Sunday, September 15, 2013

چون یوسف پیغمبری...

چون یوسف پیغمبری...

یه موقعهایی هم خانجان شروع می کرد به پک زدن به سیگار اُشنو ویژه و جابجا می‌شد روی تشکچه کنار سماور که:

«جون دلم که شما باشی می فرمان که :

چون یوسف پیغمبری آیی که:«خواهم مشتری»

تا آتشی اندر زنی در مصر و در بازار من

دُرُس می فرمان(مولویو میگف). مرشده که دنبال مرید مستعد می‌گرده تا براش اسرارو افشا کنه و حُجُب ظلمانی و نورانیو کنار بزنه ننه جان. اون وخ آتیش میوفته به بازار ممر و معاش آدم. کلا مصر زندگی آدم گُر میگیره. آتیش هم که ننه جان پاکه و پاک کننده. پاک پاکو از بین نمی بره اما نجسیو میشوره. این آتیشی که مرشد به جون مرید میندازه، این میاد نجاستهای زندگیو می سوزونه همه چی پاک میشه نظیف میشه سیفید میشه مثه یاس. اون وخ این آتیش که بجون مرید افتاد ننه جان، این نورش گوشه کنار تاریک روحو روشن میکنه عینهو لام (لامپو میگف) اینجام مولوی که به شمس میگه همینو داره میگه که اومدی روشنم کردی. اینطور بودن اینا با هم...»

و مامان استکان انگشتی را که در گودی نعلبکی خم می کرد شرة چای از کمرکش استکان پایین می آمد و داغی بخار بالا می رفت و من که تازه 9 سالم بود از این حرفها هیچ سر در نمی آوردم.

بیست و یکم شهریور نود و دو

No comments: