Friday, December 12, 2008

سکوت بره ها

سکوت بره ها







پدر و مادرم مرا مانند یک بره ملوس بار آودند تا همواره درکنترل باشم. یادشان نبود که دیر یا زود باید راهم را از میان گرگها باز کنم


Silence of the lambs

My parents brought me up like a lovely lamb; they didn't mind sooner or later I should find my way through savage wolves

Sunday, November 30, 2008

نوبیت عاشقی

نوبت عاشقی


گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی

چیه؟ چرا اینطوری نیگا می کنی؟ همینه دیگه

Friday, November 14, 2008

کحولت سربی صبح ابری


کحولت سربی صبح ابری








صبح زرد و نارنجی پاییزی با دمای کحل و افسردگی و رطوبت خستگی بامداد سرد؛ با اندوه ترک ‏گرمجای لذت بخش استراحت و هراس از پاگذاشتن به سرمای دودوزه باز خیابانها؛ خورشیدش که با ‏نوری بی رمق نه حاضر است و نه غایب، در پشت پرده ابر با پیک طلایی سپید مادر زمستان سَیّاسی می کند.‏
آسمان سربی و کوتاه این صبح زرد و نارنجی، همه را در مرز گرما و سرما، در نیمه راه باریدن و نباریدن ‏بلاتکلیف رها کرده و سوز بی برکتش جز طاعون افسردگی در شهر نمی پراکند.‏
گذرا باد زردی بلا تکلیفی، گذشته باد آسمان سربی بی برکت و ساکن باد سوز طاعونی و افسرده.‏
پاینده باد سفیدی روشن زمستان دراز باد نزولات مبارکش در کوه و دشت و خیابان و جاودان باد پاکی ‏طبیعت پس از غسل باران.‏
‏ به استقبال مادرپاک زمستان می شتابیم و به احترام پاکی و نورش، گوشه چادر سفید او را بوسه می ‏گذاریم.‏


‏8 صبح‏
‏7/8/87‏
سر شهرک شمس آباد

Saturday, October 25, 2008

اکسیر

اکسیر




بریخت کژدم زلفت به دل پریشانی
‏ بکرد علم و یقینم تمام نادانی
چو شهد بود غم عشق و زهر نبود
‏ شده است هر رگ من پر ز آب حیوانی
هماره بوی تو و وصل توست در دل من
‏ همی بسوزم از عشقت چو شمع سوزانی‏
از آن شبی که نگاهت به صید من آمد
‏ به دام راغبم و در فرار از آسانی
اسیر زلف کمندت شده است قلب حزین
‏ به خون نشسته ز جورت چنان که می دانی
چو در کشاکش دل حلقه رسن شد تنگ
‏گرفت جانب تسلیم و گشت قربانی
شبی چراغ دل از تاب طره ات آویخت
‏به آتشش شده پر نور راه ظلمانی
نمی رسد خبر از کوی تو به جانب من
‏قرین عقرب زلف تو ماه پیشانی
شراب بی ثمر است و نبید بیهوده
‏خمار لعل توام غرقه ام به حیرانی
کمان و چشم و قد و قامت تو دل بیند
‏مکن هدر به تخیل خیال انسانی


19/5/87‏
گیشا - فرودگاه - خانه‏

Saturday, October 11, 2008

(3)مناجات


مناجات

به نام تو و با درود بر تو که هر آغاز من بی تو جز فرجامی نافرجام نیست. هر لحظه و هر کجا گوشه ‏چشمت مرا منقلب می کند. و شراب عشقت دمادم مرا مستی مدام می دهد. هستی ام با وجود تو وبا توجه تو و ‏با محبت سرشارت به من معنی می یابد. تو قائم به خودی و من قائم به تو. خورشیدی آسمانی هستی و من ‏گیاهی نورس و کوچک که از پرتوافشانی لطیفانه ات تنها به وسع ناچیز خویش و بقدر برگهای کوچک و ‏ضعیفش بهره مند است.‏
مرا دریاب. فوران آتشفشان عشقت را در دلم گرم و سوزان نگاه دار، بر علم و عملم بیافزا و مرا با صالحان ‏ملحق گردان.‏

‏19/4/87‏
‏8 صبح‏
فرودگاه امام

Friday, September 26, 2008

سیب سرخ گناه


این متن برداشت آزادی است از غزل «شیطانکم دوباره مرا سیب می دهی؟» که در پست پیشین نقل شده است

سیب سرخ گناه

سیب. سرخ به رنگ عشق، شیرین به طعم گناه. به طعم گناه اول. سیب شکل قلب است. به همان ‏سرخی. قلب، عشق، گناه. عشق گناه اول آدم ابوالبشر است. سیب نماد آن است. سیبی که عاشقانه چیده شد، ‏با عشق دندان خورد و آدم به جرم دندان زدن به سیب عشق از بهشت رانده شد. بهشت مجموعه ای اعیان ‏ثابته نظام طبیعت است و انسان در بهشت مانند دیگر مخلوقات بی اختیار و به وحی تکوینی می بالید. اما وقتی ‏حوا آمد عشق را نیز با خود آورد و آدم با چیدن سیب، خود را از زمره درخت و پرنده و ملائکه بیرون ‏کرد و پذیرای تشریع شد. اولین شریعت او نیز عشقش بود. عشق بود که به آدم اختیار داد تا از وحی ‏تکوینی پیروی بکند یا نکند و او فرمان نبرد. او دیگر بینوا بندگکی سر به راه نبود چون عاشق بود. دیگر ‏موجودی معمولی در بهشت نبود. یک دردانه موزه ای در ویترینهای رضوانی که هر ملک رهگذری را به ‏تحسین اندازد. او در عشق بلوغ یافته بود و می توانست به نمایندگی از عاشق اول در زمین خلیفه گری ‏کند. پس به زمین آمد، با سیب گاز خورده ای در دست و طعم گناه اول در زیر دندان.‏
اما او تنها نبود. با عشقش بود و تجسم انسانی عشق آدم – پدر ما – یک زن بود. حوا. وقتی حوا تجسد ‏عشق شد، وقتی معنویت کیهانی درون او قرار داده شد و قتی وسیله معراج شد، آدم بودن تجسد وظیفه شد. ‏زنانگی با وسوسه هایش، با نافرمانی منجر به تسلیمش، با همه چیزش توانی بود برای تحمل بار جلیل امانت ‏و استقامتی بود برای به دوش کشیدن بار تنهایی؛ تنهایی عریان انسان در جدایی او از خالق رحیمش. و خالق ‏رحیم، رحمت و جمال و آرامش را در غالب حوا به آدم بخشید و بلوغ او را در میان مخلوقات آزمود. چون ‏انسان نافرمانی آگاهانه را از فرمانبری کورکورانه تشخیص داد و اطاعت بی قید و شرط از جمال و ‏رحمت الهی را - که در خواسته حوا نهفته بود - به اطاعت کورکورانه ترجیح داد، از این آزمون سربلند ‏بیرون آمد زیرا که تسلیم عشق شدن تسلیم در برابر اعلی مرتبه تجلی حق است هرچند که ظاهراً کفر ‏فرمان اوست. حال این انسان آزموده بود که توان گردن به غرور بر افراشتن داشت. توان خندیدن از عمق ‏دل و گریستن از سویدای جان، توان دوست داشتن و دوست داشته شدن داشت. پس دیگر از جرگه آبشار و ‏درخت و پرنده بیرون بود. حال او پدر انسان بود. آدم ابوالبشر؛ و آنقدر شانه هایش قوت داشت تا به ‏دلگرمی حوا، به یاد طعم شیرین سیب سرخی که از سینه اش دندان زده بود بار تنهایی و جدایی از رحمت ‏ازلی را به دوش بکشد. همه اینها را پدر ما آدم مرهون شیطنت حوا بود. شیطنتی شیرین به طعم سیب سرخ ‏به نماد گناهی ظاهری و تسلیمی باطنی.‏
درود می فرستیم به فرزندان خلف آدم ابوالبشر که با سیب سرخی در سینه و طعم شیرین کفری به ‏زیر دندان خوک چران و اناالحق گو به باغستان سیب ازلی پا گذاشتند و با گلگونه کردن خون خویش ‏آخرین سیب را از دست سرچشمه عشق ازلی دندان زدند.‏

