اینجام مولوی که به شمس میگه همینو داره میگه که اومدی روشنم کردی. اینطور بودن اینا با هم...»

و مامان استکان انگشتی را که در گودی نعلبکی خم می کرد شرة چای از کمرکش استکان پایین می آمد و داغی بخار بالا می رفت و من که تازه 9 سالم بود از این حرفها هیچ سر در نمی آوردم.

بیست و یکم شهریور نود و دو

Friday, September 06, 2013

شام آخر

شام آخر

Corbis-42-15248526

 

سر از میز برداشت. چشمانش قرمز شده بود. روی آستین ساعدش لکة خیسی و ریمیل در هم دویده بود. سایه و ریمل و مداد و خیسی، دور چشمش را ترکمون زده بود. از صورتش بیشتر، دلش بود؛ اما می دانست تصمیمی که گرفته شده برگشت ناپذیر است. کمی که به چشمانم نگاه کرد دوباره سر بر میز، روی ساعدش گذاشت و من جز لرزش شانه‌هایش چیزی ندیدم.

اما من؟ نه. من سیگارهایم را کشیده بودم، با پکهای عمیق، خیره به سقف اتاق تاریک، تا صبح. الان وقت نوازش کردنهای آخر بود و نگاههای سرد و پای تصمیم ایستادن. بقیه‌اش هم یک جور آینده نگری برای گذاشتن یک خاطره منطقی و متمدن از به فرجام آمدن رابطه. نه با توپ و تشر و دعوا و بهانه جویی، نه با غیب شدن و تلفن و پیامک جواب ندادن و اینها. یک خدا حافظی محترمانه و منطقی برای باقی گذاشتن پلهای پشت سر. پلهای پشت سر در دنیای کوچک آدمهایی که روی زمین گرد زندگی می کنند مهم اند چون از حاشیه سازی و اوقات تلخی در برخوردهای غیرمترقبة آتی جلو گیری می‌کنند. مثل برخوردهای اتفاقی طی یک مهمانی، قدم زدن دو نفره یا هر دیدار اتفاقی دیگر. در اینصورت همه چیز با یک سرتکان دادن و لبخند محترمانه، یک سلام و احوالپرسی آشنا یا حداکثر یک لاس خشکه و یادآوری گذشته ختم به خیر می شود و جلوی پارتنر آتی آبرو ریزی پیش نمی‌آید. حتی شاید بشود اِفه روشنفکری هم گذاشت و معرفی مختصری هم کرد که فلانی پارتنر قبلی، پارتنر قبلی فلانی. اینطوری پارتنر قبلی و فعلی مطمئن خواهند شد که از کون فیل نیفتاده اند که بخواهند ناز بیخود بکنند و اینها. فلانی پارتنر قبلی آینده توست؛ پارتنر قبلی، فلانی گذشته توست. یک جور برخورد از موضع قدرت که با خویشتنداری انتلکتوال اضلاع مثلت من - قبلی - فعلی برخورندگی اش از بین رفته و حسادتها، فحش و فضیحتها و گیس و گیس کشیهایش در دل قبلی و فعلی محدود شده.

زنگ و جیرینگ جام پایه دار روی میز و بعد از آن قوطی عرق کرده ماشعیر ها بود که من را به خودم آورد و او را به خودش. روی صندلی جابجا شدم. او هم صاف شد. از جعبه دستمالی کشید و بعد از چند تای با دقت، چشمش را خشک کرد و آب دماغش را گرفت. ترکمون دور چشمش به دماغش هم مالیده شد. چیزی نگفتم. حالا سردی خاصی در نگاهش بود. انگار آخرین گرمای رابطه را هم با اشکهای گرمش بیرون ریخته و الان جوانه‌های سیاه خدا حافظی مثل آرایش خراب چشمش، به دلش ترکمون زده بود. احتمالاً او هم مثل من به لغت چرت فست فود فکر می کرد. آخر یک پیتزای چسکی و چهل و پنج دقیقه معطلی؟ چشممان به چشم هم بود اما نگاهمان در گذشته و آینده می چرخید. مثل لحظه مرگ که همه چیز مثل فیلم از جلوی چشممان می گذرد. پیتزا ها آمد. نمیدانم چرا کشداری پیتزا و اوقات خراب آدمها با هم رابطه مستقیم پیدا کرده. قبلاً بر عکس بود. با یک دست قاچ پیتزا را برداشتم و با دست دیگر ماشعیر در لیوان ریختم. قبلاً طور دیگری بود. طوری که یک دست جام باده و یک دست زلف یار. اما از این لحظه تا اطلاع ثانوی یک دست قاچ پیتزا و یک دست ماشعیر. از الان تا اطلاع ثانوی به میزهای دیگر هم گوشه چشمی خواهم داشت که کیا نشسته اند و چه می کنند.

میز بغلی که در موقعیت ساعت 2 من قرار دارد توسط یک جفت پارتنر داغ تازه اما با اختلاف سنی تابلو، اشغال شده. امتداد دست مرد روی دست زن وتری روی دایره میز ساخته و آن را به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده. قسمت بزرگ خالی و قسمت کوچک پر از خوردنی. گوش تیز می کنم. هم از فضولی هم برای اینکه اوقات خراب و ساکت نزدیک خداحافظی را با سرگرمی ای پر کنم. حرف عشقولانه و چندش هست حرف از دانشگاه و درس و پروژه کلاسی هم هست. ال سی دی موبایل مرد بی سرصدا روشن می شود و او رد پیام می کند و به چشمهای دختر زل می زند. اما چشمان دختر روی ال سی دی موبایل مرد است که دوباره بی سرصدا روشن می شود. روی صندلی جابجا می شوم و نامحسوس گردن می کشم. عکس زنی روی شماره افتاده. مرد دوباره رد پیام می دهد اما قبل از اینکه چشم دختر از ال سی دی برداشته شود دوباره تماس و عکس زن. مرد عصبی می شود و جواب می‌دهد:

-« بله؟... بیرون... بوفه دانشگاه... دروغ چی؟... به تو مربوط نیست... به تو هیچ ربطی نداره... بیرون یعنی بوفه دانشگاه دیگه... غلط کردی... ببند بابا...»

قطع کرد و موبایل را در قسمت بزرگ و خالی میز گذاشت. دختر دستش را برداشته بود و لیوان کف دار ماشعیر را سر می کشید. مرد دست به پیتزا نبرده دوباره موبایلش زنگ زد و او مستأصل جواب داد:

-« چی میگی؟... دست از سرم بردار... چیکار داری؟... با هیشکی... ولم کن بابا...» و قطع کرد.

به ناشیانه‌ترین وتابلوترین وضع ممکن وارد رابطه موازی شده بود. پارتنر سابق نهیبی زد که:« غذات سرد شد» من تو نخ میز ساعت 2 بودم و او در نخ من.

-« فک کنم یارو استادشه تو دانشگا»

چرا به فکر من نرسید؟ راست می گفت. از صحبت درس و دانشگاه و نمره، از استیصال مرد در برابر زن پشت گوشی، از اختلاف سنی مرد و دختر باید می فهمیدم. پیتزای کشدارم یخ کرده بود. یخ ها در ماشعیر آب شده بودند و سس روی سیب زمینی ماسیده بود. جواب دادم:«نمی‌خورم دیگه... بریم؟»

-«بریم...»

حساب را توی پیش دستی گذاشتم و نمکدان را هم رویش. بلند شدم. پیتزا روژش را برده بود. برخلاف همیشه سمت سرویس نرف تا آرایشش را درست کند. با لب نیمه رژی و چشم ترکمون دنبالم افتاد سمت مترو. راهی نبود و زود رسیدیم. بدون اینکه دست بدهم گفتم:« ممنون از بودنت، همش برای من خاطره خوب بود. امیدوارم هرجا هستی شاد باشی.» با خنده تلخی جواب داد:«تو هم همینطور موفق باشی.» بعد رو چرخاند و از پله های مترو سرازیر شد در جمعیت. باد شدیدی که از دالان میامد مانتواش را بالا زده بود و من آخرین نگاهها را به تکانهای کفلش انداختم. وقتی در پیچ راهرو میان جمعیت گم شد، راه افتادم در پیاده رو تا سیگار بعد از رابطه را بکشم. سیگاری که مثل سیگار بعد از غذا طعمش خودش را دارد و کام خودش را می دهد.

جمعه ناگهان ظهری پانزده شهریور نود و دو

Sunday, August 18, 2013

اندر احوالات بابا طاهر عریان

 

 

اندر احوالات بابا طاهر عریان

(اثر برگزیده مسابقه حسب حال نویسی طنز ماهنامه گل آقا)

نوشته: محمد حسین یعقوبی

کاریکاتور: سلمان طاهری

یكی از شعرای بزرگ ایران زمین بابا طاهر است. همه می دانند كه بابا طاهر در قرن پنجم می زیسته ولی كسی نمی داند وی دقیقاً در چه تاریخی متولد شده است. در منابع آمده كه طاهر در زمان تحصیل درس را متوجه نمی شد و اینکه درآن زمان نه معلم خصوصی و حل المسائلی بود و نه طاهر پول این چیزها را داشت بیشتر ناراحتش می کرد. یك روز در مكتب خانه رفت ردیف اول كنار بچه زرنگ كلاس نشست و برای اینكه سر حرف را باز كند پرسید: «چرا ردیف اول می نشینی كه استاد با تركه بكوبد توی سرت؟» زرنگ كلاس گفت : «چون از عقب درست نمی بینم باید جلو باشم. » طاهر فهمید راز شاگرد اولی جلو نشستن نیست عینكی بودن هم به دلیل عدم اختراع عینك به ذهن طاهر نرسید به همین دلیل رُك و روراست از او پرسید : «پس چطور درست اینقدر خوب است؟» بچه زرنگ كلاس هم كه دیده بود دیگران چگونه از سادگی طاهر سوء استفاده می كنند و او را دست مـی اندازند شیطنتش گل كرد وگفت: « می روم چهل بار در حوض مدرسه غسل می كنم». طاهر جدی جدی فكر كرد راز شاگرد اول شدن همین است و سرآسیمه دوید تا در حوض مدرسه غسل كند و آنقدر مشتاق بود كه متوجه آدم های كنار حوض نشد و داشت لخت می شد كه یكی از اعضای کمیته انضباطی مكتب خانه ماست خور طاهر را چسبید كه: «وسط حیاط مكتب خانه لخت می شوی كه چی؟ مگر مملكت هركی هركیه؟ اصلا از عریان شدن در یك مكان عمومی مثل مدرسه چه منظوری داری؟ فكر كردی می توانی با این خودنمایی ها جوان ها را منحرف كنی؟» طاهر وقتی اتمسفر دور و برش را درك كرد كه دیگر دیر شده بود و یك پرونده برای طاهر بیچاره درست كردند به چه كلفتی. هر چند طاهر كنار حوض كاملاً عریان نشده بود و هنوز لباس زیر تنش بود ولی از این به بعد به اسم طاهر عریان بر او ماند و سر همین قضیه یك هفته از مكتب خانه اخراج شد و شاگرد اولی اش یك هفته به تاخیر افتاد .

سلمان طاهری-گل آقا

بعد از یك هفته كه از خانه بیرون آمد همه او را طاهر عریان صدا می كردند. بیچاره انگشت نمای مردم شده بود اما با این حال او از فكر چهل بار غسل در مكتب خانه هم نمی توانست بیرون بیاید . هر موقع از كنار حوض رد می شد شاگرد اولی خودش را مثل یك فیلم در تلویزیونِ حوض تماشا مـــــی كرد. حوض برای طاهر به جای آب پر از نمره ی بیست بود. طاهر كه می دانست اگر بخواهد جلو همشاگردی هایش غسل كند هم مثل قبل برایش مشكل ایجاد می شود و هم بقیه شاگردها راز شاگرد اولی را می فهمند و قضیه لوث می شود، تصمیم گرفت یك شب پنهانی به مكتب خانه بیاید و در حوض مدرسه غسل كند.

طاهر همین كار را كرد و یك شب آرام آرام و پاورچین پاورچین وارد مكتب خانه شد. رفت كنار حوض آماده شد تا تن و جان در حوض بشوید و شاگرد اول شود. غسلهایش را می شمرد تا حساب از دستش در نرود و كم و زیاد نشود. شماره غسلها زیاد و فاصله طاهر با شاگرد اولی كم می شد. سی و هفت ...... سی و هشت .......سی و نهمین غسل تمام شد و هنوز غسل چهلم شروع نشده بود كه یكی پس گردن طاهر را گرفت و از حوض كشید بیرون. فراش مكتب خانه بود. كسی كه طاهر وجود تمام وقت او را در مكتب خانه نادیده گرفته بود.

- « چی كار می كردی مردك؟ اینجا مگر خزینه است كه نصف شبی بلند شدی آمدی اینجا خودت را می شویی؟»

طاهر كه سعی می كرد به نحوی خوش را بپوشاند جواب داد : « نه به خدا، آمده بودم غسل كنم. »

فراش كه زابراه شده بود با عصبانیت وپرخاش گفت : « برو همانجا كه غسل بهت واجب شده غسل كن. چرا آمدی اینجا؟»

- «آخه غسل اینجا بهم واجب شده!! »

فراش از همه جا بی خبر كه خونش به جوش آمده بود فكر كرد غیر از طاهر كس دیگری هم در مكتب خانه هست. برای همین همه جا را گشت و طاهر در این فرصت لباسهایش را پوشید اما فراش هیچ كس را پیدا نكرد برای همین عصبانی تر شد وهمان نصفه شبی دنبال مدیر مدرسه فرستاد. طاهر بیچاره با كلی سوء سابقه تحصیلی و پرونده قطوری كه در کمیته انضباطی داشت از مكتب خانه اخراج شد. اما طاهر دست بردار نبود و در پی فرصتی بود تا بتواند در حوض مكتب خانه غسل كند.

بالاخره این فرصت فراهم شد و یك شب كه فراش مدرسه رفته بود خانه یكی از فامیلها شب نشینی طاهر رفت مدرسه و چهل بار غسل كرد. ناگهان نور و شرری از آسمان آمد و به سینه طاهر نشست. ولی طاهر شاگرد اول نشد كه نشد. در عوض همانی شد كه ما می شناسیم یك شاعر كه بیشتر آثارش دوبیتی و رباعی و اینهاست.

جان دلم كه شما باشی مردم كه دیدند آتشی از آسمان آمد و به مكتب خانه رفت فكر كردند عذاب الهی نازل شده. بعضیها كه تاریخشان ضعیف بود فكركردند حمله مغولهاست اما بعد فهمیدندكه اشتباه می كنند و حمله مغولها مربوط به چند قرن بعد است. چون این قضیه مربوط به قرن پنجم هجری است و هنوز امریكا كشف نشده فكر كسی به بشقاب پرنده و تهدیدهای نظامی و چیزهایی از این دست نرسید. همه دویدند ببینند در مكتب خانه چه خبر است.

وقتی مردم رسیدند دیدند طاهر از مكتب خانه بیرون می آید برای همین ماوقع را از او پرسیدند و طاهر هم گفت كه آن آتش آسمانی به سینه او نشسته. یكی گفت : «اگر اینطور باشد الان سینه طاهر یا سوخته یا تاول زده. » دیگری گفت: « نه خیر اگر به طاهر می خورد حتماً مرده بود. » یكی دیگر گفت : «اگر آن آتش به تو خورده بود لباست آتش می گرفت. » فراش مكتب خانه هم كه در میان جمع بود وقتی دید موهای طاهر خیس است فریاد زد: «دروغ می گوید او در حوض مكتب خانه غسل می كرده. » و این طور شد كه طاهر به جرم انجام اعمال خلاف شرع و شكستن حرمت مكتب خانه دادگاهی شد. قاضی دادگاه عین القضات همدانی بود كه در عشق و عرفان ید طولایی داشت برای همین وقتی اشعار طاهر را شنید و حال و روزش را دید او را تبرئه كرد.

بعد ازآن واقعه خیلیها خواستند به تقلید از طاهر برای خود وجهه ای كسب كنند به همین دلیل در مكتب خانه ها غسل كردند. حتی بعضیها مزدور اجیركردندكه از مخفیگاهی، جایی گلوله آتش به سینه شان بزند شاید خبری شود اما نشد كه نشد. در قرن پنجم افراد زیادی یا در حوض مكتب خانه ها خفه شدند یا خود سوزی كردند یا به دلیل اصابت گلوله آتش به سینه شان جان باختند.

سوز و گداز اشعار طاهر بازتاب زندگی پرمشقتی است كه در این متن به گوشه های كوچكی از آن اشاره شد. وی به نقلی در سال 477هـ .ق درگذشت.

بعد از مرگ طاهر افراد زیادی در باره اش اظهار نظر كرده اند مثلاً كسی گفت: «طاهر خود استعداد این مقامات را داشته وگرنه چرا دلاكهای حمام كه صبح تا شب در خزینه خود و دیگران را مـی شویند هیچ چیزشان نمی شود ؟ » دیگری گفت: « اگر طاهر به جای چهل بار چهارصد بار غسل می كرد حتما ً قصیده سرای بزرگی می شد. » ولی كسی كه به تمامی این حرفها خاتمه داد مرد موجز گویی بود كه با اشاره به شعر « دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند » گفت: « از یقین و خلوص قلب خیلی چیزها حاصل می شود.»

Sunday, August 04, 2013

به روایت اسناد نظمیه…..

 

mamdosen

 

 

موضوع: راپورت زایمان زوجة عباس یعقوبی

 

مقام محترم ریاست کمیساری شعبه 15 طهران

محترما معروض میدارد زوجة نامبرده -که باردار بوده- حدود 4:30 بامداد روز سه شنبه 12 مرداد 1361 اظهار داشته که دردی در شکم حس می کند که طاقت وی را بریده و امان از او سلب نموده یحتمل درد زایمان باشد. شوهر ایشان پس از اطمینان از صحت ادعای همسر، وی را به بیمارستان بابک تهران واقع در خیابان کارون بالاتر از چهار راه طوس منتقل و وضع حمل در مکان مذکور در ساعت 7:20 دقیقه صبح انجام شده.

طبق استعلام از زایشگاه بابک، نوزاد مذکر، چهار و نیم کیلو گرم، دارای موهای بلند مشکی و چشمهای میشی بوده سر نامگذاری وی هنوز اختلاف نظر است. بر اساس گفت و شنودهای استراق شده توسط مخبر شهربانی از خدمه زایشگاه فوق الاشاره، بین نامهای مسعود و محمد حسین تردید هست اما والده ایشان مصر به نامگذاری فرزندش به محمد حسین بوده اظهار داشته که در رویا چنین اسمی الهامش شده و نام فرزندش همین است ولاغیر.

طبق مشاهدات مخبر شهربانی والد کودک اقدام به اخذ عکسهای متعدد بلافاصله بعد از تولد کودک خود نموده که به پیوست ایفاد می گردد. طبق سنت خانوادگی والد کودک داخل قرآن سر عقد خود در این خصوص مرقوم کرده: «روز تولد محمد حسین سه شنبه 12 مرداد 1361 برابر با 13 شوال 1402 ساعت هفت و بیست دقیقه بوده است.»

بدیهی است اطلاعات تکمیلی عندالزوم کسب و حسب امر عالی راپورت خواهد شد. منوط به اوامر عالی است.

 

mamdosein

Friday, July 26, 2013

عشق یا ...

عشق یا ...

بحث از دست رفتن دو کوهنورد ایرانی برای من بهانه خوبی است تا بخواهم از نگاه کلانتر، و موضع بالاتری به موضوع از دست رفتن متخصصان جامعه در حوادث اینچنینی نگاه کنم. با یک جستجوی ساده اینترنتی به راحتی می توان دریافت که ایران هر چند سال یک بار کسی را در هیمالیا جا می‌گذارد و متأسفانه فاصله چنین حادثه ای اخیراً به سالی یک بار رسیده است. سال 1382 محمد اوراز برای فتح قله گاشرپروم 1، سال 1387 سامان نعمتی برای فتح قله نانگاپرابات، پارسال خانم اسفندیاری برای فتح قله کِی 2 و امسال آیدین بزرگی، مجتبی جراحی و پویا کیوان برای فتح قله پرودبیک. طی 10سال اخیر سالی یک کوهنورد در هیمالیا تلف شده اند.

نام کوه

نام درگذشتگان

تاریخ

گاشربروم I

محمد اوراز

۱۳۸۲

K2

داوود خادم

۱۳۸۳

نانگاپاربات

سامان نعمتی

۱۳۸۷

دائولاگیری

مهدی اعتمادفر

۱۳۸۸

ماناسلو

عیسی میرشکاری

۱۳۹۰

گاشربروم2

لیلا اسفندیاری

۱۳۹۰

ماناسلو

جعفر ناصری

۱۳۹۱

برودپیک

پویا کیوان، مجتبی جراحی، آیدین بزرگی

۱۳۹۲

جدول 1) آمار تلفات کوهنوردان ایرانی در هشت هزار متری ها (از وبلاگ لیلا اسفندیاری) متوسط سالی یک کوهنورد در سال از 82 تا 92

راستش وقتی برای نوشتن این مطلب از حافظه تاریخی ام کمک گرفتم و نام چند کوه نوردی را که طی سالهای اخیر از دست داده ایم در اینترنت جستجو کردم به واقعیت های تکان دهنده ای رسیدم که تمرکز مرا از مطلب اصلی دور کرد. بی توجهی و بی مسئولیتی نظارت مسئولین امر در اعزام کوهنوردان، نبود امکانات اولیه مثل بیمه، پزشک تیم، تجهیرات تنفسی در ارتفاع، حاشیه سازی و حاشیه پردازی های کودکانه در جامعه کوهنوردی، اتهام به دیگران و شانه خالی کردن از مسئولیت بعد از حادثه و احساساتی کردن فضا  هنگام حادثه و تحلیل علمی و فنی نشدن حوادث و تسریع در فراموشی آنها مهمترین نکاتی است که در بررسی منابع کوهنوردی به آنها بر می خوریم. اما قصد من از دستاویز قراردادن مرگ کوهنوردان بیان نکته کلانتری است برای همین تحلیل و قضاوت در این مورد خاص را به متخصصین کوه نورد می سپارم که ظاهراً در ایران کم نیستند!

لیلا اسفندیاری

با نگاهی گذرا به تاریخ می توان به صحت جمله معروفی که احمد شاملو در یکی از مصاحبه هایش گفته پی برد. «جامعه ایران مانند مرد خوابی است که اگر حرکت و جنبشی در آن دیده شود پهلو به پهلو شدن یک خواب است نه قدم برداشتن یک بیدار.» بله یکی از مشکلات فرهنگی ما ملت خواب آلوده ایرانی سوء تفاهم در خصوص مفهوم «عشق»، «شجاعت»، «مردانگی»، «حیا» و غیره با حماقت است. مقصود من چیزی است که دلیل مشترک از دست دادن متخصصین در صنعت، ورزش و دیگر شئون جامعه ایرانی است: فقدان تحلیل درست فنی و کارشناسی، درنظر نگرفتن ایمنی و بی توجهی به ریسک در تصمیمات. هدف من در این متن متمرکز بر همین موضوع است که چرا همیشه ما ایرانیها در آمار از دست دادن متخصصانمان گوی سبقت را از دیگران ربوده ایم؟ چرا تلفات ما در پروژه ها چند برابر خارجی هاست؟ چرا آسیب های حین ورزش در ایران بیشتر است؟ چرا کوهنوردان ایرانی هستند که هرساله در میان برف و یخ ناپدید می شوند و ما ناتوانی در پیداکردن اجسادشان را با آرمش آنها میان کوه توجیه می کنیم؟ و در انتها مغرورانه باد به غبغب می اندازیم که بله لیلا اسفندیاری یا سامان نعمتی در برفهای هیمالیا آرمیده اند و یادشان گرامی و هزارن لایک فیسبوکی و غیره. (همینجا در پرانتز بگویم که همخوان شدن مکرر پستهای زیادی از لیلا اسفندیاری دو سه روز قبل از رسیدن خبر مرگ سه کوهنورد جدید برای من محل تأمل است). اینکه ما حتی توانایی آوردن جسد کوهنوردان از کوه را نداریم یا کسی مثل محمد اوراز بدون رسیدگی در بیمارستانی در پاکستان فوت می کند بحثی است که جای طرح آن این متن نیست. اما شخصاً دلیل اینهمه سرشکستگی را چیزی میدانم که در ستور فوق ذکر کردم. کم نسیتند کارگران و مهندسانی که فقط و فقط برای رعایت نکردن فاصله ایمنی از ماشین آلات آسیب دیده اند، تنها برای به سر نگذاشتن کلاه ایمنی یا نپوشیدن هارنس جان خود را از دست داده اند، پزشکانی که برای سهل انگاری وسایل جراحی را در بدن بیمار جاگذاشته اند یا فرماندهانی که نیروهای خود را به کشتن داده اند. از هرکدام که سوال شود چرا به جزئیات دقت نشد؟ چرا به دلیل یک بی توجهی ساده چنین تلفات سنگینی ایجاد شد همه یک جواب دارند: «عشقه عشق میدونی عشق چیه؟» جای عشق گاهی مردانگی می آید یا شجاعت برای همین کسی از آن شرمنده نمی شود و دنبال عبرت گرفتن نمی رود. ما آموزش دیده ایم و حرفه ای هستیم.

Picture 823Picture 830

حفظ فاصله ایمنی از چرخ کامیون می توانست از ساییده شدن پای این مهندس به لاستیک کامیون جلوگیری کند (لکه کوچک روی لاستیک!!)

Picture 191

 کار در ارتفاع 20 متری بدون وسایل ایمنی

مهندس با سابقه کار، جراح حاذق، پزشک متبحر یا کوهنورد حرفه ای هستیم اما جزئیات کوچکی مثل نداشتن کلاه ایمنی، خطا در شمردن وسایل جراحی، دست کم گرفتن استعداد سربازان دشمن و در این حادثه اخیر نداشتن باطری اضافی برای بی سیم و تجهیزات جی پی اس، جان ما را به راحتی بازیچه می کند. دلیل آن هم کاملاً برای همه ما آشناست ما به راحتی به تجربیاتمان مغرور می شویم و توجه به جزئیات را «سوسول بازی» می دانیم. اگر کسی در محیط کارخانه ماسک و عینک محافظ داشته باشد «سوسول» است، اگر جراحی بخیه زدن را به دانشجویانش نسپرد و شخصاً وسایل جراحی را بشمارد «کسر شأن» است فرماندهی که در شرایط بحرانی عقب نشینی کند و جان سربازانش را نجات دهد «ترسو» است. من کوهنورد نیستم اما با جستجویی که کردم (و قسمتهایی از آن را در پایین آورده‌ام) ضعف بدنی، کمبود تجهیزات جانبی و مشکلات مالی مهمترین دلایلی بوده که موجب شده منطقه هشت هزار متری با رکورد 14 ایرانی، قبرستان کوهنوردان ایرانی باشد. چرا کوهنوردان حرفه‌ای که شناخت خوبی از توانایی جسمی خود دارند در راه با ضعف مواجه می شوند؟ مواد غذایی مناسب با خود نمی برند؟ اعتماد به نفس کاذب دارند؟ نمی دانم. چرا کسی بدون وسایل لازم مثل کپسول اکسیژن یا مکانیاب GPS یا باطری اضافی بیسیم حاضر به صعود می شود؟ نمی دانم. اما خواهش می کنم اسم این کار را عشق نگذارید. اینکه هر کار بی منطقی را عشق بنامیم و از این رهگذر رکورد دار کشته‌های کوهنوردی باشیم عشق نیست. مگر سوئیسی ها، آلمانیها یا دیگر کوهنوردان عشق ندارند؟ چرا عشق آنها منجر به افتخار و بازگشت غرور آمیز است و عشق ما منجر به مرگ؟ چرا ما به باقیماندن جسد کوهنوردانمان در برف افتخار می کنیم و آنها به فتح قله های دیگر؟ وقت آن نرسیده که از این توهم زایی دست برداریم و در نگاهمان به عشق، شجاعت و مردانگی و ... تجدید نظر منطقی کنیم؟

منابع و مراجع:

0) لسیت قله های بلند جهان موسوم به هشت هزار متری ها (The Eight-Thousander):

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D8%B4%D8%AA_%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1_%D9%85%D8%AA%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7

1) محمد اوراز

زندگی محمد اوراز در ویکی پیدیا:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%B2

