Friday, July 12, 2013

زبوله من

زبوله من

آنچه در این ربع قرن بین من و زبولی پیش آمده

215692_1658540585541_3963673_n

من 5 سالم بود که مامان شروع کرد به باد کردن. خوب آن وقتها سوادم بیشتر قد نمی‌داد و مثل بچه های این دوره و زمانه هم نبودم که تا قبل از مدرسه رفتن معلومات جنسی یک آدم متأهل را داشته باشم. یک روز وسط پاییز مامان غیب شد و یکی دو روز بعد همراه بابا برگشت. بادش خوابیده بود. زبوله تو بغل مامان و یک کتاب داستان و یک بسته خمیربازی هم دست بابا.

بابا گفت:« این کوچولو خواهر توئه و اینارم برای تو آورده» و من هم تا بخواهم کتاب و خمیر بازی را ورانداز کنم مامان دراز کشیده بود و زبوله هم کنارش. من هم از سر کنجکاوی به آن بسته‌ی پارچه پیچ که صورت زبوله به زحمت از آن معلوم بود نگاهی کردم و بدون فکر کردن به اینکه رابطه باد مامان و زبوله و خمیر بازی چیست مشغول خمیر بازی و کتاب شدم. اواخر جنگ بود که تهران موشک باران شد و مدرسه ها تعطیل. رفتیم شهریار خانه دایی مجید و زبوله همانجا که بودیم می خزید و تا تهران برگردیم تاتی تاتی می‌کرد. اولین بار که کفش جغجغه‌ای دیدم پای زبولی بود. خودش از صدا کردن قدمهای نامتعادلش می خندید و من تا چند وقت بعد که کفش جغجغه ای پسرداییم را خراب کنم سوال ذهنم همین بوق زدن کفش زبولی و ساکت بودن بقیه کفشها بود.

67365_1430950855940_5523708_n

بر خلاف من که کودکی‌ام در نوعی از انزوا و تنهایی گذشت (بالاخره با فاصله 6-7 سال تنها نوه فامیل بودم) زبوله سه چهار سال اول را دمخور خانجان بود. خانجان بیشتر اوقات از اتاقش درطرف دیگر حیاط بشکن زنان میامد در اتاق ما به آواز خواندن که: «آی آلوچه... بازار و کوچه...» و زبوله که دیگر معنی اینها را می دانست بوق بوق قدم بر میداشت و سوار کول خانجان می رفت اتاقش و من هم کیف چمدانی چهارخانه قرمزم را بر می‌داشتم و می رفتم آمادگی.

همینطوری من و زبولی کنار هم بزرگ شدیم تا وقتی که موقع مدرسه رفتنش شد. اول دبستان که بود پایش را کرد در یک کفش که الا و للا که من چادر می خواهم و مادر یک چادر نماز سفید با گلهای ریز نارنجی دوخت و به آن کِش انداخت و زبولی چادری شد. کیف را کولش می انداخت و یک ذرع قدش را لای چادر نماز کوچکش می پیچید بدو بدو می رفت مدرسه. کوله زیر چادر مثل یک قوز گنده بود و کش چادرصورت گرد کودکانه‌اش را به زیبایی قاب می گرفت و من که باید زبولی گل گلی را تا مدرسه همراهی می کردم از داشتن چنین مسئولیت خطیری هم بی حوصله می شدم و هم احساس قدرت می کردم.

گذشت و گذشت تا زبوله دبیرستانی شد. در این چند سال دیده بودم که علی رغم سن کمی که داشت فکر می کرد تصمیم می گرفت و عمل می کرد؛ کاری هم به حرف هیچ کس نداشت. کنکوی که بودم عشق هوافضا داشتم. اما متالورژی خواندم. پسر داییم هم که هوافضا را از من شنیده بود دنبالش رفت اما برق خواند. اما زبوله از همان دبیرستان روی هدفش متمرکز شد. تصمیم گرفت نه پیش دانشگاهی برود نه کلاس کنکور. خیلی مامان اصرار کرد اما او تصمیمش را گرفته بود و به سمتش شتاب می گرفت. آن وقتها که ظرفیت دانشگاهها یک دهم کنکوریها بود رتبه 2200 آورد هرچه به او گفتیم رتبه خوبی است و مهندسی های خوبی در همین تهران قبول می شوی نرفت که نرفت. دوباره یکسال خواند تا بالاخره با رتبه 1800 هوافضا قبول شد. مامان می گفت به خانجان رفته این آزادی و استقلالی که داره. راست می گفت. یاد گرفته روی پای خودش بایستد.

188931_2916198721796_1245624598_n

الان که من می‌نویسم او امتحانات ترم دوم فوق لیسانس آیرودینامیک‌اش را داده، صبح زود با استادش در دانشگاه شریف برای پروژه اش صحبت کرده و نشسته زیر دست آرایشگر تا عصری بیاید سالن و من به خواهری فکر می کنم که با تمام درک خوبی که از هنر و ادبیات دارد، با تمام شایستگیها و معلومات فنی‌اش، با تمام کتابهای منحصر به فردی که در کتابخانه اش گذاشته و با تمام دریایی که درونش موج می‌زند به ساده ترین و بی تکلفترین حالت ممکن به خانه بخت رفت. بله درخت پربارتر افتاده تراست و دغدغه او مهر و سالن و ماشین عروسی و عکاس و اینها نبود یعنی همان چیزهایی خیلی از مردها را فراری می دهد او تصمیمش را گرفت و متواضعانه به خانه بخت رفت و من هنوز نرفته دلتنگش شده ام.

IMG_9144

No comments: