Friday, July 26, 2013

عشق یا ...

عشق یا ...

بحث از دست رفتن دو کوهنورد ایرانی برای من بهانه خوبی است تا بخواهم از نگاه کلانتر، و موضع بالاتری به موضوع از دست رفتن متخصصان جامعه در حوادث اینچنینی نگاه کنم. با یک جستجوی ساده اینترنتی به راحتی می توان دریافت که ایران هر چند سال یک بار کسی را در هیمالیا جا می‌گذارد و متأسفانه فاصله چنین حادثه ای اخیراً به سالی یک بار رسیده است. سال 1382 محمد اوراز برای فتح قله گاشرپروم 1، سال 1387 سامان نعمتی برای فتح قله نانگاپرابات، پارسال خانم اسفندیاری برای فتح قله کِی 2 و امسال آیدین بزرگی، مجتبی جراحی و پویا کیوان برای فتح قله پرودبیک. طی 10سال اخیر سالی یک کوهنورد در هیمالیا تلف شده اند.

نام کوه

نام درگذشتگان

تاریخ

گاشربروم I

محمد اوراز

۱۳۸۲

K2

داوود خادم

۱۳۸۳

نانگاپاربات

سامان نعمتی

۱۳۸۷

دائولاگیری

مهدی اعتمادفر

۱۳۸۸

ماناسلو

عیسی میرشکاری

۱۳۹۰

گاشربروم2

لیلا اسفندیاری

۱۳۹۰

ماناسلو

جعفر ناصری

۱۳۹۱

برودپیک

پویا کیوان، مجتبی جراحی، آیدین بزرگی

۱۳۹۲

جدول 1) آمار تلفات کوهنوردان ایرانی در هشت هزار متری ها (از وبلاگ لیلا اسفندیاری) متوسط سالی یک کوهنورد در سال از 82 تا 92

راستش وقتی برای نوشتن این مطلب از حافظه تاریخی ام کمک گرفتم و نام چند کوه نوردی را که طی سالهای اخیر از دست داده ایم در اینترنت جستجو کردم به واقعیت های تکان دهنده ای رسیدم که تمرکز مرا از مطلب اصلی دور کرد. بی توجهی و بی مسئولیتی نظارت مسئولین امر در اعزام کوهنوردان، نبود امکانات اولیه مثل بیمه، پزشک تیم، تجهیرات تنفسی در ارتفاع، حاشیه سازی و حاشیه پردازی های کودکانه در جامعه کوهنوردی، اتهام به دیگران و شانه خالی کردن از مسئولیت بعد از حادثه و احساساتی کردن فضا  هنگام حادثه و تحلیل علمی و فنی نشدن حوادث و تسریع در فراموشی آنها مهمترین نکاتی است که در بررسی منابع کوهنوردی به آنها بر می خوریم. اما قصد من از دستاویز قراردادن مرگ کوهنوردان بیان نکته کلانتری است برای همین تحلیل و قضاوت در این مورد خاص را به متخصصین کوه نورد می سپارم که ظاهراً در ایران کم نیستند!

لیلا اسفندیاری

با نگاهی گذرا به تاریخ می توان به صحت جمله معروفی که احمد شاملو در یکی از مصاحبه هایش گفته پی برد. «جامعه ایران مانند مرد خوابی است که اگر حرکت و جنبشی در آن دیده شود پهلو به پهلو شدن یک خواب است نه قدم برداشتن یک بیدار.» بله یکی از مشکلات فرهنگی ما ملت خواب آلوده ایرانی سوء تفاهم در خصوص مفهوم «عشق»، «شجاعت»، «مردانگی»، «حیا» و غیره با حماقت است. مقصود من چیزی است که دلیل مشترک از دست دادن متخصصین در صنعت، ورزش و دیگر شئون جامعه ایرانی است: فقدان تحلیل درست فنی و کارشناسی، درنظر نگرفتن ایمنی و بی توجهی به ریسک در تصمیمات. هدف من در این متن متمرکز بر همین موضوع است که چرا همیشه ما ایرانیها در آمار از دست دادن متخصصانمان گوی سبقت را از دیگران ربوده ایم؟ چرا تلفات ما در پروژه ها چند برابر خارجی هاست؟ چرا آسیب های حین ورزش در ایران بیشتر است؟ چرا کوهنوردان ایرانی هستند که هرساله در میان برف و یخ ناپدید می شوند و ما ناتوانی در پیداکردن اجسادشان را با آرمش آنها میان کوه توجیه می کنیم؟ و در انتها مغرورانه باد به غبغب می اندازیم که بله لیلا اسفندیاری یا سامان نعمتی در برفهای هیمالیا آرمیده اند و یادشان گرامی و هزارن لایک فیسبوکی و غیره. (همینجا در پرانتز بگویم که همخوان شدن مکرر پستهای زیادی از لیلا اسفندیاری دو سه روز قبل از رسیدن خبر مرگ سه کوهنورد جدید برای من محل تأمل است). اینکه ما حتی توانایی آوردن جسد کوهنوردان از کوه را نداریم یا کسی مثل محمد اوراز بدون رسیدگی در بیمارستانی در پاکستان فوت می کند بحثی است که جای طرح آن این متن نیست. اما شخصاً دلیل اینهمه سرشکستگی را چیزی میدانم که در ستور فوق ذکر کردم. کم نسیتند کارگران و مهندسانی که فقط و فقط برای رعایت نکردن فاصله ایمنی از ماشین آلات آسیب دیده اند، تنها برای به سر نگذاشتن کلاه ایمنی یا نپوشیدن هارنس جان خود را از دست داده اند، پزشکانی که برای سهل انگاری وسایل جراحی را در بدن بیمار جاگذاشته اند یا فرماندهانی که نیروهای خود را به کشتن داده اند. از هرکدام که سوال شود چرا به جزئیات دقت نشد؟ چرا به دلیل یک بی توجهی ساده چنین تلفات سنگینی ایجاد شد همه یک جواب دارند: «عشقه عشق میدونی عشق چیه؟» جای عشق گاهی مردانگی می آید یا شجاعت برای همین کسی از آن شرمنده نمی شود و دنبال عبرت گرفتن نمی رود. ما آموزش دیده ایم و حرفه ای هستیم.

Picture 823Picture 830

حفظ فاصله ایمنی از چرخ کامیون می توانست از ساییده شدن پای این مهندس به لاستیک کامیون جلوگیری کند (لکه کوچک روی لاستیک!!)

Picture 191

 کار در ارتفاع 20 متری بدون وسایل ایمنی

مهندس با سابقه کار، جراح حاذق، پزشک متبحر یا کوهنورد حرفه ای هستیم اما جزئیات کوچکی مثل نداشتن کلاه ایمنی، خطا در شمردن وسایل جراحی، دست کم گرفتن استعداد سربازان دشمن و در این حادثه اخیر نداشتن باطری اضافی برای بی سیم و تجهیزات جی پی اس، جان ما را به راحتی بازیچه می کند. دلیل آن هم کاملاً برای همه ما آشناست ما به راحتی به تجربیاتمان مغرور می شویم و توجه به جزئیات را «سوسول بازی» می دانیم. اگر کسی در محیط کارخانه ماسک و عینک محافظ داشته باشد «سوسول» است، اگر جراحی بخیه زدن را به دانشجویانش نسپرد و شخصاً وسایل جراحی را بشمارد «کسر شأن» است فرماندهی که در شرایط بحرانی عقب نشینی کند و جان سربازانش را نجات دهد «ترسو» است. من کوهنورد نیستم اما با جستجویی که کردم (و قسمتهایی از آن را در پایین آورده‌ام) ضعف بدنی، کمبود تجهیزات جانبی و مشکلات مالی مهمترین دلایلی بوده که موجب شده منطقه هشت هزار متری با رکورد 14 ایرانی، قبرستان کوهنوردان ایرانی باشد. چرا کوهنوردان حرفه‌ای که شناخت خوبی از توانایی جسمی خود دارند در راه با ضعف مواجه می شوند؟ مواد غذایی مناسب با خود نمی برند؟ اعتماد به نفس کاذب دارند؟ نمی دانم. چرا کسی بدون وسایل لازم مثل کپسول اکسیژن یا مکانیاب GPS یا باطری اضافی بیسیم حاضر به صعود می شود؟ نمی دانم. اما خواهش می کنم اسم این کار را عشق نگذارید. اینکه هر کار بی منطقی را عشق بنامیم و از این رهگذر رکورد دار کشته‌های کوهنوردی باشیم عشق نیست. مگر سوئیسی ها، آلمانیها یا دیگر کوهنوردان عشق ندارند؟ چرا عشق آنها منجر به افتخار و بازگشت غرور آمیز است و عشق ما منجر به مرگ؟ چرا ما به باقیماندن جسد کوهنوردانمان در برف افتخار می کنیم و آنها به فتح قله های دیگر؟ وقت آن نرسیده که از این توهم زایی دست برداریم و در نگاهمان به عشق، شجاعت و مردانگی و ... تجدید نظر منطقی کنیم؟

منابع و مراجع:

0) لسیت قله های بلند جهان موسوم به هشت هزار متری ها (The Eight-Thousander):

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D8%B4%D8%AA_%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1_%D9%85%D8%AA%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7

1) محمد اوراز

زندگی محمد اوراز در ویکی پیدیا:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%B2

اطلاعات، بیوگرافی و عکسهایی از محمد اوراز:

http://www.mountainzone.ir/orazfa.htm

بیوگرافی و شرح مجملی از مرگ محمد اوراز

http://g-1.persianblog.ir/post/198

2) سامان نعمتی

سرانجام پیگیری قضایی مرگ مبهم سامان نعمتی:

http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=45694

نوشته روزنامه گل در مورد مرگ مبهم سامان نعمتی با تیتر «قتل در نانگاپرابات»:

https://www.google.com/webhp?hl=en&tab=ww#hl=en&gs_rn=20&gs_ri=psy-ab&tok=AKthiQtoN_xbuDNRJIrmXw&cp=8&gs_id=v&xhr=t&q=%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86+%D9%86%D8%B9%D9%85%D8%AA%DB%8C&es_nrs=true&pf=p&biw=1366&bih=653&sclient=psy-ab&oq=%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86+%D9%86%D8%B9&gs_l=&pbx=1&bav=on.2,or.r_cp.r_qf.&bvm=bv.49784469,d.bGE&fp=de9607199cc60cf8

خلاصه ای از بیوگرافی سامان نعمتی در سایت ویکی کوه:

http://wikimountain.ir/%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%B9%D9%85%D8%AA%DB%8C/

نوشته‌ای در خصوص بازخوانی پرونده سامان نعمتی و تحلیل فیلمهای همنوردان او:

http://mkouh.blogfa.com/tag/%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%B9%D9%85%D8%AA%DB%8C

و ادامه مطلب فوق در:

http://mkouh.blogfa.com/post-625.aspx

پاسخ خانواده سامان نعمتی به اظهارات لیلا اسفندیاری در خصوص مرگ مبهم او:

http://news83.persianblog.ir/post/2034

3) لیلا اسفندیاری

توضیحات ویکی پدیا در مورد لیلا اسفندیاری:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%84%DB%8C%D9%84%D8%A7_%D8%A7%D8%B3%D9%81%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D8%B1%DB%8C

وبلاگی به نام لیلا اسفندیاری:

http://leila-esfandiari.persianblog.ir/

جزئیات حادثه‌ی منجر به مرگ لیلا اسفندیاری:

http://www.donyayesanat.com/fa/newsagency/3070

مستند 14 دقیقه ای از لیلا اسفندیاری:

http://www.aparat.com/v/CzR6F

4) آیدین بزرگی، مجتبی جراحی و پویا کیوان

خبر خبرگزاری فارس در خصوص مرگ آیدین بزرگی، مجتبی جراحی و پویا کیوان:

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13920503000829

Tuesday, July 23, 2013

رفیق بلند من

 

رفیق بلند من

یادم می آید اولین بار در جمع نخاله های مؤسسه سیمین  توجهم به او جلب شد. پسری آرام و رون گرا که ساکت و بی سلام و علیک می آمد و می نشست و می‌رفت. هنوز معلم نیامده بود و من و چهار پنج نفر که چند ترمی باهم بودیم شلوغ پلوغ می کردیم و روی تخته چرت وپرت می نوشتیم که یکی از آتش بسوزانهای کلاس از من پرسید:« این یارو رو میشناسی؟»

+ «کدوم؟»

- «همونی که همینطوری میاد و میره.»

+ «نه چطو؟»

-«هیچی همینطوری. نمی پلکه با کسی.»

+«ولش کن بابا…»

دو سه سال بعد یکشنبه اول مهر 1380 دقیقاً روز اول دانشگاه سر کلاس فیزیک 1 دکتر صداقتی، با چند نفر از دانشجوهای ورودی جدید آشنا شدم که یکی از آنها پسر قد بلندی بود که قیافه اش را نمی دانم از کجا می شناختم. یادم می آید آن روز ها قبل از اینکه سلام و علیکمان گرم شود اتفاقی سوار تاکسی بودیم من جلو سوار شدم و او با آن هیکل دیلاقش صندلی عقب مچاله شد. زود تر از من پیاده شد و رفت و راننده که دیده بود با هم سوارشدیم پرسید:«ریفیقته؟»

+«همکلاسیم با هم؛ چطو؟»

-«حیف  این جوون با این قد و هیکله که معتاد باشه»

