Monday, September 30, 2013

برای حسین عزیز…

برای حسین عزیز…

شیخ مصطفی رهنما از مجاهدان کهنه‌کار انقلاب و از پیشگامان مبارزات ضدصهیونیستی در گذشت. این ضایعه را به دوست عزیزم حسین و همسرش خانم مهندس رهنما تسلیت می گویم و از خداوند طلب مغفرت برای آن مرحوم و صبر جزیل برای بازماندگان دارم.

ممدوسین

Sunday, September 15, 2013

چون یوسف پیغمبری...

چون یوسف پیغمبری...

یه موقعهایی هم خانجان شروع می کرد به پک زدن به سیگار اُشنو ویژه و جابجا می‌شد روی تشکچه کنار سماور که:

«جون دلم که شما باشی می فرمان که :

چون یوسف پیغمبری آیی که:«خواهم مشتری»

تا آتشی اندر زنی در مصر و در بازار من

دُرُس می فرمان(مولویو میگف). مرشده که دنبال مرید مستعد می‌گرده تا براش اسرارو افشا کنه و حُجُب ظلمانی و نورانیو کنار بزنه ننه جان. اون وخ آتیش میوفته به بازار ممر و معاش آدم. کلا مصر زندگی آدم گُر میگیره. آتیش هم که ننه جان پاکه و پاک کننده. پاک پاکو از بین نمی بره اما نجسیو میشوره. این آتیشی که مرشد به جون مرید میندازه، این میاد نجاستهای زندگیو می سوزونه همه چی پاک میشه نظیف میشه سیفید میشه مثه یاس. اون وخ این آتیش که بجون مرید افتاد ننه جان، این نورش گوشه کنار تاریک روحو روشن میکنه عینهو لام (لامپو میگف) اینجام مولوی که به شمس میگه همینو داره میگه که اومدی روشنم کردی. اینطور بودن اینا با هم...»

و مامان استکان انگشتی را که در گودی نعلبکی خم می کرد شرة چای از کمرکش استکان پایین می آمد و داغی بخار بالا می رفت و من که تازه 9 سالم بود از این حرفها هیچ سر در نمی آوردم.

بیست و یکم شهریور نود و دو

Friday, September 06, 2013

شام آخر

شام آخر

Corbis-42-15248526

 

سر از میز برداشت. چشمانش قرمز شده بود. روی آستین ساعدش لکة خیسی و ریمیل در هم دویده بود. سایه و ریمل و مداد و خیسی، دور چشمش را ترکمون زده بود. از صورتش بیشتر، دلش بود؛ اما می دانست تصمیمی که گرفته شده برگشت ناپذیر است. کمی که به چشمانم نگاه کرد دوباره سر بر میز، روی ساعدش گذاشت و من جز لرزش شانه‌هایش چیزی ندیدم.

اما من؟ نه. من سیگارهایم را کشیده بودم، با پکهای عمیق، خیره به سقف اتاق تاریک، تا صبح. الان وقت نوازش کردنهای آخر بود و نگاههای سرد و پای تصمیم ایستادن. بقیه‌اش هم یک جور آینده نگری برای گذاشتن یک خاطره منطقی و متمدن از به فرجام آمدن رابطه. نه با توپ و تشر و دعوا و بهانه جویی، نه با غیب شدن و تلفن و پیامک جواب ندادن و اینها. یک خدا حافظی محترمانه و منطقی برای باقی گذاشتن پلهای پشت سر. پلهای پشت سر در دنیای کوچک آدمهایی که روی زمین گرد زندگی می کنند مهم اند چون از حاشیه سازی و اوقات تلخی در برخوردهای غیرمترقبة آتی جلو گیری می‌کنند. مثل برخوردهای اتفاقی طی یک مهمانی، قدم زدن دو نفره یا هر دیدار اتفاقی دیگر. در اینصورت همه چیز با یک سرتکان دادن و لبخند محترمانه، یک سلام و احوالپرسی آشنا یا حداکثر یک لاس خشکه و یادآوری گذشته ختم به خیر می شود و جلوی پارتنر آتی آبرو ریزی پیش نمی‌آید. حتی شاید بشود اِفه روشنفکری هم گذاشت و معرفی مختصری هم کرد که فلانی پارتنر قبلی، پارتنر قبلی فلانی. اینطوری پارتنر قبلی و فعلی مطمئن خواهند شد که از کون فیل نیفتاده اند که بخواهند ناز بیخود بکنند و اینها. فلانی پارتنر قبلی آینده توست؛ پارتنر قبلی، فلانی گذشته توست. یک جور برخورد از موضع قدرت که با خویشتنداری انتلکتوال اضلاع مثلت من - قبلی - فعلی برخورندگی اش از بین رفته و حسادتها، فحش و فضیحتها و گیس و گیس کشیهایش در دل قبلی و فعلی محدود شده.