‏24/6/87‏

Tuesday, September 09, 2008

عشق ناپیدا


عشق ناپیدا‏



سلام بر تو و آن گیسوی پریشانت
به آن دو چشم خمار و ستاره بارانت
سلام بر لب لعلت سلام بر قدّت
به آن کمان دو ابرو به خطّ مژگانت
هلال سرخ لب و آن سپید سیمایت
ندیده کس به رقابت چو لعل و مرجانت ‏
ندید طرف چمن گلبنی بسان رخت
چو پرده برفکنی بی عدد هزارانت ‏
نماز و ذکر به محراب می ندارد سود
همیشه معتکف ابروی کمان سانت ‏
همی دوم ز پی ات همچو برگ در پی باد
ندیده دل سر مویی ز لطف دربانت‏
به گوشه چشم زنی تیر هر دمم اما
شوم حریصتر ز تیربارانت
هرآنچه می طلبی می کنی به جور و کرم
مطیع و رام توام همچو گوی چوگانت‏
نمی شود دل سنگت به آه گرمم نرم
همی بود قمرم در قران کیوانت
همیشه سایه ابر خیال بر سر من
همیشه گونه من تر ز ابر و بارانت
چو گریه می نکند آتش دلم خاموش
چو نفت شعله بسازد ز عشق سوزانت
نقاب برفکن و گوشه چشمی از رأفت
قسم به موی تو صد جان کنم به قربانت ‏
همیشه خون دل از چشم می شود جاری
دو کاسه از می انگور نوش چشمانت
ندیده دیده ام از تو نشانه ای لیکن
چو بَرده در قل و زنجیر زلف افشانت‏
بتاب پرتو خورشید عشق بر دل سرد
به فیض تو شده پر عالمم ز امکانت
بیا و آتش جانم به دست خود بنشان
که سوخته دلم از عشق آتش افشانت‏

‏28/4/86‏

Saturday, August 23, 2008

شیطانکم دوباره مرا سیب میدهی؟

سراینده این غزل آقای هادی وحیدیه که ظاهرا شاعریه برای خودش اصل شعر را میتونید در کتاب «باران نخواهد آمد/ هادي وحيدي /نشر فاتزون/چاپ اول ۱۳۸۰» پیدا کنید یا به اینجا برید. در پست بعدیم تحلیلش میکنم

شیطانکم! دوباره مرا, سیب می دهی؟



شیطانکم! دوباره مرا, سیب می دهی؟
ای نفس سرخ وسوسه ها, سیب می دهی؟
هفتاد مرتبه همه شب در قنوت نو
می خواهم از خدا به دعا, سیب می دهی؟
آهی دگر نمانده بساطم تهی شده ست
جان می دهم به نقد بها, سیب می دهی؟
از باغ تن نه-آه...!- به آدم ز باغ روح
حوای من! خدای نما, سیب می دهی؟
- - -
این کفر نعمت است اگر دست رد زنم
وقتی که از بهشت خدا سیب می دهی
سر می برم به پای تو پرهیز عشق را
هنگام که بدون حیا, سیب می دهی
از شاخه ها بچین تو به عاشق سبد-سبد
یک دانه نه! مگر به گدا سیب می دهی!
- - -
دندان زدم به سیب تو یک بار در بهشت

این بار هم بگو به کجا سیب می دهی؟

Wednesday, August 06, 2008

گیلانار بالا....گزل اغلان


گیلانار بالا... گزل اغلان


دوازدهم مرداد زاد روز تولد من است. هنگامه ای از موقعی که خورشید بخت بر گرده شیر اقبال سوار ‏است. در صبح امید و در ساعت سعد هفت و دقیقه کمال که عدد آن بیست است. شیر،خورشید، کمان، هفت، ‏بیست و البته سیزده که اعداد و نشانه های من اند در زندگی.‏
اما این روز تولد کمی متفاوت بود و بهترین و برترین بود در میان این بیست و هفت تولدی که گرفته شده. ‏چند ماه زودتر از دوستی عزیز هدیه ای گرفتم که برایم ارزش خاصی دارد از آن جهت که نشانه شناخت ‏او از من است و با تصویر ذهنی من از آنچه داد کاملاً هم خوانی دارد

دیگری مراسمی بود که رفقا در ‏کارخانه برایم گرفتند و نیمرویی که جای کیک خوردیم و ...‏
‏ دوستانی دارم که با پیامک (اس ام اس)تولدم را تبریک گفتند و یا برایم از طریق اینترنت پیام گذاشتند و دوستان دیگری ‏که خیلی قدیمی تر و صمیمی تر از آنند که رفاقتشان را با تبریک تولد نشان بدهند و می دانم که همیشه ‏مثل روز تولدم به یادم هستند حتی اگر روزمرگی روزگار سرشان را شلوغ کند.‏

‏16/8/87‏

Sunday, July 27, 2008

مناجات


مناجات



پروردگارا! مرا تاب و تحمل و صبر در سختیها عطا کن. ‏
علیما! در بلایا و فتنه ها در تاریکی و کوره راههای امتحان چراغ پرنور هدایت خود را در برابر ‏چشمان کم سوی من قرار ده.‏
مقتدرا! تنها و تنها، فقط و فقط تو برای بندگانت کفایت می کنی. شهادت می دهم براینکه «اَلَیسَ اللهُ ‏بِکافَ عَبدِه؟» را پاسخی جز «وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی الله» نیست.‏
رزاقا! همه را از خزانه «مِن حَیثُ لا یَحتَسِب» متنعم می کنی و متقیان را اجر مضاعفی در دودنیا ‏مـــــی بخشی.‏
ای نور آسمانها و زمین! ای آنکه مَثَل نورش مانند مشکاتی در زجاجه، تمام هستی را منور می کند ‏توفیقی ده تا دریچه دلم را به سویت بگشایم تا روشنایی روغن زیتونی با ریشه زمینی و شاخه های آسمانی ‏تمام گوشه های تاریک دلم را روشن کند و قلبم فانوسی شود روشن از نور «اَصلُها فِی الاَرض وَ فَرعُها فِی ‏السَّماء»؛ فانوسی نورانی در آیینه تمام نمای عالمت و روشنی بخش قلوب بندگانت. ‏
پروردگارا تنها خواسته ام تویی. اگر در سختیها به تو نزدیکترم مرا در سختی و ابتلا قرار ده و ‏اگر در آسایش با تو صمیمی ترم تو خود رزاق الرحیم و بر بندگانت بصیری.‏
پروردگارا بر علم و عملم بیفزا و مرا با صالحان ملحق گردان.‏

پل گیشا
‏6:45 صبح‏
دور و ور وحید

Friday, July 18, 2008

غریبه ها


غریبه ها

اسفند ماه بود و ننه سرما آخرین نفسهای سردش را درون شهر می فرستاد که او به محل کار جدیدش رسید. مقنعه سیاهی که روی پیشانی و چانه اش آمده بود، صورتش رو گردتر و چینهای دور چشمش را عمیقتر نشان می داد. بساط محقر کبریت و شکلات را از زیر چادرش درآورد و روی گرانیتهای طرح دار سیاه و خاکستری ورودی متروی شهید بهشتی پهن کرد. دم در خروجی ایستگاهی که با کمترین پول ممکن او را هر چه بیشتر از خانه و محله اش دور می کرد تا بساطش مایه آبرو نشود. چادر بور و رنگ رفته اش را دور هیکل گردش پیچیده و دنباله اش رو زیر بغلش زد. با حرکتی به طول یک آه بلند و سفید در سرمای آخر سال پشت بساطش روی سکو نشست.
چیزی نمی گفت. فقط با نگاهش از مردم می خواست که چیزی از بساط محقرش انتخاب کنند. بساطی که به راحتی زیر چادرش پنهان می شد تا از دروازه های الکترونیکی مترو بگذرد بدون اینکه مزاحمتی ایجاد شود.
هر چند دقیقه مثل وقتی که آب در لانه مورچه بریزند یا در سوراخ کندو انگشت کنند، آدمها از تاریکی زیر زمین، از دالانهای پر پیچ و خم مترو بالا می آمدند و بی تفاوت به بساطش به سمت هیاهوی شهر هجوم می آوردند.
آخر جمعیت میان تک و توک آدمهایی که بی تفاوت به همه چیز عقب سر لشکر عجول و آسیمه سر، پله های مترو را سلانه سلانه بالا می آمدند نگاهش رو پسری متوقف شد. در حال و هوای خود بود و با تأنی ای آشنا در گامها، آرام و بی تفاوت به اطراف از پله ها بالا می آمد.
یاد پسر خودش افتاد که با همان تأنی ولی با شوق خاصی از پله های ایستگاه راه آهن بالا رفت. یاد زمانی افتاد که جعبه چوبی ای رو با همان تأنی از آمبولانس پایین گذاشتند و او صورت متلاشی پسرش را از پشت پلاستیک ضخیمی که دورش پیچیده بودند تشخیص داد. خون میان موی کوتاه و ریش بلندش لخته شده بود و با چشمانی نیمه باز و دهانی باز از تماشای ابدیت در حیرت بود. خون صورتش شانه و سینه لباس خاکی اش رو تیره و خیس کرده بود. خونابه نارنجی رنگی لابلای پلاستیک عرق کرده بود و لخته خونها زیر جلد پلاستیکی عکسی که به سینه اش بود ریش سفید و صورت خندان امام خمینی رو قرمز کرده بودند.
پسر که در هوای خودش بی تفاوت از کنار بساط پیرزن می گذشت باد بارانی بلندش را به صورت پیرزن کوبید و او با چادر بور و رنگ رفته اش اشکش را پاک کرد و دوباره به امید مشتری به تاریکی پایین پله ها خیره شد.

Monday, June 30, 2008

سوار سرگردان


سوار سرگردان

<

‏« ... با باز شدن در مغازه زنگوله کوچک بالای در، مشتری ها را متوجه ورود من کرد. خانم ‏سیمپسون و آقای اسمیت به سمت در سر چرخاندند ولی چشمهای بقیه بی توجه به من دنبال ‏جنسهایشان، مثل خرگوش در قفسه ها این ور و آن ور می دوید. ‏
آقای اسمیت ادامه داد:« من که میگم خودش بود. این چندمین باره.»‏
خانم راجرز بدون اینکه چشم از صندوق بردارد همانطور که نگاهش به بقیه پول خردی بود که ‏برای دکتر استون روی پیشخوان می ریخت ابرو بالا انداخت و جواب داد:« نمیشه هر مسافر سیاهپوشی ‏را که گهگاه از ده میگذره به یک سری مجهولات که معلوم نیست حقیقته یا خرافه مربوط کرد.»‏
کشیش پاکت کاهی زرد رنگ جنسهایش را دست به دست کرد، روی سینه اش صلیبی کشید و ‏گفت:« توجه کردید که بیست و پنجم هر ماه پیداش میشه؟ من حواسم به روز و ساعتش هست. ‏مخصوصاً این دوبار آخر ... بیست و پنجم هرماه ساعت سه و نیم شب ... » ‏
خانم سیمپسون که بالاخره بسته نخود را پیدا کرده بود گفت:« همه میدونیم که جنازة خودش و ‏اسبش هفته هاست که ته مرداب داره می پوسه، اما اگر واقعاً خودشه چرا به کسی کاری نداره؟ اگر ‏قصدش از این آمدنها انتقام باشه باید کاری بکنه نه که فقط از دهکده بگذره. »‏
آقای جفرسون که سعی می کرد تخم مرغهای درشت را سوا کنه همانطور که دستش بالای تخم ‏مرغها دنبال درشتترین می گشت گفت:« همش تقصیر جیمز لانگ بود. اگر جیمز او را سمت مرداب ‏گمراه نکرده بود الان گرفتار این مزاحمتها نمی شدیم. جیز مرد اما ما ماندیم و بدبختی کاری که ‏نکردیم.»‏
اسمیت گفت:« تاحالا کسی دیدتش؟ ... من که شک دارم ... همه از چیزی که ندیدن حرف ‏میزنن.»‏
خانم هریسون که با یک دست نوزاد ریزاندامش بالای شکم نگه داشته بود و سینه های بزرگش ‏تقریباً هیکل نوزاد را پوشانده بود همانطور که محتاط از پهلو خم می شد تا کرفس تازه ای را از جعبه ‏جدا کند در جواب آقای اسمیت گفت:« من کسی را ندیدم اما صدای جنگ جنگ رکاب لختی را بر ‏سگک زین اسبی شنیدم که به ترق و توروق سم اسب بر سنگ فرش خیابان زنگ مرموزی می داد.» ‏
اسمیت گفت:« شما بیدار بودید؟»‏
کشیش پرسید:« ساعت سه و نیم شب؟»‏
خانم هریسون همانطورکه علی رغم احتیاجش به کمک، یک دستی کرفس و پاکت جنسها رو ‏روی پیشخوان می گذاشت جواب داد:« بله داشتم جکی رو شیر می دادم که صدای سم اسبش پیچید ‏تو گوشم. جکی سینه ام رو ول کردل و زد زیر گریه. یهو ترس ورم داشت اما به خودم تلقین که یه ‏رهگذر عادیه.»‏
دکتر استون که منتظر بود تا گفتگو ها زمینه مناسبی برای حرفش ایجاد کنه با لحنی قانع کننده ‏شروع به مقدمه چینی کرد:« حتی در ساکت ترین و سوت و کورترین شبها هم آواز وزغها و صدای ‏جیرجیرکها رو میشه شنید؛ صدای باد میان علفها ... اما دیشب اینطور نبود؛ سکوت دیشب یه سکوت ‏آرامش بخش برای مطالعه نبود؛ یه سکوت مزاحم و آزار دهنده بود؛ دقیقاً همین سکوت تمرکز مطالعه ‏منو به هم زد. نه وزغها، نه جیرجیرکها، نه حتی باد ... حتی میز و صندلی و کفپوش چوبی اتاقم هم زیر ‏پام یه جیرجیر کوچک نکرد. انگار همه منطقه رو خاک مرده پاشیده باشند. همه چیز آنقدر ساکت بود ‏که صدای رشد علفهای آن سمت مرداب مثل فریاد اضطرار به وضوح شنیده می شد.»‏
کشیش گفت:« با حرف دکتر موافقم. دیشب من هم متوجه این حالت غیر عادی شدم. از پنجره ‏کلیسا بیرو رو نگاه کردم ...»‏
سریع صلیبی روی سینه اش کشید و ادامه داد:« مسیح همه رو از شر شیاطین حفظ کنه!»‏
یک طرف لبهای خانم راجرز به سمت بنا گوشش کج شد:« یعنی هر سوار سیاهپوشی که تو ‏خیابون راه بره شیطانه؟ ... خیلی عالیه حداقل دیگه می دونیم شیطان چه رنگیه!»‏
کشیش که انگار بار حفظ حرمت تمامیت شریعت زیر سوال رفته ای روی دوشش سنگینی کند ‏خسته و عصبانی جواب داد:« نه خانم. شما که ندیدید. هر کس توده ظلمانی و سیاهی رو که دیشب از ‏اینجا گذشت می دید مطمئناً همان احساس بهش دست میداد. انگار یه سطل آب سرد روی شما ریخته ‏باشند. یه اضطراب مجهول تمام وجودم را گرفت. تا به حال با دیدن هیچ آدم زنده ای چنین احساسی ‏غریبی نداشتم.»‏
راجرز جواب داد:« آدم مرده هم که شب گردی نمی کنه.»‏
دکتر استون با ارجاع به مقدمه چینی اش در تأیید حرفهای کشیش گفت: «من دلیل علمی برای این ‏مسئله ندارم. برای راحتی خودم هم که شده ترجیح میدم به روح و مرده و این قسم خرافات اعتقاد ‏نداشته باشم؛ اما وقتی دیشب این سایه سیاهرنگ را با اسب خسته ای که دنبال خودش می کشید دیدم ‏اصلاً احساس خوبی بهم دست نداد.»‏
‏...»‏
چشمهای مادرم با برق خاصی که این چند روزه از آن خالی بود حرفهای مرا تعقیب می کرد. تمام ‏سعیم را می کردم تا اتفاقات هر روز ده را با جرئیات کامل براش تعریف کنم تا از بستری شدن در این ‏اتاق نمور و نیمه تاریک افسرده نشه. دکتر بعد از هر معاینه خبرهای بدتری می داد. تلاش می کردم ‏جلوی او روحیه ام را حفظ کنم اما انگار خودش خبر داشت. تمام سعیش این بود که دیوار غمی را که ‏هر روز با تحلیل رفتنش در دلم بالاتر می آمد خراب کند. وقتی حرفهای من تمام شد همانطور که با ‏دستان لرزانش به دقت قاشق نقره ای را پر از شربت سفید می کرد طوری که متوجه نشوم زیر لب ‏گفت:« این جور وقتهاست که مرگ از کار بیهودش کسل میشه.»‏

