Thursday, December 03, 2009

Bang Bang


Bang... Bang...





I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.

Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"

Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.

Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.

Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down...

yes... it is so... sometimes it's necessary...

enjoy the song by Nancy Sinatra - Bang Bang (my Baby Shot Me Down)

Friday, November 20, 2009

شاه ادوارد


شاه ادوارد




وقتي تو نيستي خيلي سخت مي گذرد. تمامم پر از خلأت مي شود. خيلي سخت مي شود. اصلاً نمي شود. مي روم پشت ميزم و كتابي باز مي كنم. از همانهايي كه وقتي هستي مي خوانم. چشمم به كتابست و حواسم به صداهايي از تو. صداي جارو برقي، دنگ و دونگ ظرف شستن، صداي كرت دمپايي تو روي فرش، صداي در، گاهي زير لب زمزمه مي كني؛ همان ترانه هاي جلف آنور آبي بند تنباني را، من نگاهم به كتابست و گوشم به تو و صداهاي حضورت. وقتي صداي حضورت را در زمينه كارهايم مي شنوم حواسم جمع است. مطالعه ام را مي فهمم. بر كلماتم سوارم. راحتم. پر از حضورت هستم. مي دانم حواست به من هست. گاهي كه مي گذري زيرچشمي مي پاييم. چاي روي ميزم يخ نكند؛ جوهر خود نويس روي لباسم نچكد؛ وقتي هستي به راحتي پر از حضور توام. اما وقتي نيستي...
وقتي نيستي سخت مي گذرد.خيلي سخت. مثل كور گمگشته همه جا مي روم و چشم مي اندازم اما نيستي. سكوت نبودت پر از خلأت مي كندم. نمي دانم چه كنم. جلوي كتابخانه ميان موضوعات و نام كتابها سردرگم مي شوم. گيج مي شوم؛ مي مانم؛ مانع شيشه اي كه كنار مي رود انگشت بي هدفم كتابي بيرون مي كشد. مي روم سراغ شاه ادوارد. با او سر ميز مي آيم. نفسهاي عميقم بين تو و من فاصله دودآلودي مي اندازد. مي توانم داخل كتاب شوم. اما به زودي آن فاصله دودآلود از بين مي رود و دوباره نزديك مي شوي. نفس عميقتري مي كشم. دوباره فاصله دودآلودي بين من و تو مي آيد و من روي حركتم در ميان كلمات كنترل دارم. اما وقتي پرده دودآلود از بين مي رود تو نزديك مي شوي. حواسم به توست. ميان شلوغي كلمه ها گير مي كنم. ميان بهبهه كلمات گردن مي كشم و نگاهت مي كنم. مي خواهم به تو نزديك شوم. خلاف حركت كلمات به سوي تو مي آيم. گاهي بعضي كلمات نغز به من تنه مي زنند اما نگاهم را بر تو نگاه مي دارم. تلألؤ خيالت از پشت پرده مه آلود به روشني مي درخشد. ديگر كلمه اي نيست كه مانع شود. شاه ادوارد تمام شده و من به تو مي رسم اما تو نيستي و من پر از خلأت مي شوم. باز هم مجبورم ته مانده شاه ادوارد را روي نوشته هايم خاموش كنم. گوشه نوشته ام داغ نيستي مي خورد. دودي از دل نوشته هايم بلند مي شود...
پدر سگ!... شاه ادوارد هم حريفت نمي شود...


بندر عسلويه
فاز 15 و 16
رمپ 55-47 پايپرك اصلي

Saturday, September 26, 2009

آزادی


آزادی



از تضاد حرارتی شخصیتی تا الان کلی اتفاق افتاده.خوب و بد. ریز و درشت. از مسائل شخصی تا مشکلات مهم سیاسی. اما من اصلاً آپدیتم نمی میامد
بعد از اردیبهشت تلخ و خرداد انتظار، بعد از آن بهار سرد، تابستان گرم آمد
... من ازدواج کردم
... دادم IWEامتحان
... و
... آزاد شدم
...زندانی پیره از زندان آزاد شد
دیگه عالی فلز نمیرم
یادمه همیشه شعر « آه اگر آزادی سرودی می خواند ...» را زمزمه مــــی کردم اما الان سرود می خواند آنهم چه سرودی
منتظر خبرهای بعدی در همین بلاگ باشید

Friday, May 29, 2009

تضاد حرارتی – شخصیتی


تضاد حرارتی – شخصیتی
Psycothermal paradox!







هرمسم* عزادار است. سنگ سوگ بر سینه سیاهپوشش می کوبد. آپولویم* اما با تکیه بر اریکه مهرمرتبه اش شقیقه تحلیل بر سبابه تمرکز تکیه داده، پای آرامش بر پای آسودگی انداخته و با نگاهی راضی از زیرکی خویش از اینکه می بیند پاسخ، قدم به قدم نقاب مجهولات از چهره می رباید و جواب نهایی با کنار زدن هزار پرده ابهام رخ می نماید، شاد است.
و من در این میانه بین سرمای سوگواری هرمس سیاهپوش و حرارت شادمانی آپولوی مغرورم، در دوگانگی هویتی خویش میان ستیغ ستونهای بلند آی و سی** نمودار شخصیتی ام تلوتلو خوران، با دور و نزدیک شدن به این گرما و سرما با سلوکی روانشناختی- حرارتی کوئنچ تمپر می شوم.
خواهم شد TMCP خوشحالم. روزی

هرمس و آپولون: دو خدای اساطیری یونانی اند. اینجا معانی کهن نمادی آنها مد نظر است*
DISCدو انرژی از چهار انرژی مهم شخصیتی انسانهادر روانشناسی :IوC**

Tuesday, May 19, 2009

در مقام جلاله پدر فضل و ادب


در مقام جلاله پدر فضل و ادب



می شناسی اش. قرنهاست که پژواک نامش در تاریخ تکرار می شود. نه فقط برای قدرتش، نه فقط برای جمال چهره اش که حجت موجه حاجتمندان است. و حتی نه برای فضل و ادبش. هرچند در نامش ادب و احترام مستتر است. اما رمز جاودانگی او تبلور آیه کریمه مُحَمَّدُ رَسُولُ الله وَالَّذینَ مَعَهُ ... در وجود اوست. این پیروی خالصانه او و این نابی اوست که نامش را از دیواره های کثیف این دنیا به گوش ابدیت مــی رساند. او به مصداق عینی و کامل رُحَماءُ بَینَهُم در میان هاشمیان با اهل بیت رسول الله مهربان و محترم است. ادب او و مهربانی رحیمانه اش جمالش را دوچندان می کند. به راستی که چنان چهره جمیلی برآن قامت رشید درخششی چون ماه دارد. ماه مهربان هاشمیان. قمر بنی هاشم. عباس.
عباس به معنی اخمالود و عبوس است. دشمنان او را با چهره عبوساً زمهریرا دیده اند. البته هر ماهی را محاقی است و محاق ماه بنی هاشم در برخورد کافران است. او اگر چه صورتی چون ماه دارد که از فراز قامت رشیدش نورافشانی می کند، اما سختگیری و شدت او بر کفار چنان است که قمر را از یادها می راند و چهره سرد و عبوسش قلب تاریک ملحدان را از زمهریر هراس پر می کند. او در برابر دشمنان اَشِدّاءُ عَلَی الکُفار و با آل الله رُحَماءُ بَینَهُم است.
مگر عباس پیرو راستین محمد مصطفی نبود؟
مگر محمد(ص) حسین منی انا من حسینی نگفت؟
مگر علی هنگام احتزارش دست عباس و حسین را در دست هم نگذاشت تا عباس به مصداق عربی کلمه، مَعَهُ باشد؟
آیا اَلَّذینَ مَعَهُ اشاره به عباس بن علی ابن ابی طالب ندارد؟
مُحَمَّدُ رَسُولُ الله وَالَّذینَ مَعَهُ اَشِدّاءُ عَلَی الکُفار رُحَماءُ بَینَهُم.

Friday, April 10, 2009

مناجات


مناجات




سلام بر آن معشوق ازلی که همواره رحمانیت و رحیمیتش در لطف و جبر و تکبر و جمالش مستتر است و همواره چون خورشید عالم تابی به مصداق نوالسموات والارض تمامی ممکنات را با افاضه عشق ازلی خود منور به نور جود می کند.
درود به آن پرورنده مهربانی که جریان حکمت و هدایتش هیچوقت از شریعه معین و مقدرش طغیان نمی کند و تمامی مخلوقات را به مصداق الیه المصیر از دور و نزدیک به سوی دریای هستی وجود می خواند. خوشا آنانکه به این تقدیر آگاهند و جریان کمال را با سرود مسرور انا الیه الراجعون به سوی موافق پارو می کشند.
سپاس آن آفریننده ای را که اسم اعظم پروردگار جامه ای متناسب به قامت اوست و صفتی والا و روشن در توصیف وجودی اش و نشانه ای روشن در زجاج هستی اش.
سلام بر پروردگاری که بذر وجود را در احسن تقویم در تاریکی اسفل السافلین پاشید اما رشد آن را به سوی روشنایی عرش اعلی معین نمود. سپس آن را به آفتاب رحمتش روشنایی بخشید و به آب عشق پرورد و آن را به سوی عرش منور خویش رویانید و در باد و طوفان مشکلات به ساقه اش قوت بخشید و با آفات دنیوی قدرتش را آزمود. سپس با دستان پدرانه ولایت آن ساقه لطیف را به قید هدایت پیچید که رویش مستقیم و بدور از کژی اش تضمین شود و هموست که در هنگام باروری مزرعه وجود خوشه های کمال را به داس مرگ می چیند و بذر وجود والاتر را در زمینی بالاتر می پاشد تا هنگام شکستن حجاب جامد دنیوی و رسیدن بهار معاد آن بذر از خاک خلق دوباره جوانه زند و باردیگر راه کمال سپری گردد.
تو را به اسم اعظمت می خوانم ای مهربانتر از پدر و مادر، ای بخشنده ترین بخشندگان، ای کسی که لطف و کرم ماسوای تو به اراده کریمانه تو به آنان است. تو را به اسم اعظم پروردگار می خوانم.
ای پرورنده هستی! ای پروردگار! اینک منم تنها، ایستاده بر جایگاه منفرد خویش آگاه تر از پیش به «من لی غیرک». آگاه به دوری ماهی که می پنداشتم نزدیکتر از آنچه هست شبهای تنهایی ام را روشن می کند. اما ابر امتحان تو آن ماه را به محاق کشید و به یاد من آورد که آنکه در جایی اقرب من حبل الورید اجابت دعوت داع می کند کیست.
اگر چنین ابری آسمان قلبم را سنگین کرده است، اگر سوز سرد کدورت قلبم را فسرده، همه به آن سبب است که شکران نعمت تو نکردم و ظرفیت خویش را در برابر چنین نعمتی نیفزودم و غافل از مهربانی تو که چون آتش مرا گرما می داد، پنداشتم که این گرما از ماه است. در حالی که ماه را در روشنی و زیبایی نقره فام هست اما گرما نه. آن گرما از شعاع زرین رحمت تو از جایی اقرب من حبل الورید به من می رسید و من در غفلت شعف از آن فارغ و مشتغل به ماه بودم و چه ساده لوحانه از یاد بردم که حتی نورسیمین ماه نیز از رحمت زرین خورشید انعکاسی نقره فام بر شبهای تنهایی می دهد.
پرورگارا! معبود و مقصودم تویی وغایت و آخرتم. مرا در انعامت ظرفیت شکران ده تا همواره جایگاه اقرب من حبل الورید تو را در یاد آرم و اشتغال به زیبایی مهتاب و انجم این دنیای تاریک مرا از خورشید گرما بخش تو فارغ نکند.
پروردگارا بر علم و عملم بیفزا و مرا با صالحان ملحق گردان.

2/11/87

Friday, February 27, 2009

وسوسه لبخند


وسوسه لبخند



در میان بارش دانه های ریز برف سرگردانی می کشید و با هر هوی باد به سویی رانده می شد و با هر دانه برف ضربه ای به بدنش وارد می آمد. حتی یک پرتو نور هم می توانست کورسوی امیدی در این شب سنگین و برف بی امان باشد. جز ادامه راه چاره دیگری نبود. هوهوی باد او را به جهتی راند و پرتو رقصان نوری مانند آخرین تیر امید از چله چاره به چشمان کم فروغش نشست. عزم جزم کرد و با تمام قدرت به سمت پرتو رقصان نوری رفت که از دور با عشوه وناز وسوسه انگیزی می رقصید.
هوهوی باد او را به هر سو می کشید و دانه های برف از ضربه زدن به سینه و پهلوی او دریغ نمــــــی کردند اما آواز غوکان و جیرجیر پسرعموهای دورش مانند سرود تشویق او را به سمت پرتو زرد و رقصانی می کشید که چشمکهای متوالی سوسوزدنش بطرز جنون آمیزی دعوت کننده بود.
بالاخره اراده او بر هوهوی باد و ضربه های برف غلبه کرد و داخل حجره شد. در گوشه و کنار مــی چرخید. از هر گوشه و هر جا به رقص روشنی خیره بود که آرام از احساس مبهم شادی و غم در سکوتی خلسه آمیز اشکش را به پای خود می ریخت. با نزدیکتر شدنش به آن روشنی رقصان سرمای شب برفی از تنش بیرون می رفت و گرمای سوزان وصل قبلش را سرشار می کرد. آشفتگی هوا در حرکتش، هر پیچ و خم رقص نور را جنون آمیزتر می کرد و او برای وصل بی تاب تر می شد.
با آخرین طواف دل به دریا زد و روشنی رقصان را در آغوش کشید. وجودش از گرما برافروخت. شعله ور بال و پر زد و خاکسترش به پای شعله ریخت. اشک شفاف شمع روی خاکستر پروانه کدر می شد که شاعر در ادامه شعرش نوشت:
چهره خندان شمع آفت پروانه شد.

11/10/87
دفتر مهندسی

Saturday, January 10, 2009

اسماعیل

خواهرم زهرا بیش از من اهل قلم و نوشتنه و بیش از من دریا دل و تودار. نوشته هاش برام الهام بخشه هر چند که کمتر لایق خوندن اونا می شم. یکی از نوشته هاشو که درکلوب گذاشته بود در ادامه می خونید. از اینکه قلمریزها رو مزین کرد ازش متشکرم


اسماعیل





راستش خیلی وقت بود دستور رسیده بود قربانیش کنم ... توی قربانگاه ایستاده بودم،دس دس می کردم تا شاید فرجی بشه... مثل چاره ای که اون روز برای ابراهیم فرستاد. اما خبری نبود... سرشو که بریدم،چشمم افتاد به آسمون.انگار یه قطره از خونش وقتی از گلوش می جهید،نزدیک افق لخته شده بود. بالای سر جنازه ایستاده بودم.هی دس دس می کردم تا شاید فرجی بشه...مثل چاره ای که اون روز برای ابراهیم فرستاد. اما خبری نبود... گذاشتمش توی قبری که وقتی زنده بود، باهم کنده بودیم. چاره ای نبود... چون من ابراهیم نبودم.چون قربانی کوچک من خیلی حقیر تر از اسماعیل بود. تا من سنگ قبرو محکم کنم،آسمون لکه ی خون رو از دامن سیاهش پاک کرد! شب یلدا بود...پ