Friday, January 25, 2008

درد و دل




سلام این اولین مینیمالیه که نوشتم و مورد توجه استاد ادبیاتم تو دانشگاه قرار گرفت




درد و دل

‏« ... اون سالها یادت میاد؟ می دویدیم زیر بازارچه؟ در دکون آسِد مصطفی؟ خروس قندی؟...‏
‏ تابستونا رو یادت میاد؟ بالای پشت بام؟ گزن و روزنامه و سیریش و یه گوله کاموا؟ چه دنباله بندی ‏داشت؟ چقدر بالا می رفت؟...‏
‏ یادش بخیر در مکتب خانه تخته شد رفتیم مدرسه انتظاریه. یاد آقا سراجی و ترکه بلندش به خیر...‏
‏ یادته روز اول دانشگاه استاد بهت چی گفت؟...‏
‏ یادته 28 مرداد چقدر کتک خوردم؟ پرستار بیمارستان یادت هست؟...‏
‏ یادش به خیر شب عروسی من چه ها که نکردی چقدر خندیدیم...‏
‏ یادته وقتی خونه اصغرو زدند من و تو و اصغر با اهل و عیال رفتیم فیروزکوه؟...‏
‏ تمام این سالها با هم بودیم. وقتی تو رئیس دانشکده بودی و من هیأت علمی و قتی بازنشته شدیم و ‏سرگرم نوه ها، همیشه با هم بودیم. قرار نبود رفیق نیمه راه بشی و منو ... »‏
حرفهام باهاش تمو نشده بود که پسر بزرگش گفت: «بلندش کنید.» پسر کوچیکش فریاد زد: «به حق ‏شرف لا اله الا الله ... بلند بگو لااله الا الله ...»‏

Friday, January 04, 2008

نگاشته ها


نگاشته ها

گاهی کلمه حقیر است و نعره کشیدن عین سکوت از گشودن پنجره ای هرچند کوچک عاجز است.‏
گاهی جز صدای در هم برگها در باد، انعکاس مکرر قارقار کلاغ در کوه و صدای بی آهنگ آبشار بر ‏سنگ چیزی نیست که بتواند راهنمای طریق شود.‏
نشنو ...‏
نشنو ...‏
گوش کن ...‏
گوش بده ...‏
گوش بده ...‏
جان بده ...‏



طبیعت با همه صدایش دلسوزانه با تو می گوید ولی صد حیف که گوش تو حتی یک کلمه از این همه ‏همهمه را تشخیص نمی دهد.‏
گوش کن ...‏
گوش بده ...‏
گوش بده ...‏
جان بده ...‏
برخیز ...‏
خیز ...‏
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کین همه نقش عجب در حلقه پرگار داشت
‏15/4/86‏