اطلاعات، بیوگرافی و عکسهایی از محمد اوراز:

http://www.mountainzone.ir/orazfa.htm

بیوگرافی و شرح مجملی از مرگ محمد اوراز

http://g-1.persianblog.ir/post/198

2) سامان نعمتی

سرانجام پیگیری قضایی مرگ مبهم سامان نعمتی:

http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=45694

نوشته روزنامه گل در مورد مرگ مبهم سامان نعمتی با تیتر «قتل در نانگاپرابات»:

https://www.google.com/webhp?hl=en&tab=ww#hl=en&gs_rn=20&gs_ri=psy-ab&tok=AKthiQtoN_xbuDNRJIrmXw&cp=8&gs_id=v&xhr=t&q=%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86+%D9%86%D8%B9%D9%85%D8%AA%DB%8C&es_nrs=true&pf=p&biw=1366&bih=653&sclient=psy-ab&oq=%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86+%D9%86%D8%B9&gs_l=&pbx=1&bav=on.2,or.r_cp.r_qf.&bvm=bv.49784469,d.bGE&fp=de9607199cc60cf8

خلاصه ای از بیوگرافی سامان نعمتی در سایت ویکی کوه:

http://wikimountain.ir/%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%B9%D9%85%D8%AA%DB%8C/

نوشته‌ای در خصوص بازخوانی پرونده سامان نعمتی و تحلیل فیلمهای همنوردان او:

http://mkouh.blogfa.com/tag/%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%B9%D9%85%D8%AA%DB%8C

و ادامه مطلب فوق در:

http://mkouh.blogfa.com/post-625.aspx

پاسخ خانواده سامان نعمتی به اظهارات لیلا اسفندیاری در خصوص مرگ مبهم او:

http://news83.persianblog.ir/post/2034

3) لیلا اسفندیاری

توضیحات ویکی پدیا در مورد لیلا اسفندیاری:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%84%DB%8C%D9%84%D8%A7_%D8%A7%D8%B3%D9%81%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D8%B1%DB%8C

وبلاگی به نام لیلا اسفندیاری:

http://leila-esfandiari.persianblog.ir/

جزئیات حادثه‌ی منجر به مرگ لیلا اسفندیاری:

http://www.donyayesanat.com/fa/newsagency/3070

مستند 14 دقیقه ای از لیلا اسفندیاری:

http://www.aparat.com/v/CzR6F

4) آیدین بزرگی، مجتبی جراحی و پویا کیوان

خبر خبرگزاری فارس در خصوص مرگ آیدین بزرگی، مجتبی جراحی و پویا کیوان:

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13920503000829

Tuesday, July 23, 2013

رفیق بلند من

 

رفیق بلند من

یادم می آید اولین بار در جمع نخاله های مؤسسه سیمین  توجهم به او جلب شد. پسری آرام و رون گرا که ساکت و بی سلام و علیک می آمد و می نشست و می‌رفت. هنوز معلم نیامده بود و من و چهار پنج نفر که چند ترمی باهم بودیم شلوغ پلوغ می کردیم و روی تخته چرت وپرت می نوشتیم که یکی از آتش بسوزانهای کلاس از من پرسید:« این یارو رو میشناسی؟»

+ «کدوم؟»

- «همونی که همینطوری میاد و میره.»

+ «نه چطو؟»

-«هیچی همینطوری. نمی پلکه با کسی.»

+«ولش کن بابا…»

دو سه سال بعد یکشنبه اول مهر 1380 دقیقاً روز اول دانشگاه سر کلاس فیزیک 1 دکتر صداقتی، با چند نفر از دانشجوهای ورودی جدید آشنا شدم که یکی از آنها پسر قد بلندی بود که قیافه اش را نمی دانم از کجا می شناختم. یادم می آید آن روز ها قبل از اینکه سلام و علیکمان گرم شود اتفاقی سوار تاکسی بودیم من جلو سوار شدم و او با آن هیکل دیلاقش صندلی عقب مچاله شد. زود تر از من پیاده شد و رفت و راننده که دیده بود با هم سوارشدیم پرسید:«ریفیقته؟»

+«همکلاسیم با هم؛ چطو؟»

-«حیف  این جوون با این قد و هیکله که معتاد باشه»

+«معتاد؟!! نه بابا قیافه اش اینطوریه»

من و حسین

خلاصه گذشت و گذشت تا فیلمهایی که با هم می‌دیدیم و تحلیل می کردیم، احمد شاملو و بحثهایی فلسفی و اعتقادی ما را به هم نزدیک و نزدیکتر کرد؛ کلاسهای بعدی دانشگاه و کارگاههایی که با هم به دانشگاه شهید رجایی می رفتیم هم کمک کرد به استمرار و نزدیک شدنمان در دانشگاه تا انجمن مواد را با چند تا از هم دوره ای ها تأسیس کردم و بحث همایشهای متالورژی دانشگاهها مطرح شد و سال 83 بود که با ممدو ( MohammadReza M+) حسین و چند نفر دیگر از بچه های انجمن علمی مواد به یزد مسافرت کردیم. بعد از آن طی سالهایی که گذشت من وارد بازار کار شدم و حسین دنبال فوق رفت. بعد هم در همان زمینه فوق لیسانسش مشغول شد تا الان. من تازه وارد بازار شده بودم و او تازه وارد فوق بود که گفتیم با هم کتاب بنویسیم ایده اش از او بود. نشستیم تقسین بندی کردیم و من یک سری کانال به وزارت علوم زدم و بعد از یک سال آمد و شد کتابمان با عنوان «مرجع سایتهای تخصصی مهندسی مواد» در آمد و برای این یک سال کار نفری 125 هزار تومان!! حق التحریر گرفتیم. این خاطره خوبی بود برای همکاریهای بعدی. حسین بعد از آن تا آنجا که می دانم 2 کتاب دیگر هم چاپ کرد که یکی را من با امضای خودش در کتابخانه ام دارم.

INTERNET-SMALL

از همان موقع رفاقتمان پابرجا بود و درد ودلهایی که برای هم می کردیم و حرفهایی که از زندگی برای هم می زدیم باقی بود برای خودش تا  سال 89  که زد به سرمان با هم کاری درست کنیم و آقای خودمان باشیم. کمی بعد ممدو هم وارد تیم شد و سه نفری کار را جلو می بردیم که خط قرمزهایی که هر سه مان بر آن توافق کردیم نگذاشت تن به هر کاری بدهیم. بعد از مدتی حسین از تیم جدا شد ولی رفاقت همچنان باقی بود تا الان. بعد از مدتی هم دیدم حسین وبلاگ زده. جریان جالبی داشت این وبلاگ زدنش. چیزی کاملاً متفاوت از آنچه که من و ممدو در وبلاگهایمان می نویسیم. وبلاگش یک طوری آدمهای جدیدی را به زندگی من آورد که هنوز هستند. طی این یکی دوسال اخیر خیلی از دوستان ازدواج کرده اند، تحصیلات تکمیلی را تمام کرده اند یا از ایران رفته اند و حالا که من این یادداشت را می نویسم احتمالاً رفیق بلند من جای سفره افطار سر سفره عقد نشسته و روزه اش  را با عسل سرانگشت خانمش باز کرده.

امیدوارم هرجا که هست شاد پیروز و موفق باشد و زندگی شیرین و شادی را آغاز کند.

سه شنبه اول مرداد 92 برابر 15 رمضان 1434

پ.ن.: درکمتر از یک ماه حسین سومین خبر شاد وصلت بود امسال را تا انتها به فال نیک گرفته بودم که ظاهراً درست فال زدم. امیدوارم تا انتها همینطور خوب پیش برود.

Friday, July 12, 2013

زبوله من

زبوله من

آنچه در این ربع قرن بین من و زبولی پیش آمده

215692_1658540585541_3963673_n

من 5 سالم بود که مامان شروع کرد به باد کردن. خوب آن وقتها سوادم بیشتر قد نمی‌داد و مثل بچه های این دوره و زمانه هم نبودم که تا قبل از مدرسه رفتن معلومات جنسی یک آدم متأهل را داشته باشم. یک روز وسط پاییز مامان غیب شد و یکی دو روز بعد همراه بابا برگشت. بادش خوابیده بود. زبوله تو بغل مامان و یک کتاب داستان و یک بسته خمیربازی هم دست بابا.

بابا گفت:« این کوچولو خواهر توئه و اینارم برای تو آورده» و من هم تا بخواهم کتاب و خمیر بازی را ورانداز کنم مامان دراز کشیده بود و زبوله هم کنارش. من هم از سر کنجکاوی به آن بسته‌ی پارچه پیچ که صورت زبوله به زحمت از آن معلوم بود نگاهی کردم و بدون فکر کردن به اینکه رابطه باد مامان و زبوله و خمیر بازی چیست مشغول خمیر بازی و کتاب شدم. اواخر جنگ بود که تهران موشک باران شد و مدرسه ها تعطیل. رفتیم شهریار خانه دایی مجید و زبوله همانجا که بودیم می خزید و تا تهران برگردیم تاتی تاتی می‌کرد. اولین بار که کفش جغجغه‌ای دیدم پای زبولی بود. خودش از صدا کردن قدمهای نامتعادلش می خندید و من تا چند وقت بعد که کفش جغجغه ای پسرداییم را خراب کنم سوال ذهنم همین بوق زدن کفش زبولی و ساکت بودن بقیه کفشها بود.

67365_1430950855940_5523708_n

بر خلاف من که کودکی‌ام در نوعی از انزوا و تنهایی گذشت (بالاخره با فاصله 6-7 سال تنها نوه فامیل بودم) زبوله سه چهار سال اول را دمخور خانجان بود. خانجان بیشتر اوقات از اتاقش درطرف دیگر حیاط بشکن زنان میامد در اتاق ما به آواز خواندن که: «آی آلوچه... بازار و کوچه...» و زبوله که دیگر معنی اینها را می دانست بوق بوق قدم بر میداشت و سوار کول خانجان می رفت اتاقش و من هم کیف چمدانی چهارخانه قرمزم را بر می‌داشتم و می رفتم آمادگی.

همینطوری من و زبولی کنار هم بزرگ شدیم تا وقتی که موقع مدرسه رفتنش شد. اول دبستان که بود پایش را کرد در یک کفش که الا و للا که من چادر می خواهم و مادر یک چادر نماز سفید با گلهای ریز نارنجی دوخت و به آن کِش انداخت و زبولی چادری شد. کیف را کولش می انداخت و یک ذرع قدش را لای چادر نماز کوچکش می پیچید بدو بدو می رفت مدرسه. کوله زیر چادر مثل یک قوز گنده بود و کش چادرصورت گرد کودکانه‌اش را به زیبایی قاب می گرفت و من که باید زبولی گل گلی را تا مدرسه همراهی می کردم از داشتن چنین مسئولیت خطیری هم بی حوصله می شدم و هم احساس قدرت می کردم.

گذشت و گذشت تا زبوله دبیرستانی شد. در این چند سال دیده بودم که علی رغم سن کمی که داشت فکر می کرد تصمیم می گرفت و عمل می کرد؛ کاری هم به حرف هیچ کس نداشت. کنکوی که بودم عشق هوافضا داشتم. اما متالورژی خواندم. پسر داییم هم که هوافضا را از من شنیده بود دنبالش رفت اما برق خواند. اما زبوله از همان دبیرستان روی هدفش متمرکز شد. تصمیم گرفت نه پیش دانشگاهی برود نه کلاس کنکور. خیلی مامان اصرار کرد اما او تصمیمش را گرفته بود و به سمتش شتاب می گرفت. آن وقتها که ظرفیت دانشگاهها یک دهم کنکوریها بود رتبه 2200 آورد هرچه به او گفتیم رتبه خوبی است و مهندسی های خوبی در همین تهران قبول می شوی نرفت که نرفت. دوباره یکسال خواند تا بالاخره با رتبه 1800 هوافضا قبول شد. مامان می گفت به خانجان رفته این آزادی و استقلالی که داره. راست می گفت. یاد گرفته روی پای خودش بایستد.

188931_2916198721796_1245624598_n

الان که من می‌نویسم او امتحانات ترم دوم فوق لیسانس آیرودینامیک‌اش را داده، صبح زود با استادش در دانشگاه شریف برای پروژه اش صحبت کرده و نشسته زیر دست آرایشگر تا عصری بیاید سالن و من به خواهری فکر می کنم که با تمام درک خوبی که از هنر و ادبیات دارد، با تمام شایستگیها و معلومات فنی‌اش، با تمام کتابهای منحصر به فردی که در کتابخانه اش گذاشته و با تمام دریایی که درونش موج می‌زند به ساده ترین و بی تکلفترین حالت ممکن به خانه بخت رفت. بله درخت پربارتر افتاده تراست و دغدغه او مهر و سالن و ماشین عروسی و عکاس و اینها نبود یعنی همان چیزهایی خیلی از مردها را فراری می دهد او تصمیمش را گرفت و متواضعانه به خانه بخت رفت و من هنوز نرفته دلتنگش شده ام.

IMG_9144

Tuesday, June 25, 2013

گل های شمعدانی

گلهای شمعدانی

 

IMG_8875sm

گل های سرخ نوستالژی
با عطر سیگار های خانجان
در گلدانهای حافظه
کنج حیاط خاطره ام

سه شنبه 4 تیر 92 پای لپ تاپ

Monday, May 27, 2013

رنگ کهربایی

 

 

رنگ کهربایی

Image-20

می نشینم و هنوز در را نبسته ام که خودش هم می نشیند داخل. به همه سلام گرمی می کند و جواب گرمی به ضمیمه صبح به خیر می شنود و سوئیچ استارت را می چرخاند. من این وسط متعجب از اینکه هنوز آدمهای شاد و پرانرژی وجود دارند و استثنائا همه در یک تاکسی جمع شده اند. ماشین که روشن می شود درها بسته است و صدای بم آشنایی می خواند:
«هوای عشق تازه نیس تو رگهام
تن نمیدم به رنگ کهربایی»
و من فارغ از بگو بخندهای راننده و مسافران فکری می شوم که رنگ کهربایی چه رنگی است.

صبح چهارشنبه 18 اردیبهشت 92

Monday, March 25, 2013

تنگه فنی

تنگه فنی

old-man-in-the-road-thumb

همانطور که چشمش به نقطه یکتایی جاده در افق خیره بود حبه قندی بالا انداخت و بعد فوت ملایمی، چای را هورت کشید. پارکابی فرمان نرم تریلی را گرفته بود و فنرهای صندلی هیکلش را در دست انداز بالا پایین می‌کرد. نیش جاده که در شکم افق چرخید چشم تنگ کرد تا خاطره های دور را واضح ببیند.

- «جلو تر بعد پیچ تنگه فنیه. حُسِن ده تن خدا بیامرز همونجا تموم کرد»

- «بعد تنگه اوسّا؟ قیچی کرد؟»

- «نه بچه، پارکابیش تعریف می کرد بعد تنگه فنی یهو زد رو ترمز و شُرو کرد بوق زدن. گفته اوسا چرا بوق بی‌خود می زنی؟ حُسِن گفته بچه مگه کوری؟ نمیبینی پیره مرده رو وسط جاده؟ چند تا بوق زد و هوار کشید بروکنار نفله... بری زیر دَ تن شَص تا صاحاب پیدا می کنی گفته اوسا کسی نیس وسط جاده.. حُسِن گفته این پیر مرده دسّ خره وسط راه؟ همینو گفته و پریده پایین. پاش که رسیده به جاده در جا تموم کرده. از اون وَخ به بعد دیگه شاگردش هم پا تو جاده نذاشته»

- «اوسّا یَنی چی؟ رفته پیره مرده رو ببر کنار جاده مرده؟ گرفتی مارو؟»

- «نمی‌فهمی بچه هَنو، جاده افسون داره، طلسمش می‌گیردِت اگه مرد جاده نباشی. هرکی پشت فرمون بشینه که شب شیکن و راننده بیابون نیس. حالا این دفه که برگشتی برو قهوه خونه از زبون خود علی دیشلمه بپرس »

- «اوسا، علی دیشلمه پارکابی حُسِن ده تن بوده؟ نمیاد بهش اصن»

- «همون چُس مثقال بچه از صدای ماشین میفهمه کجاش عیب کرده؛ فنی ماشین سنگینو فوت آبه»

قلپ آخر چایی رو که بالا می رفت حرفشون ته کشیده بود و آسفالت تنگه فنی عاج لاستیکها را می‌خورد.

بعد تنگه پارکابی زد روی ترمز و شروع کرد بوق زدن. « برو کنار نفله بری زیر هیژده چرخ شصت تا صاحاب پیدا می کنی» حرفش تمام نشده بود که دست برد سمت در. اوسا آمد مچش را بگیرد اما او با جست چالاکی بد و بیراه گویان از کله اسب پایین پرید. اوسا که سرک کشید نفله‌ی پارکابی کف جاده‌ خلوتی افتاده بود که تیزی انحنای پیچش در دوردستها به شکم افق فرو می رفت.

عصر 28/11/91

Friday, March 15, 2013

سفرنامه سَدَه- قسمت آخر

پنجشنبه 12 بهمن 1391

با دعوا و مرافعه ای که دیشب به پاشد کیوان تا صبح درمانگاه بستری بود. اعتراض در خصوص کیفیت بد هتل خادم و نبود بهداشت لازم بود. صبح که بیدار شدیم برای صبحانه به هتل داد آمدیم تا رضایت معترضین جلب شود. هتلی نوساز به سبک سنتی و کاهگلی نزدیگ فلکه مارکار. صبحانه مفصلی (باز هم نسبت به رژیمم) خوردم و چند تا عکس از محوطه هتل گرفتم. بعد سوار شدیم سمت دخمه‌های زرتشتی. زرتشتیان اعتقاد دارند نباید عناصر اربعه (آب، باد، خاک و آتش) آلوده شود برای همین حتی جنازه اموات را هم در خاک نمی کنند. در عوض بر مناطق بلندی بناهای گرد و روبازی بنا می کنندکه به آن دخمه می گویند. براساس اعتقاد زرتشتی، روح مرده تا سه روز بالای جنازه می گردد. برای همین جنازه تا سه روز در اتاقی پایین تپه ای که دخمه بر آن ساخته شده نگه داشته می شود. طی این سه روز سگی به نام «سگ چهار چشم» به نگهبانی از مرده کنار او می ماند تا اگر ناگهان مرده زنده شد (مثل برخی از اقسام سکته) بقیه را خبر کند (مثل چهار چشمی مواظب کسی بودن از اینجا آمده). خانوانده متوفی طی این سه روز پایین دخمه در ساختمان دیگری به عزاداری مشغولند. بعد از سه روز موبدان جنازه را می شویند و آن را بالای تپه و داخل دخمه می برند. جز متولیان دخمه هیچ انسان زنده دیگری داخل دخمه را ندیده است. جسد در دخمه کنار دیوار با دستهای باز به چوب صلیب مانندی تکیه داده می شود و برای اینکه از جلو نیفتد زیر جانه اش چوبی به نام کَلَک گذاشته می شود. بعد از مدتی کلاغها و دیگر پرندگان گوشت جسد را می خورند تا حدی که دیگر روی چوبهای هایل بند نیست و پایین می افتد و به اصطلاح کلکش کنده می شود. بعد از مدتی که تنها استخوانهای مرده باقی ماند آنها را در محلی به نام اُستودان جمع می شود و به خانواده تحویل می گردد. ضرب المثل گوشت هم را هم بخورند استخوانهایشان را نگه می دارند از همینجا آمده است.

دخمه یزددخمهدخمه زرتشتیان

اگر خانواده تمایلی به نگهداری استخوانها نداشته باشند، داخل حوض آب آهک وسط دخمه ریخته می شود تا در آن حل شود. بعد از بازدید از دخمه سمت آتشکده یزد راه افتادیم.

برای دانلود فایل صوتی به این لینک بروید (آدرس فایل صوتی فیلتر نیست و می توانید بدون فیلتر شکن آن را سریعتر دانلود کنید)

یزد پایتخت زرتشتیان جهان است و آتشکده یزد یکی از مهمترین آتشکده های جهان به شمار می آید. این آتشکده در زمان رضا شاه ساخته شده ولی آتش آن متعلق به 1596 سال پیش است. آتشها در دین زرتشت سلسله مراتب خاصی دارد. کوچترین آتش متعلق به خانواده است که در خانه هر زرتشتی روشن است. دیگری آتش محل است و بعد از آن آتش شهر است. شبیه جانماز، مسجد محل و مسجد جامع شهر. در ایران باستان سه آتشکده مهم وجود داشته. به ترتیب اهمیت عبارتند از آتشکده شاهی (آذر گشسب در تکاب آذربایجان)، آتشکده موبدان، آتشکده لشکریان. آتشها با چوب بادام یا زردآلو روشن نگاه داشته می شود و مراسم هیزمگذاری در آتش تشریفات مذهبی خاصی دارد. کیوان بیانی چوبهای مورد استفاده را سیب و آلبالو عنوان کرد که درست آن همان بادام و زردآلوست.

اتشکده یزد

بعد از بازدید از آتشکده به مسجد جامع کبیر رفتیم. همان مسجد بزرگی که پشت اسکانسهای بیست تومانی نقش شده. مسجدی مربوط به دوره تیموری که یکی از بزرگترین گنبدها و بلندترین گلدسته های شناخته شده را برای آن ساخته اند. منقول است که گلدسته های این مسجد به استاد و شاگرد معروف است. داستان مربوط به آن از این قرار است که استاد بنا و شاگردش میان خود را پرده می کشند و هریک شروع به ساختن یکی از گلدسته ها می کند در انتها پرده ها را می اندازند و میبینند هردو گلدسته شبیه هم است. استاد شارگرد را از گلدسته ای که ساخته بالا می برد و داخل سازه را نشانش می دهد. بعد از آن نوبت شاگرد بوده که داخل سازه‌اش را نشان استاد دهد شاگرد و استاد از راهی بالا می روند و از راه دیگری پایین می آیند. استاد که از خلاقیت شاگردش یکه خورده خود را از بالای گلدسته پایین می اندازد. هرچند چنین داستانی از استاد و شاگرد محل شک است اما دو راه رفت و آمد در گلدسته سمت راستی مسجد جامع واقعیتی است که هنوز وجود دارد.

مسجد جامع کبیر

بعد از بازدید از این محل از در شرقی وارد محله فَهادان شدیم. مهمترین منطقه از بافت قدیمی یزد که همچنان ساختار قدیمی چند صد ساله اش را حفظ کرده است. کوچه های باریک، دیوارهای کاهگلی و بادگیرهایی که جابجا از بالای دیوارها سرک می کشند. در انتهای محله فهادان به مدرسه ای رسیدیم که به دلیل دیوارهای قطور و سرداب عمیقش، به زندان اسکندر معروف است اما هیچ ارتباطی به زندان و اسکندر و غیره ندارد. بعد از محله فهادان سوار اتوبوس شدیم برای خرید و بازدی از میدان امیر چخماغ. میدان امیر چخماق یزد در اصل مجموعه ای از آب انبار، مسجد، تکیه و بازارچه است که در دوره تیموری ساخته شده. بعد از خرید شیرنی های یزدی (لوز نارگیل, لوز پسته, لوز باقلوا و لوز بادام، قطاب، پشمک و کیک یزدی) می خواستم برای یادگاری از یزد ترمه بخرم اما جنس مرغوب پیدا نکردم. وسایل را در اتوبوس گذاشتم و از مجموعه امیر چخماق مشغول عکاسی شدم. بعد که همه جمع شدند سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم برای نهار. هرچند ساعت 5 عصر بود اما وسوسه دیزیهای یزد همچنان اشتها را در من زنده نگه میداشت. دیزی سنگی با نان خشک یزدی و نان سنگ به همران ماست و دوغ هر زمانی که گرسنه باشی می چسبد. نزدیکهای غروب بود که از رستوران بیرون آمدیم و یزد را به مقصد تهران ترک کردیم. ساعت 3 بامداد جمعه بود که وارد تهران شدیم و تا پیاده شدن و خدا حافظی و ماشین گرفتن اینها بگذرد ساعت 4 صبح بود که به خانه رسیدم و خوابیدم.

زندان اسکندر

تجربه سفر به کرمان و جشن سده و آشنایی با دوستانی مثل سارا، محمد، نوید، ماکان و دیگران در کل تجربه خوبی بود که امیدوارم باز هم تکرار شود.

امیر چخماق

برای دانلود فایل صوتی به این لینک بروید (آدرس فایل صوتی فیلتر نیست و می توانید بدون فیلتر شکن آن را سریعتر دانلود کنید)

Wednesday, February 27, 2013

پیر خطا پوش

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد (حافظ)

یادم می آید چند سال پیش دکتر دینانی یک بار سر کلاس دفتر عقل و آیت عشق به این بیت حافظ اشاره کرد و گفت: «این بیت یکی از ابیات عجیب حافظه» بادقت بیشتری که بیت رو در ذهنم مرور کردم دیدم واقعاً هم بیت شگفتی است. مخصوصاً مصراع دوم که حافظ به نظر پیر آفرین می فرستد و آن را پاک و خطا پوش توصیف می کند. هر چند ممکن است پاکی و خطاپوشی برای نظر پیر در ظاهر دو صفت همراستای هم تلقی شوند اما در کنار اصل نظر یعنی خطا نرفتن در قلم صنع نوعی تضاد ایجاد می کند.

اجازه بدهید داخل پرانتز به نکته لطیفی اشاره کنم. اینکه در تمام اشکال تجسم قلم نقش اصلی را بازی می کند. سطح نازل تجسم توصیف انشایی است که با قلمِ نوشتن انجام می شود. بعد از آن ایجاد نقش اشکال است روی صفحه با قلم موی نقاشی و در بالاترین وجه آن خلق صورتی سه بعدی و حجمی است با قلم حجاری. اما هرچه هست تصویر را قلم می سازد.

اگر نظر پیر خطا پوش است پس در قلم صنع خطایی رفته اما پیر آن را پرده پوشی می کند. این پوشاندن حقیقت خود با پاکی نظر در تضاد است. مگر می شود نظر پاکی حقیقت را بپوشاند؟ کتمان حقیقت عین ناپاکی است اما این حقیقت خود موضوع غامضی است مبتنی بر خطا در قلم صنع. اگر خطای قلم صنع را بپذیریم نظری ناپاک داده ایم که پذیرفتنی نیست و مردود است. اگر خطای قلم صنع را نپذیریم نظری پاکی داده ایم که حقیقتی را پوشانده و نظر غیر واقع باز هم پذیرفتنی نیست. در ظاهر امر قضیه از هر دوطرف به تسلسل واحدی می انجامد مبنی بر اینکه اگر خطا بر قلم صنع رفته باشد نظر پیر غلط است و نپذیرفتنی و اگر خطا بر قلم صنع نرفته باشد پس با دیدن بدیها در عالم هستی ما چشممان را بر واقعیت بسته ایم و نظری داده ایم باز هم نپذیرفتنی. راه حل چیست؟

اگر به این بیت نگاه عمیقتری بیاندازیم می بینیم اشکالی که در فلسفه و عرفان طرح شده در آن مطرح و همانجا هم پاسخ داده شده. این مسأله این است: « اگر خداوند خیر مطلق است و منشأ خیرات است و از او هیچ شری حادث نمی شود پس این بدیهای عالم چیست و از کجا آمده؟» نسبت اشرار خلقت با خدای عین خیر، یکی از آن سؤالهای دنباله دار تاریخ فلسفه است که همیشه گریبان فلاسفه متأله موحد (فلاسفه الهی معتقد به یک خدا) را گرفته است. در توحید افعالی، در عدالت الهی در علم واسعه و بسیاری دیگر از بحثها یک پای قضیه همین بدیهای عالم خلقت است که یا خیر مطلق بودن واجب الوجود را زیر سؤال می برد یا وحدانیتش را. حال اینجا شاعری در یک بیت این شبهه دنباله دار را طرح می کند و پاسخ می دهد. آن هم با یک مصرع!: آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

زشتی های عالم جز دو این دو حالت نیست. یکی آنکه انسان مصدر آن است مثل دروغ، آدم کشی، تخریب طبیعت و غیره و دیگری منشأ طبیعی دارند مثل انواع بلایا و سختی هایی که از طبیعت بر انسان وارد می شود. در حالت اول انسان اختیار دارد که خوب باشد یا بد و اگر راه بد را انتخاب کند طبعاً از او بدی حادث می‌شود اما از آن جهت که اختیار انسان به اراده خداوند است پس طبق توحید افعالی تمامی اعمال او از خیر شر نیز به اراده ذات اقدس احدی است. در این صورت تکلیف تناقض در خیریت اراده خداوند و اشرار حادثه در عالم چه می شود؟ در جواب باید گفت خداوند چنانکه در قرآن مثال زده شده (مَثَلُ نُورِهِ کَمِشکات) مانند فانوسی عالم را به نور خیر خود منور کرده و به انسان اختیار داده تا با اراده خود به این نور الهی نزدیکتر و بالنتیجه صورتش را منورتر کند. اما آیا اگر انسان از این اراده سوء استفاده کند و با دور شدن از مشکات منور الهی خود را در تاریکی فرو ببرد از نورانیت نور الهی کاسته می شود؟ مسلماً نه. درست است که اعمال انسان طبق توحید افعالی به اراده الهی است اما نتیجه اعمال اختیاری انسان به خود انسان بر می گردد نه به ذات احدی. برای همین اشرار حادث از انسان در عالم به خیریت ذات احدیت آسیبی نمی زند و قلم صنع الهی در این خصوص خطا نمی رود.

