Friday, November 20, 2009

شاه ادوارد


شاه ادوارد




وقتي تو نيستي خيلي سخت مي گذرد. تمامم پر از خلأت مي شود. خيلي سخت مي شود. اصلاً نمي شود. مي روم پشت ميزم و كتابي باز مي كنم. از همانهايي كه وقتي هستي مي خوانم. چشمم به كتابست و حواسم به صداهايي از تو. صداي جارو برقي، دنگ و دونگ ظرف شستن، صداي كرت دمپايي تو روي فرش، صداي در، گاهي زير لب زمزمه مي كني؛ همان ترانه هاي جلف آنور آبي بند تنباني را، من نگاهم به كتابست و گوشم به تو و صداهاي حضورت. وقتي صداي حضورت را در زمينه كارهايم مي شنوم حواسم جمع است. مطالعه ام را مي فهمم. بر كلماتم سوارم. راحتم. پر از حضورت هستم. مي دانم حواست به من هست. گاهي كه مي گذري زيرچشمي مي پاييم. چاي روي ميزم يخ نكند؛ جوهر خود نويس روي لباسم نچكد؛ وقتي هستي به راحتي پر از حضور توام. اما وقتي نيستي...
وقتي نيستي سخت مي گذرد.خيلي سخت. مثل كور گمگشته همه جا مي روم و چشم مي اندازم اما نيستي. سكوت نبودت پر از خلأت مي كندم. نمي دانم چه كنم. جلوي كتابخانه ميان موضوعات و نام كتابها سردرگم مي شوم. گيج مي شوم؛ مي مانم؛ مانع شيشه اي كه كنار مي رود انگشت بي هدفم كتابي بيرون مي كشد. مي روم سراغ شاه ادوارد. با او سر ميز مي آيم. نفسهاي عميقم بين تو و من فاصله دودآلودي مي اندازد. مي توانم داخل كتاب شوم. اما به زودي آن فاصله دودآلود از بين مي رود و دوباره نزديك مي شوي. نفس عميقتري مي كشم. دوباره فاصله دودآلودي بين من و تو مي آيد و من روي حركتم در ميان كلمات كنترل دارم. اما وقتي پرده دودآلود از بين مي رود تو نزديك مي شوي. حواسم به توست. ميان شلوغي كلمه ها گير مي كنم. ميان بهبهه كلمات گردن مي كشم و نگاهت مي كنم. مي خواهم به تو نزديك شوم. خلاف حركت كلمات به سوي تو مي آيم. گاهي بعضي كلمات نغز به من تنه مي زنند اما نگاهم را بر تو نگاه مي دارم. تلألؤ خيالت از پشت پرده مه آلود به روشني مي درخشد. ديگر كلمه اي نيست كه مانع شود. شاه ادوارد تمام شده و من به تو مي رسم اما تو نيستي و من پر از خلأت مي شوم. باز هم مجبورم ته مانده شاه ادوارد را روي نوشته هايم خاموش كنم. گوشه نوشته ام داغ نيستي مي خورد. دودي از دل نوشته هايم بلند مي شود...
پدر سگ!... شاه ادوارد هم حريفت نمي شود...


بندر عسلويه
فاز 15 و 16
رمپ 55-47 پايپرك اصلي