زنگ و جیرینگ جام پایه دار روی میز و بعد از آن قوطی عرق کرده ماشعیر ها بود که من را به خودم آورد و او را به خودش. روی صندلی جابجا شدم. او هم صاف شد. از جعبه دستمالی کشید و بعد از چند تای با دقت، چشمش را خشک کرد و آب دماغش را گرفت. ترکمون دور چشمش به دماغش هم مالیده شد. چیزی نگفتم. حالا سردی خاصی در نگاهش بود. انگار آخرین گرمای رابطه را هم با اشکهای گرمش بیرون ریخته و الان جوانه‌های سیاه خدا حافظی مثل آرایش خراب چشمش، به دلش ترکمون زده بود. احتمالاً او هم مثل من به لغت چرت فست فود فکر می کرد. آخر یک پیتزای چسکی و چهل و پنج دقیقه معطلی؟ چشممان به چشم هم بود اما نگاهمان در گذشته و آینده می چرخید. مثل لحظه مرگ که همه چیز مثل فیلم از جلوی چشممان می گذرد. پیتزا ها آمد. نمیدانم چرا کشداری پیتزا و اوقات خراب آدمها با هم رابطه مستقیم پیدا کرده. قبلاً بر عکس بود. با یک دست قاچ پیتزا را برداشتم و با دست دیگر ماشعیر در لیوان ریختم. قبلاً طور دیگری بود. طوری که یک دست جام باده و یک دست زلف یار. اما از این لحظه تا اطلاع ثانوی یک دست قاچ پیتزا و یک دست ماشعیر. از الان تا اطلاع ثانوی به میزهای دیگر هم گوشه چشمی خواهم داشت که کیا نشسته اند و چه می کنند.

میز بغلی که در موقعیت ساعت 2 من قرار دارد توسط یک جفت پارتنر داغ تازه اما با اختلاف سنی تابلو، اشغال شده. امتداد دست مرد روی دست زن وتری روی دایره میز ساخته و آن را به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده. قسمت بزرگ خالی و قسمت کوچک پر از خوردنی. گوش تیز می کنم. هم از فضولی هم برای اینکه اوقات خراب و ساکت نزدیک خداحافظی را با سرگرمی ای پر کنم. حرف عشقولانه و چندش هست حرف از دانشگاه و درس و پروژه کلاسی هم هست. ال سی دی موبایل مرد بی سرصدا روشن می شود و او رد پیام می کند و به چشمهای دختر زل می زند. اما چشمان دختر روی ال سی دی موبایل مرد است که دوباره بی سرصدا روشن می شود. روی صندلی جابجا می شوم و نامحسوس گردن می کشم. عکس زنی روی شماره افتاده. مرد دوباره رد پیام می دهد اما قبل از اینکه چشم دختر از ال سی دی برداشته شود دوباره تماس و عکس زن. مرد عصبی می شود و جواب می‌دهد:

-« بله؟... بیرون... بوفه دانشگاه... دروغ چی؟... به تو مربوط نیست... به تو هیچ ربطی نداره... بیرون یعنی بوفه دانشگاه دیگه... غلط کردی... ببند بابا...»

قطع کرد و موبایل را در قسمت بزرگ و خالی میز گذاشت. دختر دستش را برداشته بود و لیوان کف دار ماشعیر را سر می کشید. مرد دست به پیتزا نبرده دوباره موبایلش زنگ زد و او مستأصل جواب داد:

-« چی میگی؟... دست از سرم بردار... چیکار داری؟... با هیشکی... ولم کن بابا...» و قطع کرد.

به ناشیانه‌ترین وتابلوترین وضع ممکن وارد رابطه موازی شده بود. پارتنر سابق نهیبی زد که:« غذات سرد شد» من تو نخ میز ساعت 2 بودم و او در نخ من.

-« فک کنم یارو استادشه تو دانشگا»

چرا به فکر من نرسید؟ راست می گفت. از صحبت درس و دانشگاه و نمره، از استیصال مرد در برابر زن پشت گوشی، از اختلاف سنی مرد و دختر باید می فهمیدم. پیتزای کشدارم یخ کرده بود. یخ ها در ماشعیر آب شده بودند و سس روی سیب زمینی ماسیده بود. جواب دادم:«نمی‌خورم دیگه... بریم؟»

-«بریم...»

حساب را توی پیش دستی گذاشتم و نمکدان را هم رویش. بلند شدم. پیتزا روژش را برده بود. برخلاف همیشه سمت سرویس نرف تا آرایشش را درست کند. با لب نیمه رژی و چشم ترکمون دنبالم افتاد سمت مترو. راهی نبود و زود رسیدیم. بدون اینکه دست بدهم گفتم:« ممنون از بودنت، همش برای من خاطره خوب بود. امیدوارم هرجا هستی شاد باشی.» با خنده تلخی جواب داد:«تو هم همینطور موفق باشی.» بعد رو چرخاند و از پله های مترو سرازیر شد در جمعیت. باد شدیدی که از دالان میامد مانتواش را بالا زده بود و من آخرین نگاهها را به تکانهای کفلش انداختم. وقتی در پیچ راهرو میان جمعیت گم شد، راه افتادم در پیاده رو تا سیگار بعد از رابطه را بکشم. سیگاری که مثل سیگار بعد از غذا طعمش خودش را دارد و کام خودش را می دهد.

جمعه ناگهان ظهری پانزده شهریور نود و دو