+«معتاد؟!! نه بابا قیافه اش اینطوریه»

من و حسین

خلاصه گذشت و گذشت تا فیلمهایی که با هم می‌دیدیم و تحلیل می کردیم، احمد شاملو و بحثهایی فلسفی و اعتقادی ما را به هم نزدیک و نزدیکتر کرد؛ کلاسهای بعدی دانشگاه و کارگاههایی که با هم به دانشگاه شهید رجایی می رفتیم هم کمک کرد به استمرار و نزدیک شدنمان در دانشگاه تا انجمن مواد را با چند تا از هم دوره ای ها تأسیس کردم و بحث همایشهای متالورژی دانشگاهها مطرح شد و سال 83 بود که با ممدو ( MohammadReza M+) حسین و چند نفر دیگر از بچه های انجمن علمی مواد به یزد مسافرت کردیم. بعد از آن طی سالهایی که گذشت من وارد بازار کار شدم و حسین دنبال فوق رفت. بعد هم در همان زمینه فوق لیسانسش مشغول شد تا الان. من تازه وارد بازار شده بودم و او تازه وارد فوق بود که گفتیم با هم کتاب بنویسیم ایده اش از او بود. نشستیم تقسین بندی کردیم و من یک سری کانال به وزارت علوم زدم و بعد از یک سال آمد و شد کتابمان با عنوان «مرجع سایتهای تخصصی مهندسی مواد» در آمد و برای این یک سال کار نفری 125 هزار تومان!! حق التحریر گرفتیم. این خاطره خوبی بود برای همکاریهای بعدی. حسین بعد از آن تا آنجا که می دانم 2 کتاب دیگر هم چاپ کرد که یکی را من با امضای خودش در کتابخانه ام دارم.

INTERNET-SMALL

از همان موقع رفاقتمان پابرجا بود و درد ودلهایی که برای هم می کردیم و حرفهایی که از زندگی برای هم می زدیم باقی بود برای خودش تا  سال 89  که زد به سرمان با هم کاری درست کنیم و آقای خودمان باشیم. کمی بعد ممدو هم وارد تیم شد و سه نفری کار را جلو می بردیم که خط قرمزهایی که هر سه مان بر آن توافق کردیم نگذاشت تن به هر کاری بدهیم. بعد از مدتی حسین از تیم جدا شد ولی رفاقت همچنان باقی بود تا الان. بعد از مدتی هم دیدم حسین وبلاگ زده. جریان جالبی داشت این وبلاگ زدنش. چیزی کاملاً متفاوت از آنچه که من و ممدو در وبلاگهایمان می نویسیم. وبلاگش یک طوری آدمهای جدیدی را به زندگی من آورد که هنوز هستند. طی این یکی دوسال اخیر خیلی از دوستان ازدواج کرده اند، تحصیلات تکمیلی را تمام کرده اند یا از ایران رفته اند و حالا که من این یادداشت را می نویسم احتمالاً رفیق بلند من جای سفره افطار سر سفره عقد نشسته و روزه اش  را با عسل سرانگشت خانمش باز کرده.

امیدوارم هرجا که هست شاد پیروز و موفق باشد و زندگی شیرین و شادی را آغاز کند.

سه شنبه اول مرداد 92 برابر 15 رمضان 1434

پ.ن.: درکمتر از یک ماه حسین سومین خبر شاد وصلت بود امسال را تا انتها به فال نیک گرفته بودم که ظاهراً درست فال زدم. امیدوارم تا انتها همینطور خوب پیش برود.

Friday, July 12, 2013

زبوله من

زبوله من

آنچه در این ربع قرن بین من و زبولی پیش آمده

215692_1658540585541_3963673_n

من 5 سالم بود که مامان شروع کرد به باد کردن. خوب آن وقتها سوادم بیشتر قد نمی‌داد و مثل بچه های این دوره و زمانه هم نبودم که تا قبل از مدرسه رفتن معلومات جنسی یک آدم متأهل را داشته باشم. یک روز وسط پاییز مامان غیب شد و یکی دو روز بعد همراه بابا برگشت. بادش خوابیده بود. زبوله تو بغل مامان و یک کتاب داستان و یک بسته خمیربازی هم دست بابا.