حالت دوم اشرار حادث در طبیعت است. مثل بلایا، طوفان، حیوانات و حشرات موذی و غیره. آیا واقعاً چنین مصادیقی واقعاً شرند یا انسان آنها را شر می پندارد چون با تمایلات انسانی در تضاد است؟ طوفان، زلزله و غیره همگی اتفاقاتی بر اساس قوانین طبیعتند. رویکرد طبیعت همواره به سمت تعادل است و یکی از ابزارهای رسیدن به تعادل در نظام عالم تخلیه و انتقال نیروهاست که در فرایندهایی رخ میدهند که توانایی طبیعی انسان از تحمل آنها خارج است و انسان آنها را به دلیل تضاد منافعش شر می پندارد در حالی که آنها هم قسمتی از طبیعتند و زیبایی خود را دارند. کم نیستند شاعرانی که خشم طبیعت را ستوده اند و آن را زیبا توصیف کرده اند.

با این تفاصیل ثابت می شود که خداوند متعال عین خیریت و منشأ خیرات است و خطایی در قلم صنعش نیست و آنچه در عالم از او حادث می شود همه زیباست و زشتی‌های عالم از خداوند حادث نمی شود. اینجاست که این بیت عجیب حافظ معنی خود را نشان می دهد:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

Monday, February 18, 2013

سفرنامه سَدَه- قسمت دوم

چهارشنبه 11 بهمن 91 کرمان - ماهان - یزد

صبح ساعت 7 بیدار باش بود. ساعت 8 بعد از صبحانه مفصلی که خوردم (البته نسبت به صبحانه ای که در رژیمم تعیین شده بود) سمت بازار کرمان و مجموعه گنجعلی خان راه افتادیم. فاصله زیادی نبود و نیم ساعته رسیدیم.

بازار کرمان یکی از قدیمی ترین بازارهای ایران است و قدمت آن به هزار سال می رسد. ساختمان آن به سبک بازارهای قدیم، سرپوشیده و دور مجموعه گنجعلی خان ساخته شده است. شلوغی و رونق بازارهای اصفهان و تهران را دارد اما باز هم از نظر زیبایی و بزرگی در رده های بعدی قرار می گیرد. مثل همه بازارها تقریباً همه چیز از سوغاتی های کرمان، تا مس و طلاجات و غیره در آن پیدا می شود. بعد از توضیحاتی که کیوان داد وارد حمام گنجعلی خان شدیم. در میان حمامهای سنتی که در اصفهان و شیراز دیده بودم حمام گنجعلی خان بزرگتر و زیباتر بود.

حمام گنجعلی خانحمام گنجعلی خان

حمام گنجعلی خان هم مثل همه حمامهای سنتی ایرانی چند ویژگی مهم دارد. اول آنکه چند متری زیر زمین است. راههای ارتباطی و راهروهای تنگ برای حداقل رسیدن اتلاف گرمای حمام و قسمتهایی مثل بینه، حمام، خزینه، واجبی خانه، تون (که کوره حمام است) و گرمخانه (محلی از حمام که کف و دیوار آن داغ و شبیه سونای امروزی بوده). در قسمت بینه حوض کوچکی وجود دارد و دور آن حجره مانندهایی که مردم بقچه حمامشان را می آوردند، لباسشان را در می آوردند و آماده رفتن به داخل حمام می شدند.

وسایل حمام عبارتند از لُنگ، که پارچه‌ای عموماً قرمز رنگ است که دور کمر می پیچند تا نوک زانو و قطیفه که کلفت و حوله مانند است و روی دوش می اندازند تا کمر. دیگری دولابچه ظرف دسته داری شبیه پارچ است برای ریختن آب. گل سَرشور، روشور، لیف، سنگ پا، حنا و سدر هم از مواد شوینده مورد استفاده در حمام است.

در بینه گاهی نقالی و پرده خوانی می شده و البته که آب خنک و انواع شربت، قلیان و تریاک و غیره هم در اختیار مشتری قرار داده می شد. بعضی دلاکها در بینه خالکوبی، سلمانی یا دندانپزشکی می کردند زالو می انداختند یا حتی حجامت و رگ زنی می کردند. قسمت بالای بینه یا سَربینه مخصوص حاکم بوده که در وقت قُرُق در آنجا آماده استحمام می شده. بینه با راهرو تنگی به حمام متصل می شود. حمام دوطرف دارد بالایی و پایینی. طرف بالا مختص اشراف است که دلاکها ماساژ، شستشو و خدمات دیگر را به اشراف ارائه می دهند. پائین حمام مخصوص مردم عادی است که خودشان خودشان را می شویند و خدماتی ندارند.

اطراف محوطه حمام به ترتیب خزینه قرار دارد که استخر پرآبی است که تون زیر آن روشن است و مشتری در آن خودش را می شوید. گرمخانه که محل ماساژ و استراحت است و در نزدیکی تون ساخته می شود و در انتها واجبی خانه که مجموعه ای از اتاقکهای کوچک برای استعمال موریز است. و توضیح نهایی اینکه تون یا همان کوره حمام یک متولی برای خاموش و روشن کردن و رتق و فتق امورش دارد که به او تون تاب می گویند.

حمام گنجعلی خان در امتداد بازار و در ضلع شرقی میدان گنجعلی خان قرار دارد. روبروی حمام در ضلع غربی ضرابخانه گنجعلی خان و در ضلع جنوب هم آب انبار ساخته شده است. یکی از زیباترین بادگیرهای کرمان، روی بام ضرابخانه گنجعلی خان ساخته شده است. این بنا الان به عنوان یک موزه کوچک در آمده که در آن سکه های ایران از هخامنشی تا معاصر به نمایش گذاشته شده است.

ضرابخانه گنجعلی خان

سارا ما را به شمال غربی میدان به مسجدی راهنمایی کرد که به کوچکی چهار متر در چهار متر ساخته شده است. این مسجد که هیچ گنبد و گلدسته مشخصی ندارد عبادتگاه خصوصی گنجعلی خان بوده و برای تزیین دیوارها و سقف این مسجد یک نفره کوچک وسواس زیادی به خرج داده شده. بعد از بازدید از مجموعه به رسم مسافرتهای قبلی یادگاری ای از کرمان خریدم. یادگاری ای که نه خوردنی باشد و نه نیاز به اندازه گرفتن و سایز و ...داشته باشد. بهترین گزینه پته بود. پته نوعی سوزن دوزی با نخ پشمی ظریف روی پارچه ای پشمی است که نگاره ها و نقش بسیار زیبا دارد و به عنوان رومیزی، رو تختی، پرده و... استفاده می شود. یک پته 40 ×50 کم نقش قیمت گرفتم نود و پنج هزار تومان. فروشنده بسیار خوشرو و خوش برخورد بود اما نسبت به برخی مغازه ها که قیمت داشتم گرانتر می فروخت ولی رسم چانه زدن ایرانی همچنان معتبر بود و در این مورد کارگشا. سعی کردم با خوشرویی متقابل قیمت را پایین بیاورم و در انتها توانستم 15 هزار تومان تخفیف بگیریم. مجموعه سوغاتی را با سه نوع قوتو خشخاش و پسته و مخلوط کامل کردم و راه افتادم به عکاسی از بازار کرمان.

مسجد گنجعلی خان

یکی از بهترین حربه راهنماها برای نگه داشتن مسافران در محدوده ای خاص و جلوگیری از گم شدن آنها مخصوصاً بازارهای قدیمی بهانه امنیتی است که اینجا هم خوب جواب داد. وقت داشتم برای همین چرخی در قسمتهای دورتر بازار زدم و سوژه های خوبی برای عکاسی پیدا کردم. وقتی به میدان گنجعلی خان برگشتم همه نم نم سمت اتوبوس می رفتند. حرکت کردیم سمت مقبره شاه نعمت اله ولی در ماهان.

برای دانلود فایل صوتی به این لینک بروید (آدرس فایل صوتی فیلتر نیست و می توانید بدون فیلتر شکن آن را سریعتر دانلود کنید)

مسجد گنجعلی خان

در راه کیوان کمی در مورد شاه نعمت اله و کراماتش صحبت کرد و گفت هر کسی حاجتی دارد آنجا جای به نتیجه رسیدن آن است. بعد هم یک آهنگ درویشی با ذکر علی گذاشت و سعی کرد حال و حسی به جو بچه های شیطان همسفر بدهد که البته نتیجه ای هم نداشت. شاه نعمت اله ولی از مادری ایرانی و پدری شامی در حلب سوریه به دنیا آمد. در نوجوانی به سیر و سلوک جذب شد و از حلب به شهرهای مختلفی رفت. در مکه خرقه پوشید و به ماهان آمد و گوشه نشست. نعمت اله چنان در سلوک بالا رفت که سر سلسله یکی از مهمترین فرقه های سلوک و در ویشی شد. فرقه دراویش نعمت الهیه.

نعمت اله ولی هم عصر حافظ بوده است بر اساس نظریه ای از احمد شاملو (که البته از نظر کارشناسان ادبی محل اشکال است) شاه نعمت اله شعری دارد با مطلع:

ماایم که خاک را به نظر کیمیا کنیم

صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم

شاملو معتقد است حافظ غزل معروفی در جواب شعر شاه نعمت اله گفته و ارادتش را به او نشان داده. این غزل معروف حافظ با این ابیات شروع می شود:

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

شاید که از خزانه غیبش دوا کنند

البته چنین قولی در خصوص حافظ مورد تردید است ولی نقل آن خالی از لطف نیست. شاه نعمت اله ولی در سن 104 سالگی در همان خانقاه درگذشت و همانجا دفن شد.

مقبر شاه نعمت اله ولی

منقول است که طی زندگی شاه نعمت اله و بعد از آن چله خانه او توسعه یافت و خانقاهی شد محاط بر هفت حیاط، هریک نمادی از هفت شهر عشق که سالکان به مراتب سلوک در آن گوشه می نشستند تا بعد از تکمیل تمام مراحل به خانقاه راه یابند. اما مقبره کنونی شاه نعمت اله مشتمل بر سه حیاط تو در توست. از در ورودی وارد حیاط اول می شویم با حوضی بزرگ و صلیب مانند در وسط و درختهای کاج و سرو چند صد ساله در اطراف. کاشی کاری، مقرنس و نگاره هایی با خطوط بنایی تمامی بنا را تزئین کرده. بعد از آن وارد حیاطی می شویم که حوض بزرگ اما ساده ای وسط آن است و همچنان درختان سرو کهن سال که حتی از گلدسته های بلند مقبره هم بلندترند. در انتهای حیاط ساختمانی است با دو دهلیز در طرفین. داخل بنا هم یک محوطه محیطی دارد و یک محوطه مرکزی که با چهار در در چهار طرف از هم جدا شده اند. محوطه محیطی متشکل از چندین طاق مقرنس کاری شده زیباست و قسمت مرکزی محوطه زیر گنبد اصلی، و قبر شاه نعمت اله است. داخل گنبد گچی است که با نقاشی شمسه و اسلیمی تزیین شده. فضای محوطه فضایی آرام، ساکت، تفکر برانگیز و خلسه آور است. جنوب این بنا هم حیاط چله خانه قرار دارد. حیاطی با حجره هایی در دو طرف و دو گلدسته مشابه گلدسته های اصلی در انتهای غربی حیاط.

درویشی و سلوک خاستگاهی ایرانی دارد و هر گوشه از ایران مرکز فرقه خاصی است. مهمتریم فرق درویشی و سلوک در ایران عبارتند از کبرویه در ترکمن صحرا، قادریه در کردستان و نقشبندیه در خراسان و تربت جام. منقول است که شاعر پارسی گوی، نورالدین عبدالرحمن جامی از دراویش نقشبندیه بوده است. البته هر کدام از این فرق یا سلسله ها زیر مجموعه های متعددی دارند و انشعابات در آنها فراوان است.. بعد از انقلاب تنها دراویشی که مجاز به فعالیت علنی هستند دراویش نعمت الهیه اند که در تهران برخی از آنها خانقاه دارند. مهمترین خانقاههای دراویش نعمت الهی، خانقاه صفی علیشاه و خانقاه امیر سلیمانی است که فعالیت رسمی و علنی دارند.

مقبر شاه نعمت اله ولی

برای دانلود فایل صوتی به این لینک بروید (آدرس فایل صوتی فیلتر نیست و می توانید بدون فیلتر شکن آن را سریعتر دانلود کنید)

بعد از زیارت قبر شاه نعمت اله به هتل جهانگردی ماهان رفتیم برای نهار. چنانکه قبلاً از کیوان تعریف شنیده بودم خورش بادمجان سفارش دادم. اینطور که تعریف شنیده بودم غذا را با بادمجان بم پخته بودند. غذای خوشمزه و بادمجان شیرین و خوش خوراکی بود. بعد از نهار راه افتادیم سمت باغ شازده.

باغ شازده در ماهان کرمان یکی از مهمترین باغهایی است که نماد باغ آرایی ایرانی به حساب می آید. باغ دولت آباد یزد و باغ فین در کاشان دو نمونه مهم دیگر باغ آرایی ایرانی است. از نمونه های متأخر باغ آرایی ایرانی می توان به باغ ارم در شیراز اشاره نمود. لازم به یاد آوری است که سه سبک عمده باغ آرایی در تمدن بشری وجود دارد که بقیه از آنها منشعب شده اند. باغ آرایی ژاپنی، ایرانی و اروپایی.

باغ شازده

در باغ آرایی ایرانی چندیدن المان رعایت شده تا نمای باغ شبیه ترین حالت به توصیفات بهشت در قرآن باشد. از جمله المانهای باغ آرایی ایرانی می توان به نهر آب، گیاهان همیشه سبز مثل شمشاد، سرو، کاج و ... گلهای متنوع در فصول مختلف، پرندگان آوازخوان مثل بلبل و ... اشاره کرد. باغ شازده در ماهان به دلیل قرار گرفتن در کوهپایه از جمله باغهای طیقه ای است که به باغ معلق معروفند. این باغ در زمان ناصرالدین شاه توسط شازده فرمانفرمای بزرگ ساخته شده که در آن یک نهر آب به عنوان محور مرکزی، گیاه آرایی در اطراف نهر و پشت گیاه آرایی و چسبیده به حصار باغ اتاقهای خدمه و اصطبلها واقع شده است. در بالاترین نقطه که انتهای باغ است عمارت شاه نشین دوطبقه ای ساخته شده است. به سبک معماری اشرافی در ایران راهرو های غلامگردان در این عمارت هم تعبیه شده است و غیر از راه اصلی باغ که از دو کنار نهر به عمارت می رسد راههای فرعی دیگری هم از پشت درختان و پای دیوار به سمت عمارت اصلی کشیده شده است. دلیل وجود چنین راهها و غلامگردانهایی دور نگه داشتن خدمه از منظر ارباب و مهمانها بوده تا علی رغم اینکه غلامها و کنیزها میان دست و پای ارباب نباشند سریعترین مسیر برای پاسخگویی به ارباب و میهمانها را هم داشته باشند. همین غلامگردانها و مسیرهای متروک باغها و کاخها محل گوش ایستادن خاله زنکها و سربه نیست کردن فضولها هم بوده است.

باغ شازده

فرمانفرمای بزرگ فرزند ناصرالدین شاه از خانواده غیر قجر بود برای همین فقط حق حکومت داشت و حق سلطنت نداشت. او در زمان شاه شهید حاکم کرمان بود و فرزندش فرمانفرمای کوچک فرزندان و نوه های زیادی داشت و از بانفوذترین خانواده های قبل از انقلاب بود که زمینهای فرمانیه تهران نیز تعلق به او داشت. فرمانفرمای کوچک در اواخر قاجار مدت کوتاهی نخست وزیر بود و با رضاخان، خانواده رپورتر، علمای قم مثل مدرس و دیگران دوستی و آشنایی داشت ولی بیشتر از هر چیز به تربیت و تحصیل فرزندان خود اهمیت می داد و این در کنار ثروت و نفوذ خانوادگی باعث شد خانواده فرمانفرما و فیروز یکی از متنفذترین خانواده های زمان قاجار و پهلوی شوند و پستهای مهم سیاسی، اقتصادی و ... داشته باشند و ثروت هنگفتی جمع کنند. فرمانفرمای پسر زمینهای زیادی را وقف کرد که مهمترین آنها ساختمان و باغ انستیتو پاستور ایران است. باغ شاه که اکنون پادگانی حد فاصل میدان حر تا خیابان اسکندری تهران است و محله فرمانیه در شمال تهران هم متعلق به فرمانفرما بوده است. فرمانفرمای دایی دکتر محمد مصدق و برادر زن مظفرالدین شاه است.

برای اطلاعات بیشتر در خصوص این خانواده متنفذ ایرانی که در کنار خانواده رپورتر (شاپور و اردشیر) در مقاطعی قدرتمندتر از خانواده سلطنتی، در تاریخ نقش ایفا کرده و در سایه باقی مانده اند با این لینک رجوع کنید.

ساعت پنج عصراز باغ شازده بیرون آمدیم به سمت کمربندی کرمان و بعد از آن یزد. ساعت 9 شب بود که به یزد رسیدیم. تعدادی از همسفرها پیاده شدند برای اقامت در هتل مشیرالممالک و بقیه راه افتادیم سمت هتل خاتم. هتلی بی کیفیت چسبیده به دروازه تهران که اعتراض همه را در پی داشت. خود کیوان بیانی که مدعی بود هتل سرش کلاه گذاشته و نسبت به پولی که گرفته خدماتی ارائه نداده است. هرچه بود با تمام اعتراضها و کمبود اتاقها بالاخره هر کسی در اتاقی جاشد و این بار هم من و نوید هم اتاق بودیم. بعد از جابجا کردن وسایل آژانسی گرفتیم و میرچخماغ رفتیم. همه مغازه ها بسته بود اما نورپردازی میدان میرچخماغ و ماه بالای سرش، همچنان به زیبایی مسحورکننده ای مرا جذب می کرد. چند تایی عکس از امیرچخماع و آب انبار پنج بادگیر گرفتم و در طول این مدت نوید هم در کنارم بود. عکاسی که تمام شد فشار گرسنگی ما را سمت کبابی ای در بازارچه میرچخماغ برد تا با رفیق تازه یافته پای چند سیخ دل و قلوه و کباب چنجه همراه دوغ و پیاز و سبزی، دوکلام در خصوص فلسفه سنت گرا و حکمت خالده گپی بزنیم. در آخر هم دوباره آژانس و هتل و خواب در اتاقی که جز خوابیدن به درد دیگری نمی خورد.

میدان امیر چخماق

برای دانلود فایل صوتی به این لینک بروید (آدرس فایل صوتی فیلتر نیست و می توانید بدون فیلتر شکن آن را سریعتر دانلود کنید)