Monday, May 07, 2012

سفرنامه استامبول- قسمت دوم

جمعه استانبول ظهر

بعد از 4 ساعت پرواز ساعت 9 به وقت محلی (یک ساعت و نیم اختلاف با تهران) در فرودگاه آتاتورک نشستیم که وسعتش برای منی که فقط فرودگاههای ایران رو دیده بودم حیرت انگیز بود.(هر چند در دنیا یه فرودگاه معمولیه). بعد از گیت کنترل پاسپورت، کیف و ساک و محموله رو گرفتیم و به سالن خروج آمدیم. لیرمونو خرد کردیم و من از باجه راهنمای توریستها نقشه و کتابچه راهنما استانبول رو گرفتم و با محمد رضا بیرون اومدیم.

بیرون فرودگاه سوار اتوبوس یا «هاوش» شدیم و با مبلغ 10 لیر به میدان ایستیکلال (استقلال) آمدیم. من کنار یه ترک نشستم که خوب انگلیسی حرف میزد و یک بار هم تهران اومده بود. گفت در آنتالیا وکیله و اینجا برای دنبال به پرونده آمده. کمی هم اطلاعات در مورد استامبول داد که در ادامه میارم. در راه از کنار دیوارهای به جا مانده از شهر قدیمی قسطنطنیه، آکوا(پلهای سنگی انتقال آب روی خیابان) مربوط به دوره رم باستان و چندتا مسجد و کلیسای مختلف عبور کردیم. اتوبوس از جاده ساحلی دریای مرمره حرکت می کرد. در میدان استقلال محمد رضا با بهار تماس گرفت و آدرس رو پرسید. سوار تاکسی فیات شدیم و راننده ترکی و انگلیسی ازمون پرسید کجایی هستیم. وقتی فهمید ایرانی هستیم گفت:ء

«Ahmadi nezhad is problem»

که خنده من و ممدو در آمد. حتی راننده تاکسی اینجا هم رئیس جمهور بی لیاقت ما رو میشناسه! تاکسی ما رو به آدرسی که گفتیم برد. آنجا بهار هم سوار ماشین شد و به اتفاق به خونه اش رفتیم. یه خونه جمع و جور و نقلی در یکی از کوچه های تنگ استانبول نزدیک همون میدان استقلال و برج «گالاتا سارای». بهار و شوهرش هردو ایرانی هستند که در استامبول مشغول تحصیل در مقطع فوق لیسانس اند.

بزرگی استانبول یک و نیم برابر تهرانه. با جمعیتی حدود 16 میلیون نفر. بخش آسیایی ( که نو تر و مرفه نشین تره) با تنگه «بوسفوروس» از بخش اروپایی جدا میشه. بوسفوروس تنگه میان دریای سیاه و دریای مدیترانه و تنها راه روسیه به آبهای آزاده که دقیقاً از وسط استامبول میگذره. بخش اروپایی این شهر هم با «خلیج طلایی یا گلدن هورن» دو قسمت میشه.

فعلا باید با ممدو بریم بیرون یه چرخی بزنیم و نهار بخوریم. بعد از برگشتن دوباره مینویسم.

جمعه شب

قرار بود ظهر ساعت 12 از خانه بهار بیرون بزنیم ولی تا ممدو پاشه و به چسان فسانش برسه ساعت حدوداً 12:45 شد. بیرون زدیم و تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس از کوچه پس کوچه های استامبول گذشتیم. ایستگاه اتوبوس نزدیکی مسجدی بود که در محوطه گورستان قدیمی شهر قرار داشت. که به دلیل سنگ قبرهای قدیمی و خاصش برای خودش جاذبه توریستی محسوب میشه. پس از نیم ساعت انتظار بالاخره اتوبوس میدان تکسیم آمد و ما سوار شدیم.تو ایستگاه یه پیرزن ترک با یه پلاستیک 5 -6 کیلویی سبزی پاک نکرده شبیه اسفناج نشست پیشمون و سعی داشت با حرکت پانتومیم و ایما و اشاره نحوه پاک کردن و خوردن اون رو به ممدو نشون بده. حتی تعارف کرد که از سبزی هاش بخوریم! ممدوهم با حرکت مذبوحانه ای تلاش کرد بش بفهمونه که سبزی پاک نکرده و نشسته نمی خوریم. وقتی تلاشمون برای ارتباط برقرار کردن با هم به نتیجه نرسید ممدو کتاب راهنمای توریستا رو باز کرد و شماره های ترکی رو از یک تا 10 براش خوند. طرف خیلی خوشش اومد و تلفظ ممدو رو اصلاح می کرد.

میدان تکسیم پیاده شدیم و کمی عکس گرفتیم. بعد رفتیم مک دونالد برای نهار. برخلاف چیزی که فکر میکردیم بود دقیقاً. یه همبرگر خیلی کوچیک و یه لیوان نوشابه و سیب زمینی. به نظر من مزه معمولی داشت. تازه سیر هم نشدیم. اما برامون 21 تله (ترکیش لیر) آب خورد.

اولین کاری که کردیم خرید کارت مسافرت بود. چون اینجا کسی پول نقد برای حمل و نقل عمومی قبول نمی کنه. بعد رفتیم و به سمت کلیسایی که از خود میدان معلومه. چند تا عکس از بیرونش گرفتیم چون فقط یکشنبه ها برای بازدید باز بود. بعد از آن تمام بعد از ظهر تا غروب رو به پیاده روی در خیابان استقلال (ایستیکلال جادَه سی) گذروندیم. کوچه های فرعی نشیب با ساختمانهایی که نمای رومی داشت و قدمت بعضی ها به 110 سال می رسید کنار پاساژهای چند طبقه مدرن و البته فوجی از آدمها از تمام دنیا. وقتی خیابان استقلال رو به سمت پایین میای تقریباً نصفه های خیابان سمت راست یک کوچه فرعی یا پاساژ هست که فقط رستوران داره و به غیر از راه باریکی که برای رفت و آمد باز مونده دکوراسیون شیکش تا تو پیاده رو کشیده شده. این حدود 20 رستوران که تقریباً هم اندازه هم هستند دکوراسیون کاملاً یکسانی دارند. بطوریکه اول فکر کردم کلاً یکیه. اما هم کدام اسم جدایی داشت که حتی تو فونت نوشته هم یکی بود.

هر رستورانی هم آدم خاص خودشو داشت برای کشوندن مشتری به داخل که هرچقدر انگلیسی شون بد بود فارسی شون خوب بود. اصولاً اگر بتونی کلمات فارسی رو به لهجه آمرانه ترکی تلفظ کنی 70 درصد ترکی استامبولی رو یاد گرفتی. 20 درصد هم انگلیسی قاطیشه و 10 درصد هم گرامره که تو محیط با آزمون و خطا یاد میگیری!! آخر این مجموعه رستوران به بازار تره باری می رسیم که همه جور میوه، گوشت، مرغ و ماهی فروخته میشه. انواع لابستر، خرچنگ، میگو و ماهی. انواع سبزیجات و ... چنان با سلیقه روی هم چیده شدن که نگاه کردنشون قسمتی از تفریح و پیاده رویه. در کنار اینها معماری اروپایی و ساختمونهایی رو قرار بدین که علی رغم نمای یکسان، رنگهای متفاوتی دارند و کنار هم کوچه های تنگ و پیچ در پیچ و نشیبی ساخته اند که سوژه عکاسیه. از یکی از همین پس کوچه ها دوباره به خیابان استقلال وارد شدیم. صدای جیغ و داد یه دختر پشت بلند گو راهنمای خوبی بود. کسی که با دو تا از رفیقاش یه آهنگ با تم انقلابی رو گهگاه قطع می کرد و با لحن عصبی خاصی تو میکروفون چیزهایی می گفت که من از آنها چند تا لغت مزار، پ.ک.ک، دولت و موهالیفَتین (مخالفت) رو متوجه شدم(دقیقاًهمون لغتهایی که بو قرمه سبزی میده). چند تا جوون بیست و چند ساله هم اطلاعیه هایی پخش می کردن که آرمهای زیرش کاملاً کومونیستی بود. از کسی که اطلاعیه رو بهم داد پرسیدم قضیه چیه و اینکه دلیل اعتراضشون چیه که متأسفانه انگلیسی نمی دونست. ولی وقتی ممدو پرسید کومونیست هستند یا نه با لحن کله شقی که فقط تو ترکها دیده میشه تأیید کردن.

دوربین باطری نداشت و ما که از عکاسی مونده بودیم همونجا کنار بساط کومونیستها داشتیم چشم می چرخاندیم ببینیم چه میشه کرد. یه ساختمون قدیم بود که تابلوش به ترکی لاتین نوشته شده بود: «گالاتا سارای کالچرین یونیورسیتیز» (اگه درست نقل کرده باشم.) بالای سردر اصلی هم به خط فارسی و زبان ترکی یه دوبیتی در نعت یه «پاشا»یی نوشته بودن. فکر کردیم خوب بریم بینیم چیه این گالاتاسارای. اومدیم بریم تو که دوتا حراست خانم جلومونو گرفتن. ممدو با تلاش مبذوحانه ای داشت حالیشون می کرد که می خوایم باشگاه رو ببینیم که متوجه نشدن. اما وقتی اسم «هاکان شوکور» رو آورد محترمانه ما رو بیرون آوردن و به تابلو کوچیک فلزی رنگ کنار در اشاره کردن که این مفهومو داشت:« دبیرستان دخترانه گالاتا سارای» بعد به ساختمان اونور خیابون اشاره کردن. «گالاتا سارای کالچرین موزیسین» رفتیم تو. هرچی با نگهبان ریز نقش حرف زدیم چیزی نفهمید. اما خوشبختانه یه کلمه موزه از دهنمون در رفت که آسانسور رو برامون باز کرد. طبقه دوم رو زد و ما وارد موزه باشگاه ورزشی گالالتا سارای شدیم. همه چیز به ترکی بود و یه کلمه هم انگلیسی نوشته نشده بود. اما کاپ سوپر جام باشگاههای اروپا کنار کفش بازیکنی که به رئال مادرید گل زد و جام رو برد تو یه ویترین گذاشتن. اونور تر هم کاپ جام باشگاههای اروپا بود و افتخارات بسکتبال و شنا و این چیزا. کل موزه گالاتاسارای یه جایی اندازه یه آپارتمان 200 متریه. آمدیم بیرون و چند تا کوچه پایینتر کلیسای زیبای سن توماس رو دیدیم. کلیسایی که یه ورودی داره که از آن وارد حیاط میشی و بعد ساختمون اصلی کلیسا است. موقع ورود به ساختمون اصلی هم باید کلاهتو برداری. داخل سقف بلند و آبی یک دست داره و در بالای محراب اصلی و طرفین کلیسا هم پنجره هایی با شیشه رنگی و نقاشی های رنگ روغن روی گچ با موضوعات مسیح قرار داشت. چیزی که منو از چند تا کوچه اونورتر سمت کلیسا کشید برج بلندش بود که از پنجره باشگاه گلالاتاسارای معلوم بود.

همینطور قدم زنان و آدم بینان رفتیم پایین تا رسیدیم به یه کلیسای دیگه که حدود 25 پله می خورد و میرفت پایین. کلیسای خیلی آروم و بدون بازدید کننده ای که سقف نقاشی شده قشنگی داشت. برای تمدد اعصاب و استراحت از شلوغی خیابان استقلال بهترین جا بود. برای همین روی نیمکت چوبی اش نشستیم و تو نور ملایم کلیسا به مسیح مصلوب و مجسمه ماریای پایینش خیره شدیم. آرامش بخش بود برای من. از کلیسا اومدیم بیرون همینطور قدم زنان رفتیم تا جایی که ممدو یه star bucks دید. این هم شبیه Mc Donald هست ولی این یکی یه جور کافی شاپ زنجیره ایه که تو کل دنیا شعبه داره. من موکا گرفتم و ممدو کافه لاته با دونات. من که خودم از موکا لذت بردم واقعاً عالی بود. بعد پاشدیم رفیتم پایین. بعد از سفارت روسیه خیابان استقلال تموم میشه ایستگاه ترامواست. ترامو استقلال از اون ترام های قدیمیه. به رنگ قرمز و صندلی های چوبی. سوار شدیم و با ترام برگشتیم بالا سمت میدان تقسیم (یا به قول خودشون تکسیم). بعد اتوبوس سوار شدیم و اومدیم تا یه جایی. ترافیک شدید بود. برای همین پیاده شدیم قدم زنان بیایم که ترافیک باز شد و اتوبوس گاز داد رفت!! ما موندیم و کوچه های نشیب کاسیم پاشا هاداسی (همون قاسم پاشا خودمون). وقتی رسیدیم دیگه از نفس افتاده بودیم. اولدوز با بهار تماس گرفت و گفت برای ساعت نه شب آماده باشید که بریم دانشگاه بوغازی (یا به قول خودشون بوآزی- Boğaziçi Üniversitesi) کنسرت زنده راک دانشجویی. سریع یه حموم زدیم و راهی شدیم. روبروی دانشگاه بوآزی یه رستوران شبانه روزی هست با غذا های ترکی. نشستیم سفارش دادیم. خوردنمون رو به اتمام بود که اولدوز رسید. ساعت حدوداً 12 شب بود. بعد از سلام علیک و صحبتهای آشنایی و معرفی رفتیم دانشگاه بوآزی. دانشگاه در قسمت اورپایی روی یه تپه مشرف به پل فاتح سلطان مِحمِت. یه جایی در ارتفاع حداقل 100 متر از سطع آب، رو به تنگه بوسفوروس با یه منظره عالی از پل، تنگه و قسمت آسیایی و اروپایی استامبول. در این فضا دانشجوها دو تا دوتا یا چند تا چند تا نشسته بودن و صحبت می کردن. موقع راه رفتن پام به یه سری شیشه خود و وقتی تو اون تاریکی دقت کردم دیدم بطری آبجوه! به سلامتی اینشالا! یه همچین منظره ای باشه رفقا هم باشند. با دیدن این موضوع هر چند دقیقه یه بار به خودم یاد آوری می کردم که اینجا دانشگاهه. یادم اومد بهترین اوقات ما دو دانشگاه وقتی بود که با یه لیوان پلاستیکی چایی لیپنون، زیر درخت سیب می نشستیم و با منظره روز تهران با بچه ها گپ می زدیم. دانشگاه تا 7 شب باز بود و بعد از آن همه باید بیرون می بودند. برای ورود هم کارت نشان دادن و هزار بساط دیگه داشتیم. اما الان دوتا خارجی ساعت 12 شب اومدن وسط یه جمع عشق و حال دانشجویی. بدون هیچ محدودیت و تفتیشی. اونطور که اولدوز تعریف می کرد برنامه امشبشون برای کنسرت به فردا موکول شده. برای همین انداختیم تو کوچه های نشیب و پیچ در پیچ بِبِک. ببک یکی از محله های عیان نشین استامبول در قسمت اروپاییه. با رستورانهای کاملاً لوکس، خانه های مجلل و بزرگ، خیابانهای به نسبت تمیزتر و البته ماشینهای بسیار لوکس تر. توفیق داشتم که موقع قدم زدن در این پیاده رو با بچه ها به زیارت حضرت فراری نائل بشم. مثل یه روح قرمز رنگ، نرم و ساده و بی صدا از بغلم رد شد و من دیگه هیچی ندارم که بگم. تو خیابانهای اصلی ببک هم ظاهر آدمها متفاوت تره و مشخصه که زندگی مرفه تری دارن. تقریباً ساعت 1 بود که کنار تنگه روی یه نیمکت نشستیم و به منظره شبانه آب و پشتش به آسیا نگاه می کردیم. هوا عالی و شب کاملاً آروم بود. برای ما که تو این وضع تو ایران زندگی می کنیم یه قدم زدن دست تو دستمون با هزار دلهره و اظطراب همراه دیدن دختر پسرهایی که تو بغل هم لب و لوچه خوران کنار تنگه بوسفوروس قدم می زنن چیز کاملاً تعریف نشده ایه.

همگی آمدیم سمت خیابان و با تاکسی برگشتیم خانه. چرخی تو اینترنت 8 مگابایت بر ثانیه زدیم و خوابیدیم.

4 comments:

fatemeh said...

az turkyie khaterate khobi daram.
man vaghti pamo az iran mizaram biroon ehsas mikonam tanabi ke dore kherkheram boode pare shode.kare khasiam nemikonama vali engar rahat tar mishe nafas keshid.na?

fatemeh said...

dolmabaghche ro rafti? kheili ghashange omidvaram rafte bashin chanta aksesho be hosein dadam

یک پیر said...

ولی تو قول داده بودی لب ساحل هیچگونه رودخونه ای نری و اصلا دنبال کار بد نباشی .
بعدشم ما خودمون وی پی ان داریم از 8 مگا هم سرعتش بالاتره چی فکر کردی.
اون کلمه مذبوحانه رو هم خوب میگیا ...
کو ادامش ؟کو؟

yasi said...

belakhare man movafagh shodam in eftekhar o nasibe khodam konam va be webloge ghashangetoon sar bezanam.che weblage pormohtava va kamelan herfeii.tabrik migam.
man k shadidan delam mikhast safar beram alan ba in safarname ta haddi lezat bordam.mer30.