‏23/7/86‏
مترو نواب تا آزاد راه تهران - قم

Friday, June 13, 2008

بی خوابی


بی خوابی


بارها تا صبح به سیاهی شب خیره مانده ام
به سوسوزدن ستارها
‏ به آهنگ پلکهایت‏
به پرده تاریک و سیاه شبهای بی ستاره
وقتی که تو خفته ای
به ریشه دواندن ناگاه صاعقه ها در سیاه کاسه واژگون آسمان
هنگام خشم تو‏
به قطرات ریز رگبارهای سرد و منجمد
موقع گریستنت‏

به ضخامت پرده سرخ ابر در دیرهنگام شب‏
‏ در فسردگی ات‏
به آتش بازی شهاب باران
هنگام خنده ات‏
*به خرامیدن سنبله
‏هنگام وصالت‏
**و به زانو در آمدن جاثی
‏ به وقت فراغت‏
بارها تا صبح به آسمان خیره مانده ام
...بارها

‏86/2/15 ساعت 5 صبح سر صبحانه‏


‏ *سنبله: از صور فلکی منطقه البروجی معادل شهریور ماه، به صورت دختر ی ایستاده یا خرامان است که خوشه های گندم به دست دارد. از صور فلکی بهاری‏
‏ **جاثی: صورت فلکی الجاثی علی الرکبتین به معنی مردی به زانو درآمده (نام یونانی آن هرکول است) از صور فلکی تابستانی.‏

Wednesday, May 28, 2008

گَیَ وَ مَرَثَ


کیومرث = گَیَ وَ مَرَثَ

کیومرث رفت. در زمستان آمد و در بهار رفت. گی و مرث. گی در زمستان رخ داد. هنگام برف و بوران. ‏رابینسون نبود. نعمت هم نبود. فقط کیخسرو و یوفوس شاهد گی بودند. او همیشه نبود. کیومرث نیمه ‏وقت بود. اما حضوری همیشگی در دلهای همه داشت. گی در دل همه نفوذ کذده بود. وقتی بهار آمد چیزها ‏تغییر کرد. بوی نامطبوع مرث پیچید. راحت نبودیم اما با حضور کیومرث خوشحال بودیم. حضور نیمه ‏وقتش نامطبوعی ها را مطبوع می کرد. در برق چشمان خندانش صورت کودک جذاب و زیبای درونش ‏آشکار می شد.‏
قدمهایی سنگین داشت و نگاهی نافذ و اخم تمرکزی هنگام مطالعه. بی کوله و پوتین از چگوارا انقلابی تر ‏بود.‏

موقع وقوع مرث همه کیومرث را در آغوش گرفتند. و او رفت. هنوز بوی مرث در کارخانه است. موقع ‏رفتنش سر به زیر انداخت و پشت سر را نگاه نکرد. اما می دانستیم که چشمانش تر است مثل چشمان ما. ‏وقتی رفت نعمت در کنج دنج خود گریست. رابینسون تمام کانکس را تمیز کرد و منگنه را شکست. ‏کیخسرو خود را با ستونها مشغول کرد و یوفوس هر چه داشت در دل ریخت. اما همه می دانستیم و با خبر ‏بودیم چون دل به دل راه دارد. اما چه کنیم که در کیومرث، گی و مرث در هم تنیده شده اند.‏
سلام و خداحافظی لازم و ملزوم این نشاط زمخت صنعتی بودند و وقتی گاه رفتن است ماندن جایز نیست.‏

او را خواهم دید و صدایش را خواهم شنید البته نه هر روز مثل آن وقتها. گاهگاه. هرگاه زندگی ‏بگذارد.بالاخره با هم رفیقیم.‏

13/30 -1/3/87 روی ستونهای قومس‏
پی نوشت:دقیقاً در انتهای نوشته زنگ زد. نگفتم دل به دل راه داره؟

Friday, May 09, 2008

یه دوست یه نوشته




بعضی موقعها آدم از ابراز لطف دوستان و اطرافیان تعجب می کنه. اصولا ما پسرها در باره ابراز احساساتمون زیاد صریح نسیتیم و البته که این کاملا طبیعیه اما من وقتی به نوشته ای مثل این بر خوردم اول غافلگیرر شدم اما وقتی به سابقه رفاقتم با وحید بیشتر فکر کردم تشابهات زیادی بین خودم و اون پیدا کردم که نشانه عمق صمیمیت ما نسبت به هم بود. امیدوارم هرجا که هست موفق و پیروز باشه.





به نامش و یاریش

گهگاه فکر می کنم در مسیر زندگی تصادفهای کوری اتفاق می افتد که به زندگی جانی دوباره می ‏بخشد و پیمودن مسیر را ساده تر و چه بسا دلپذیرتر می کند. اتفاقهایی چنان امکان پذیر که به تعجبت وامی ‏دارد و به بازنگری در خویشتن که چگونه می توانستی از حادث شدن آن اجتناب کنی. چیزی به مانند گل ‏سرخ شازده کوچولو که هوای اخترکش را معطر کرده و ستاره ها را برای او تماشایی ساخته بود یا ‏چیزی چون چاه کویری که کویر را دلپذیر کرده بود.‏
و اما این مقدمه چینی از چه روست؟ آشنایی من با مهندس یعقوبی به سالهای دانشجویی باز می گردد. ‏یادش به خیر و جستجوی فرصتی برای همکاری در نشریه ای و سایتی که هریک به گونه ای و دلایلی از ‏دست رفت. حال پس از سالهایی که از آن موضوع می گذرد، تصادف کور مسیر زندگی را به سوی همکار ‏شدن ما پیش برد؛ آنهم در یک محیط صنعتی، در یک کارخانه. و آنچه تحمل زمختی صنعت و تحمل ‏ناشدنیهای آن را از این سان دلپذیر کرده است وجود مهندس یعقوبی است. درست همانند گل سرخ شازده ‏کوچولو و چاه کویری.‏

‏24/فروردین/1387‏
ناچیز ‏
وحید.م.‏

Friday, April 25, 2008

مطرب-2


بازنگری در این تحلیل به دلیل تذکر به جای دوست عزیزم مهندس مشرف در توضیح معنی درست
‏کلمه «ینگه» بود که تا حدودی موجب تغییر نگرش تحلیل و کمی هم افزایش عمق آن شد. از تذکرش ‏ممنونم.‏

مطرب (2)‏
این شعر از اشعار احمد شاملو رامجدداً تحلیل می کنیم:‏
این شعر داستانی از یک مهمانی را در نهایت ایجاز روایت می کند بدون آنکه حتی حرفی اضافه ‏باشد. اما سرنخهای بسیاری در توصیف مهمانی وجود دارد تا خواننده بتواند اتفاقاتی را که قبلا افتاده تا ‏به این مهمانی منجر شده و نیز وقایع بعد از مهمانی را در ذهن خود مجسم کند. اما ابتدا لازم است شعر ‏را یک بار مرور کنیم:‏

مطرب در آمد با چکاوک سر زنده ای بر دسته سازش.‏
مهمانان سر خوشی به پایکوبی بر خاستند.‏
از چشم ینگه مغموم ‏
‏ آنگاه
‏ یاد سوزان عشقی ممنوع را قطره ای به زیر غلطید.‏
عروس را بازوی آز با خود برد.‏
سرخوشان خسته پراکندند.‏
مطرب بازگشت با ساز و آخرین زخمه ها در سرش
‏ شاباش کلان در کلاهش.‏
تالار آشوب تهی ماند
‏ با سفره چیل و کرسی باژگونه و سکوب خاموش نوازندگان،
‏ و چکاوکی مرده بر فرش سرد آجرش.‏

آغازگر واقعه مطرب است که با ورودش مهمانان، پایکوبی آغاز می کنند. چکاوک سرزنده ای ‏که بردسته سازش دارد نمادی است برای دریافتن اول و آخر سرنوشت یکی از افراد داستان که در انتها ‏به آن خواهیم پرداخت.‏
مهمانان سرخوشی که تا قبل از آن چند چند و گروه گروه در هر گوشه با خوردن و نوشیدن و ‏سخن گفتن، تالار را از همهمه و تک قهقهه های ناگهان خود لبریز می کردند، اکنون با ورود مطرب و ‏شروع رقص و هلهله به انتظار خود پایان می دهدند. در میان مردمی که با آهنگ مطرب رقصان و باده ‏به دست در هم می لولند ینــگه ای تنها و غمگین در گوشه ای ایستاده است. بی توجه به مردم و مردم ‏بی توجه به حضور او. این یگنه (یعنی پیرزنی که عروس را به حجله می برد) از این پایکوبی شاد نیست ‏زیرا این جشن، یاد آور غبن و غم اوست. او آینده عروس این پایکوبی است. اما عشق او عشقی ممنوع ‏است. عشقی از جنس عشق دو فرد در دوخانواده متخاصم، خانواده ای غنی و فقیر، عشق به مردی ‏دیگر و یا ... ‏
اما هرچه هست این عشق واقعی است و حقیقی و عروس یادآور عشقی چنان سوزان و ناکام است ‏است که گذازه های شفاف آن پرده لرزانی می شود میان نظر او و منظره اندوه بار عشق از دست رفته ‏اش. در این میان شادی مهمانان که از روی سرخوشی به پایکوبی چنین واقعه ای برخاسته اند استخوانی ‏است تیز و گذرا میان این زخم خون آلود ابدی.‏
سر عروس چه آمده؟ عروس را بازوی آز با خود برده است. بازوی آز پیرمردی متمکن و ‏حریص؟ مردی متشرع و هوسران؟ جوانی حیله گرو فریبکار؟ اصلاً چه اهمیتی دارد؟ طمع در هر سن و ‏لباس ، احساس سیری ناپذیری از چیزی است. پول، زن، قدرت، علم، ایمان و هرچیز دیگری که به ‏صورت بیمار گونه خواسته شود صرف نظر از خوبی و بدی آن دندانی است که باید کشید و بیرون ‏انداخت. اما این بار قربانی طمع دختری است معشوق. ‏
حال این عروس را بازوی آز با خود می برد و مهمانی هم تمام می شود. سرخوشان از خستگی ‏پراکنده می شوند. تالاری که از آشوب پر بود با سفره کثیف و صندلی های افتاده و سکوی خالی از ‏مطرب و عروس و داماد در سکوت باقی می ماند.‏
مطرب باز می گردد اما همه ملودی های خود را ننواخته و کارش نیمه تمام رها شده و آخرین ‏زخمه هایش در سرش باقی مانده. اما در عوض از صاحب عروسی و مهمانان شاباش کلان در کلاه ‏دارد. مطرب به زیبایی شادباش نواخته و در ازای آن پیرمرد آزمند مطرب را نواخته! اما چکاوک ‏کجاست؟ چکاوک سرزنده ای که بر دسته سازش بود؟
چکاوک بر فرش سرد و آجری تالار مرده است. این چکاوک نماد عروس داستان است. ‏چکاوک خود پرنده کوچکی است کمی بزرگتر از گنجشک و همانطور سرزنده و پرجنب و جوش. ‏صفت سرزندگی تاکیدی است بر این موضوع. اما این وضعیت چکاوک است هنگام ورود به مهمانی. ‏بعد از مهمانی چه بلایی سر چکاوک آمده؟ مطرب در جشن به نواختن می اندیشیده و شاباش کلان و ‏مهمانان هم به نوشیدن و رقصیدن. در این میان چکاوک سرزنده در میان بی توجهی مطرب و مهمانان ‏در تالار آشوب خفه می شود و جنازه اش بر آجر سرد تالار زیر پای مهمانان پایمال می گردد. ‏
عروس داستان که قبل از این دختری چنان سرزنده و پرشور بوده که عشقی در قلبی آفریده به ‏دلیل آز پدرش به پول داماد آزمند (همچون طمع مطرب به شاباش) اکنون در بازوان آزمند زن بارگی ‏گرفتار آمده. از این به بعد شور و سرزندگی در زندگی این قربانی وجود ندارد و غفلت اطرافیان او و ‏خودخواهیشان برای به دست آوردن آنچه خود می خواهند، آن روحیه سرزنده را بردسته ساز ‏مــــــــی کُشند و از او مرده ای متحرک می سازد بر بستر آجری و سرد زندگی او با آزمند. آینده ‏عروس وضع حال ینگه است. عشقی ممنوع و ناکام که تنها یادی از آن همچون خط زخمی بر دل ‏خواهد مان و با هر جشن و همراهی عروسی تا حجله این زخم چنان دردناک سر باز می کند که ‏سوزش آن در تفتگی اشکی ناخودآگاه، متبلور می گردد. عروس گذشته ینگه است. ینگه ای با عشقی ‏ناکام که روزی عروس آز بود و حال با همراهی نوعروسان به حجله، درد / درس عروسِ آز بودن را ‏به نسل بعد می آموزد و این دور باطل با تسلسلی بی منطق در امتداد نسلها ادامه می یابد.‏
چکاوک قربانی ازلی و ابدی آز است. آز داشتن فرزندی زیبا، آز داشتن پول بیشتر، آز به دست ‏آوردن زن زیبای دیگر و آزهای دیگر و دیگر. او قربانی آز است.‏
یک بار دیگر شعر را مرور می کنیم:‏
مطرب در آمد با چکاوک سر زنده ای بر دسته سازش.‏
مهمانان سر خوشی به پایکوبی بر خاستند.‏
از چشم ینگه مغموم ‏
‏ آنگاه
‏ یاد سوزان عشقی ممنوع را قطره ای به زیر غلطید.‏
عروس را بازوی آز با خود برد.‏
سرخوشان خسته پراکندند.‏
مطرب بازگشت با ساز و آخرین زخمه ها در سرش
‏ شاباش کلان در کلاهش.‏
تالار آشوب تهی ماند
‏ با سفره چیل و کرسی باژگونه و سکوب خاموش نوازندگان،
‏ و چکاوکی مرده بر فرش سرد آجرش.‏