بابا گفت:« این کوچولو خواهر توئه و اینارم برای تو آورده» و من هم تا بخواهم کتاب و خمیر بازی را ورانداز کنم مامان دراز کشیده بود و زبوله هم کنارش. من هم از سر کنجکاوی به آن بسته‌ی پارچه پیچ که صورت زبوله به زحمت از آن معلوم بود نگاهی کردم و بدون فکر کردن به اینکه رابطه باد مامان و زبوله و خمیر بازی چیست مشغول خمیر بازی و کتاب شدم. اواخر جنگ بود که تهران موشک باران شد و مدرسه ها تعطیل. رفتیم شهریار خانه دایی مجید و زبوله همانجا که بودیم می خزید و تا تهران برگردیم تاتی تاتی می‌کرد. اولین بار که کفش جغجغه‌ای دیدم پای زبولی بود. خودش از صدا کردن قدمهای نامتعادلش می خندید و من تا چند وقت بعد که کفش جغجغه ای پسرداییم را خراب کنم سوال ذهنم همین بوق زدن کفش زبولی و ساکت بودن بقیه کفشها بود.

67365_1430950855940_5523708_n

بر خلاف من که کودکی‌ام در نوعی از انزوا و تنهایی گذشت (بالاخره با فاصله 6-7 سال تنها نوه فامیل بودم) زبوله سه چهار سال اول را دمخور خانجان بود. خانجان بیشتر اوقات از اتاقش درطرف دیگر حیاط بشکن زنان میامد در اتاق ما به آواز خواندن که: «آی آلوچه... بازار و کوچه...» و زبوله که دیگر معنی اینها را می دانست بوق بوق قدم بر میداشت و سوار کول خانجان می رفت اتاقش و من هم کیف چمدانی چهارخانه قرمزم را بر می‌داشتم و می رفتم آمادگی.

همینطوری من و زبولی کنار هم بزرگ شدیم تا وقتی که موقع مدرسه رفتنش شد. اول دبستان که بود پایش را کرد در یک کفش که الا و للا که من چادر می خواهم و مادر یک چادر نماز سفید با گلهای ریز نارنجی دوخت و به آن کِش انداخت و زبولی چادری شد. کیف را کولش می انداخت و یک ذرع قدش را لای چادر نماز کوچکش می پیچید بدو بدو می رفت مدرسه. کوله زیر چادر مثل یک قوز گنده بود و کش چادرصورت گرد کودکانه‌اش را به زیبایی قاب می گرفت و من که باید زبولی گل گلی را تا مدرسه همراهی می کردم از داشتن چنین مسئولیت خطیری هم بی حوصله می شدم و هم احساس قدرت می کردم.

گذشت و گذشت تا زبوله دبیرستانی شد. در این چند سال دیده بودم که علی رغم سن کمی که داشت فکر می کرد تصمیم می گرفت و عمل می کرد؛ کاری هم به حرف هیچ کس نداشت. کنکوی که بودم عشق هوافضا داشتم. اما متالورژی خواندم. پسر داییم هم که هوافضا را از من شنیده بود دنبالش رفت اما برق خواند. اما زبوله از همان دبیرستان روی هدفش متمرکز شد. تصمیم گرفت نه پیش دانشگاهی برود نه کلاس کنکور. خیلی مامان اصرار کرد اما او تصمیمش را گرفته بود و به سمتش شتاب می گرفت. آن وقتها که ظرفیت دانشگاهها یک دهم کنکوریها بود رتبه 2200 آورد هرچه به او گفتیم رتبه خوبی است و مهندسی های خوبی در همین تهران قبول می شوی نرفت که نرفت. دوباره یکسال خواند تا بالاخره با رتبه 1800 هوافضا قبول شد. مامان می گفت به خانجان رفته این آزادی و استقلالی که داره. راست می گفت. یاد گرفته روی پای خودش بایستد.

188931_2916198721796_1245624598_n

الان که من می‌نویسم او امتحانات ترم دوم فوق لیسانس آیرودینامیک‌اش را داده، صبح زود با استادش در دانشگاه شریف برای پروژه اش صحبت کرده و نشسته زیر دست آرایشگر تا عصری بیاید سالن و من به خواهری فکر می کنم که با تمام درک خوبی که از هنر و ادبیات دارد، با تمام شایستگیها و معلومات فنی‌اش، با تمام کتابهای منحصر به فردی که در کتابخانه اش گذاشته و با تمام دریایی که درونش موج می‌زند به ساده ترین و بی تکلفترین حالت ممکن به خانه بخت رفت. بله درخت پربارتر افتاده تراست و دغدغه او مهر و سالن و ماشین عروسی و عکاس و اینها نبود یعنی همان چیزهایی خیلی از مردها را فراری می دهد او تصمیمش را گرفت و متواضعانه به خانه بخت رفت و من هنوز نرفته دلتنگش شده ام.

IMG_9144