87/1/25

Friday, April 11, 2008

خرابکار


اثر برگزیده مسابقه بمب ساعتی(موسسه گل آقا)در سال 84

خرابکار

همانطور كه مي دويد وبه خودش مي پيچيد زير لب بد و بيراه مي گفت. ديگر داشت از كنترلش خارج ‏مي شد.همه چيز را تار مي ديد. دل درد امانش را بريده بود. با دست محكم گرفت تا راهش را بند بياورد ‏در جستجويي بي هدف پيدايش كرد ولي«مخصوص خواهران» بود.وضع آنقدر بحراني بود كه دنبال ‏‏«مخصوص برادران» نگشت و بي اعتنا داخل شد. ‏
‏-‏ ‏« آخيـ......يش. تموم شد. را.....احت شدم. » ‏
گرما و رطوبت در پاهايش دويده بود.‏
‏-‏ ‏« وا.....اي،نه، امشبم؟ جواب مامانو چي بدم؟ »‏

Monday, March 24, 2008

ارزیابی شتاب زده


من در سالی که گذشت

امسال سال خوبی بود. البته اولش که هیچی. یادمه کلی دنبال کار گشتم. اما بالاخره کار پیدا کردم. بعدش مدرک داتشگاه رو گرفتم که بعد از 6 ماه امروز فردا تو سیستم لعنتی علوم تفریحات اصل لیسانسم صادر شد و با ریز نمراتم تحویلم شد.



این هم ثمره گذراندن 148 واحد درسی طی چهار سال

(تو همین پرانتز بگم که واحد های در پیت دیگه دانشگاه آزاد این کارو حد اکثر یه هفته ای انجام میدن.)بعد از آن هم که کتابهام چاپ شد و بعد از دو سال مدرک دوره نانو ریاست جمهوریو بهم دادن(الان باید فوق دیپلم نانو داشته باشم) البته تو این مملکت کوفتی چیزی که برای مردم ارزش نداره وقته ولی اینکه هر دو کتابم امسال چاپ شد خودش کلیه.



کتاب «ارواح سرگردان» که دوره دانشجویی ترجمه شد اما چاپش تا امسال به تاخیر افتاد.


کتاب «پایگاههای اینترنتی مواد و متالورژی» که با دوست عزیزم حسین کیا نوشتیم و وزارت علوم چاپش کرد

در مورد قضاوت سال نکو از روزهای بهاریش هم باید بگم که امسالو با چند تاچیز شروع کردم اول نوشتن یه کتاب جدید در مورد مواد و پوششهای نانو
دیگر فیلم و سینماتوگراف
سه دیگر کتابهای جیگری که تو کتابخونه مونده بود اما وقت نکرده بودم سراغشون برم که از همین عید شروع کردم.
بهار امسال که با کتاب و نوشتن و مطالعه و این جور چیزای فکری شروع شد. این شروع رو به فال نیک میگیرم و امیدوارم برنامه اساسی رو که از سال اول دانشگاه براش برنامه ریخته بودم عملی کنم.
انشاءالله

Wednesday, March 19, 2008

رای


رای

‏- « ... پسر توکل کن به خدا؛ زن که بیاد رزق و روزی اشم با خودش میاره ... »‏
‏- « ... آخه با ماهی سیصد و پنجاه تومن حقوق و دویست تومن قسط میشه زندگی رو ‏چرخوند؟... »‏
فکرم تو همین جر و بحثهای سر نهار و شام بودم که به یه سرباز نیروی انتظامی خوردم. نزدیک بود ‏اسلحه اش از دستش بیفته. جلوی در حوزه اخذ رای قدم میزد. یادم افتاد امروز روز
انتخاباته. شناسنامه ‏ام تو کیفم بود. وارد حوزه شدم.





‏- « ... اگه می بینی اومدم تو صف وایستادم به خاطر اینه که می خوام بعد هیفده سال دوباره ‏زندگی تو ایرانو لمس کنم ببینم چه جوریه وگرنه از همون آلمان هم می تونستم کارمو ‏از طریق سفارت ایران انجام بدم ... راستی وقتی اومدم دیدم همه وایستادن مدارکو ‏تحویل بدن اخما تو هم، ناراحت، همه دپرسن! اصلا جرات نمی کنی با کسی سر حرفو ‏باز کنی میترسی یهو یه چیزی بهت بگه ... »‏
‏- « کارت ملی تونو لطف کنید»‏
کارت ملی ام رو دادم و شماره ملی ام وارد سیستم شد.‏
‏- « ... عجب اشتباهی کردم رفتم فوق بخونم؛ حالا دو سال معطل فوق، دوسال توسربازی ‏تلف؛ تا از فارغ التصیلی بخوای اعزام شی چند ماه علافی بعد که بخوای کار پیدا کنی ‏هم دوباره علافی، سر جمع پنج سال از بهترین اوقات زندگی ات که می تونستی ازش ‏بهترین بهره رو ببری تلف میشه. اگه بخوای کار کنی سابقه کار و پول جمع کنی الان ‏وقتشه، اگه بخوای بری دنبال عشق و حال هم وقتش همین چهار پنج ساله که تلف میشه ‏تازه وقتی همه اینا تموم شد باید بیاد حداکثر با ماهی پونصد تومن شروع کنی.»‏
‏- « تازه اگه بخوای فوقتو در نظر بگیرن؛ نگن چون سابقه کار نداری هیچی، وگرنه بامدرک ‏فوق باید با ماهی سیصد چهارصد تومن سرکنی ... »‏
‏- « شناسنامه تونو بدین ... اینجارم انگشت بزنید ... »‏
انگشتمو روی تکه موکت جوهری روی میز کشیدم پاک نشد.‏
‏- « ... ببینم اوضاع کار چه جوریه؟ »‏
‏- « خرابه خوشگل پسر! الان میان حاضرن با ماهی صد تومن دیویست تومن هم کار کنن. »‏
‏« الان یه وضعی شده همه انتظار دارن مستقل شی اما من خودمو نگاه می کنم می بینم ‏توانایی اقتصادیشو ندارم که خونه اجاره کنم یا خرج زندگی رو درآرم. الان خیلی روم ‏فشاره! مشکل مساله فکری و اینا نیست ها! الان کسایی میرن زن می گیرن که شاید از ‏نظر فکری کلاً تعطیل باشن نمیدونم کی حاضر شده به اینا زن بده اما چون پولشو داشته ‏یکی رو گرفته.»‏
‏- « منم همینطورم همه هم سن های ما همینطورن. کاری شم نمی شه کرد! »‏
‏- « آقا خودکارتو لازم داری؟ »‏
عاقله مردی بود که نیم نگاهی به خودکارم داشت و نیم نگاه دیگه ای به برگه رای من که جای اسامی ‏نماینده ها سی تا خط ممتد نفی اول رو بیست و نه بار تا پایین تکرار می کرد.‏
برگه ها رو تا کردمو تو صندوق انداختم. سبز رو تو سبز، قرمز رو تو قرمز. اومدم بیرون لب آب خوری ‏بچه ها که انگشتمو بشورم.‏
‏- « بالاخره که چی؟ آخرش که باید پا تو راه بذاری؛ تو چرا اینقدر بی احساسی؟ چرا ‏پنجره دلتو برای پذیرش یه عشق باز نمی کنی؟ »‏
‏- « ولم کن تو رو قرآن دلت خوشه. پبنجره دلتو وا کن یعنی چی؟ تو کار نیفتادی یه ذره ‏واقعیتهای جامعه رو بهت فرو کنن بفهمی دنیا دست کیه جوون! همینطوریشم کلی ‏دغدغه و بدبختی دارم که داره مخمو میخوره تو یکی خواهشاً رو مخم نرو ... »‏
صدای گریه بچه ای تو بغل مادرش که می رفت رای بده منو به خودم آورد. هنوز دستم زیر شیر ‏انگشتم رو میمالید اما آب قطع بود. چند تا فحش دادم؛ نفهمیدم به کی. با انگشت جوهری از حوزه ‏اومدم بیرون.‏


8/05 صبح‏
عوارضی تا حسن آباد

Friday, March 07, 2008

مناجات


مناجات

پروردگارا! بنده ای هستم عاصی که بار معاصی بر دوشش سنگینی می کند. پاهای ناتوانم در گلهای ‏جهل و ظلمت فرو رفته و مرا از رسیدن به تو باز داشته است. به هر سو می نگرم مگر چاره ای بیابم اما ‏افسوس که چشمانم بی سوی بصیرت تو جایی را نمی توانند دید.‏
آنچه مرا سرپا و ایستاده نگاه داشته دستان دعا گوی فرشتگان لطف و مرحمت توست؛ وگرنه زانوان ‏لرزان مرا یارای تحمل چنین بار سنگینی از معاصی نیست.‏



خدایا!این بنده تنها و مستأصل را راه نجاتی قرار ده تا پیش چشمان با عظمتت که حرکتی ازآن پوشیده ‏نیست سرکشی نکند و در انتهای راه شرمسار و بی پاسخ از کرده خویش پشیمان نگردد.‏

عزیزا! بار امانتی بر دوشم نهاده ای که خود آن را با بار معاصی سنگین تر نموده ام. با زانوانی لرزان ‏و چشمانی کور و بار سنگینی بر دوش بر صراط امتحانی هستم باریکتر از مو و برنده تر از شمشیر که ‏جز به لطف و فضل تو، جز به کمک و یاری ات نمی توانم آن به انتها رسانم.‏

علیما! تو از دلم آگاهی و به اسرام دانا. مرا در این شب تاریک کوکب هدایتی عطا کن و در این مهلکه ‏فتنه و بلا و امتحان قوتی ده تا یارای پنجه در انداختن با وسوسه ها را داشته باشم.‏



مقتدرا! به من قدرتی ده تا ترست را به هرچیز مقدم بدارم و پیش از هر قاضی ای پاسخگوی تو باشم. ‏به من قدرت تشخیص ده تا در میانه راه چند راهیها مسیر درست را به سوی تو انتخاب کنم.‏
مرا نعمات بسیار دادی چنانکه حق بسیار بر من داری و من بر تو حقی ندارم و ناسپاسی ات می کنم. ‏لطفت را بر من عطا کن و مرا از این استیصال وارهان.‏

‏18/10/86‏
جلوی خانه حسام

Friday, February 22, 2008

سوار


سوار


نور سرخ شفق از چهار چوب چوبی پنجره به داخل می پاشید و هنوز آنقدر قوت داشت که به ‏چراغ حاجت نباشد. بوی جا افتادگی غذا از مطبخ بالا می آمد و مهتابی را تشنه پهن شدن سفره ‏مــــــی کرد. دختر تکه پارچه ای را برداشت و به سمت چهارچوب چوبی رنگ پریده رفت تا در نور ‏سرخ شفق با آخرین کوکها شکاف عمیق لباس را رفو کند.‏
صدای گنگ مطرب دوره گرد از دور نزدیک می شد.‏
گاهی نسیم موهای سیاه و صاف دختر را از روی صورتش روی شانه مخالف مـــــــی انداخت و ‏او با انگشتان بلند و ظریفش این پرده نخ نما را از جلوی چشمانش کنار می زند. نیم نگاهی هم به ‏کوچه نیمه تاریک داشت که نور سرخ شفق روی دیوارهای رسی سرخ رنگش اضطراب پیچ و خمهای ‏شهر را مضاعف می کرد.‏
دو، سه خانه دورتر تکرار طاق ضربیهای گنبدی رسی رنگ با سوراخهای گرد و سیاه رویشان ‏مانند دلهای داغ خورده روی تاریکی رازآلود کوچه را پوشانده بود و ستون های کج نور خونرنگ ‏انتهای روز از میان داغ دلها، کورسوی سرخ امید را در تاریکی کوچه سرپوشیده تا دوردستهای خاطره ‏پژواک می داد. ‏
صدای مطرب دوره گرد کمی واضحتر می خواند.‏
تکرار سم ضربه اسبی با طنین بمش، زیر طاق ضربیهای گنبدی واضحتر می شد و ستونهای کج ‏نور تصویر سواری را به توالی تاریک و روشن می کرد. سوار از تاریکی طاقدار کوچه به میان ‏دیوارهای سرخ رسی رنگ پا گذاشت. تضـاد سـفیدی کلاه نمدی کج و سیاهی صورت آفتاب سوخته ‏اش با هر قدم اسب به جرنگ جرنگ سکه هایی که در کیسه بر حمایل داشت روی زین بالا و پایین ‏می رفت. ناله لرزان مطرب دوره گرد از دور می خواند:‏
‏«چار سوار از تنگ درومد چار تفنگ بردوششون»‏ -
دختر با چنان عجله ای در چوبی کوتاه را باز کرد که کلونهای زیر و بم بر در صدا کرد. صدای ‏برخورد دو لَت در به دیوار که در راهرو پیچید، دختر چند قدمی در کوچه از پی غبار تاخت سوار ‏دویده بود. ‏
تکه ابری موذیانه ماه بدر را پوشاند تا ستاره های خُرد بهتر خودنمایی کنند. شب کاملا سیاه بود و ‏دامن پرچین دختر در پای او می پیچید تا مانع راهش شود. ‏
دختر که به دشت رسید برق جرقه هایی از میان خرمنها، او را کنار مترسک خشکاند و بلافاصله ‏صدای سنگین سلاحهای سرپر و پاسخ چندین باره دشت به صدای تیرها.‏
باد دامن دختر را می کشید تا او را باز گرداند که ابر موذی دست از سر ماه برداشت و سواری از ‏پشت خرمنی به عمق تاریکی گریخت.‏
موهای دختر به اراده نسیم روی گونه های خیسش چسبید و خون سرانگشتش بر درز رفو شده ‏دوید. صدای سم ضربه رقصان اسب دورتر می شد. مطرب دوره گرد زیر پنجره دختر رسیده بود:‏
‏« چارتا مادیون پشت مسجد چار جنازه پشتشون»‏ -

Sunday, February 10, 2008

اسم و ذکر ... دوا و شفا ...‏


اسم و ذکر ... دوا و شفا ...‏


این قسمت از قرآن را حتماً دیده یا شنیده اید، مخصوصاً در مراکز درمانی:‏
‏«... یَا مَن اِسمُهُ دَوا وَ ذِکرُهُ شَفا ...»‏
اسم و ذکر و نیز دوا و شفا مراعات نظیر دارند دوا و شفا هم به کلام سجع می دهند. از نظر ایجاز ‏نیز حذف و اضافه اعرابی، یا به معنی صدمه میزند یا زائد است. اما تئوری مفهومی عمیقی در این جمله نهفته ‏است.

ای کسی که اسمش دوا و ذکرش شفاست. رابطه دوا و شفا کاملاً ملموس است. اگر مرضی داشته ‏باشی، بیمار باشی به پزشک مراجعه می کنی و او برایت دوا تجویز می کند. دوا را باید طبق نظم خاص و ‏به تعداد و مقدار معین مصرف کرد. در کم و زیاد آن و موقع مصرف آن اگر خطایی شود نتنها اثر بخش ‏نیست که حتی مهلک و مرگ آور است.‏
همچنین طبیب برای دو بیمار متفاوت با بیماری یکسان حسب حال مزاجیشان دارویی متفاوت تجویز ‏مـــــــــی کند. هر عقل سلیمی بر استمرار و مصرف داروی تجویز شده به تعداد و تکرار توصیه شده تأکید ‏دارد. تمثیل اسم و دوا، و ذکر و شفا مناسبترین ترکیب تشبیهی برای فهم مطلب است. ‏
همانطور که برای بیماری بدن به طبیب رجوع می شود بیماری دل و جان را نیز طبیبی است. بهبودی ‏بدن از دوا و بهبودی دل از ذکر است. ذکر اسم خداوند سبحان، رحیم، حی و ... همچنانکه استمرار دوا، ‏شفاست، استمرار اسم، ذکر است. همانگونه که دوا را باید به تعداد مناسب و تکرار لازم هر چند ساعت و ‏در موقع مناسب صبح و شب قبل از غذا و ... مصرف نمود و وقت مکان و تعداد و تکرار معین دارد. ‏همانطور که مصرف دارو برخلاف تجویز پزشک مهلک است تکرار ذکر بدون مشورت با علما و اولیا ‏اگر مضر نباشد موثر نیست. همانگونه که هر دارویی حسب حال مزاجی بیمار تجویز می شود ذکر نیز ‏طبق نظر عالم تعریف و تکرار شود. ‏
بعضی از اذکار تعد اد و زمان مشخص دارند و حتی مکان معین. اما برخی دیگر مانند داروهای تقویتی ‏زمان و مکان و تعداد ندارد و هرچه بیشتر گفته شوند بهتر است(مثل ذکر صلوات). یافتن آگاه به امور و ‏مطلع از اسرار به اندازه ملاقات با پزشکی حاذق اهمیت دارد زیرا جهت رفع مشکل دل و جان دارویی میدهد ‏که بسیار حساس تر از دوای شافی پزشکان است.‏
پروردگارا! پزشکی حاذق نصیبمان گردان تا سلامت جانمان را باز یابیم.‏
یا مَن اِسمُهُ دَوا وَ ذِکرُوهُ شَفا، اِجعَل لَنا مِنَ المُتَقینَ اِماماً

Friday, January 25, 2008

درد و دل




سلام این اولین مینیمالیه که نوشتم و مورد توجه استاد ادبیاتم تو دانشگاه قرار گرفت




درد و دل

‏« ... اون سالها یادت میاد؟ می دویدیم زیر بازارچه؟ در دکون آسِد مصطفی؟ خروس قندی؟...‏
‏ تابستونا رو یادت میاد؟ بالای پشت بام؟ گزن و روزنامه و سیریش و یه گوله کاموا؟ چه دنباله بندی ‏داشت؟ چقدر بالا می رفت؟...‏
‏ یادش بخیر در مکتب خانه تخته شد رفتیم مدرسه انتظاریه. یاد آقا سراجی و ترکه بلندش به خیر...‏
‏ یادته روز اول دانشگاه استاد بهت چی گفت؟...‏
‏ یادته 28 مرداد چقدر کتک خوردم؟ پرستار بیمارستان یادت هست؟...‏
‏ یادش به خیر شب عروسی من چه ها که نکردی چقدر خندیدیم...‏
‏ یادته وقتی خونه اصغرو زدند من و تو و اصغر با اهل و عیال رفتیم فیروزکوه؟...‏
‏ تمام این سالها با هم بودیم. وقتی تو رئیس دانشکده بودی و من هیأت علمی و قتی بازنشته شدیم و ‏سرگرم نوه ها، همیشه با هم بودیم. قرار نبود رفیق نیمه راه بشی و منو ... »‏
حرفهام باهاش تمو نشده بود که پسر بزرگش گفت: «بلندش کنید.» پسر کوچیکش فریاد زد: «به حق ‏شرف لا اله الا الله ... بلند بگو لااله الا الله ...»‏

Friday, January 04, 2008

نگاشته ها


نگاشته ها

گاهی کلمه حقیر است و نعره کشیدن عین سکوت از گشودن پنجره ای هرچند کوچک عاجز است.‏
گاهی جز صدای در هم برگها در باد، انعکاس مکرر قارقار کلاغ در کوه و صدای بی آهنگ آبشار بر ‏سنگ چیزی نیست که بتواند راهنمای طریق شود.‏
نشنو ...‏
نشنو ...‏
گوش کن ...‏
گوش بده ...‏
گوش بده ...‏
جان بده ...‏



طبیعت با همه صدایش دلسوزانه با تو می گوید ولی صد حیف که گوش تو حتی یک کلمه از این همه ‏همهمه را تشخیص نمی دهد.‏
گوش کن ...‏
گوش بده ...‏
گوش بده ...‏
جان بده ...‏
برخیز ...‏
خیز ...‏
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کین همه نقش عجب در حلقه پرگار داشت
‏15/4/86‏