Thursday, May 17, 2012

سفرنامه استامبول-قسمت سوم

شنبه 16/2/91

صبح ساعت 8 بیدار شدمو مشغول سفرنامه نوشتن. 8:30 ممدو رو بیدار کردم. تا اولدوز و بهار بیدار شنیه ربع به نه شد. اولدوز رفت و صبحانه ترکیه ای خرید. صبحانه ترکیه ای شامل پنیر و زیتون هست. پنیر در ترکیه با روشی کاملاً متفاوت با ایران تولید میشه و مزه کاملاً متفاوتی داره. زیتون سیاه رو هم خورد و مثل پوره کرده بودند. پنیر رو روی نون، و زیتون لهیده رو روی پنیر می مالی و می خوری. بسیار طعم مطبوعی داره. بعد از این صبحانه و نکتار شش میوه و آب پرتقال کنارش که بسیار تازه و خوش طعم بود حاضر شدیم و بیرون رفتیم. سوار اتوبوس شدیم تا پل گالاتای. از روی پل پیاده رفتیم سمت محله امینونو. منظره روی پل، آدمهای در حال ماهیگیری، قایقهای تفریحی کوچک و بزرگ و اونطرف پل هم گنبدها و مناره های مساجد عثمانی.

استامبول شهر تپه هاست. یعنی از هر کجا که نگاه کنی فراز و نشیب تپه هایی که روش ساخت و ساز شده مشخصه. بر هر تپه ای از لابلای خانه های رنگارنگ با شیروانی های سرخ رسی مسجدی با گنبد گرد (کره یا عرقچین) و مناره بلند و نوک تیز بیرون اومده. حالا یه زمینه آبی آسمانی برای این تصویر بساز ببین چه چیز محشری میشه. برعکس در منظره پشت سرمان از میان ساختمانها برج گالاتای (گالاتای تاویر- همون tower) بیرون آمده بود و هیچ مناره ای باهاش رقابت نمی کرد.

برای رفتن به آن طرف خیابان از زیر گذری رد شدیم که مثل بعضی از زیر گذرهای تهران یه جور بازار دستفروشی بود. آنطرف خیابان از زیر گذر بیرون آمدیم و وارد بازار ادویه (میسیر کارسیزی) شدیم. بازاری سرپوشیده ای با نقاشی های سقفی و اجناس چیده شده با سلیقه تمام. بیشتر نوع بسته بندی، رنگ و لعاب و ظاهر قضیه جذاب بود وگرنه از نظر کیفیت ادویه جات و خشکبار ایران مرغوبتر و خوشمزه تره. انواع باقلوا ها و باسلوخ ها با طعمها و رنگهای مختلف، انواع ادویه و ... طوری کنار هم چیده و نور پردازی شده بودند که ویترین مغازه ها و اجناس جلوی در حجره ها خودش سوژه عکاسی شده بود. و البته مغازه دارها با روی خوش با مردم و توریستها برخورد می کردن هرچند با توریستها مشکل ارتباط کلامی دارند و تخفیف تو کار نیست اما روی خوش فروشنده و بسته بندی جذاب جنسها پول رو از جیب توریستها بیرون میکشه. خوب ما هم توریست بودیم. هم زرق و برق جنسها رو دیدیم هم روی خوش فروشنده رو. برای همین دستمون تو جیب رفت و مقداری باسلوخ ترکی، ادویه جات، دانه فلفل، چای گیاهی و ... خریدیم. ممدو داشت چونه میزد که اولدوز توضیح داد اینجا قیمتها همه یکسانه و مقطوع جنس 35 لیری همه جای ترکیه 35 لیره و چانه هم ندارد. ما هم پول رو تمام و کمال دادیم و مغازه دار هم بدون اینکه بهانه بیاره تمام بقیه پول رو تا سکه آخر داد. نه آدامس داد، نه گفت طلبت، نه برای رند شدن قیمت جنس و کم و زیاد کرد. دقیقاً همونقدر که می خواستیم داد و بقیه پول رو تا کُروش آخر برگردوند. (هر 100 کروش یک لیره است)

خرید ها رو که کردیم راه افتادیم به گشتن و مغازه دیدن. تا رسیدیم به مغازه قهوه فروشی. بوی قهوه ترک اصل تا عمق پیشونی ام رو سوزن می زد. برای همین یه مقدار هم قهوه ترک تازه آسیا شده گرفتیم. بعد رفتیم برای نهار. چهار تا ساندویچ کباب ترکی با لاواش (همون لواش خودمون) سفارش دادیم با دوغ ترکی. ساندویچش خوب بود اما دوغ ترکها ماست رقیق شیرین و آبه. بدون نمک یا نعنا و...( بهش میگن یوغورت همون yoghurt). بعد از آن راه افتادیم سمت بازار بزرگ استامبول. مثل بازار تهران سرپوشیده اما با نقاشی گل وگیاه رو ی سقف و البته بسیار کوچکتر. برخلاف آنچه در کاتالوگ راهنمای توریستی استامبول نوشته بود بزرگترین بازار سرپوشیده دنیا نیست. به نظر من که هر دو بازار تهران و استامبول رو دیدم بازار تهران چندین برابر بزرگتر از بازار استامبوله. بازار تهران یه جورایی شهریه برای خودش و نقشش تو اقتصاد کشور بیشتره. اما بازار استامبول صرفاً یه جور جاذبه تفریحیه. تقریباً با 5 دقیقه پیاده روی به انتهای بازار رسیدیم و از در بیرون آمدیم.

دقیقا بیرون در یک مسجد قرار داشت و کنار آن خیابانی بود که به مسجد سلطان احمد می رسید. میان راه به یک قبرستان کوچک برخوردیم که سنگ قبرهایی به سبک رم باستان (اما عثمانی) داشت. بالا و پایین هر مزار روی سنگها هم نشانه بلند سنگی ای قرار داده بودند که برای زن و مرد متفاوت بود. نشانه زن ها یک کتیبه برگ مانند و یک شمسه روی آن و نشانه مردها یک استوانه که اسم و زمان مرگ و اینها رو روش می نویسند. بعد از آن برج آتش بود. برجی با فاصله 20 متری از یک مسجد، باقی مانده از زمان رم باستان. کاربری احتمالی آن هم روشن کردن آتش بالای آن بوده. چیزی که الان از آن باقی مانده تنها یک ستون بلند 18-20 متریه که از 4 متری زمین قطرش از 2 متر به تقریباً یک متر تقلیل پیدا میکنه. بعد از اندکی پیاده روی گلدسته های خاکستری مسجد سلطان احمد نمایان شد. بهار و اولدوز بعد از کمی استراحت کیسه های خرید ما رو برداشتند و به خانه رفتند. من و ممدو هم راه افتادیم سمت مسجد سلطان احمد. قرار شد ساعت 7:30 میدان تکسیم به هم ملحق بشیم و بریم دانشگاه بوآزی کنسرت راک.

دستفروشها همچنان بساط خوردنی فروشیشون به راهه. از هندوانه قاچ کرده تا آبنبات پیچی و گاری های سرخ رنگی که همه جای شهر بلوط و کیک و دونات و بلال و... می فروشند. آبنبات پیچی یه جور شیرینیه که در یه ظرف 5 قسمتی ریخته میشه که هر قسمت یه رنگ و مزه داره. با کاردک از هرکدام برمیدارن و دور چوب می پیچند. بعد آبنبات پیچی رو روی لیمو می مالن و به مشتری میدن به 5 لیر. ممدو خرید و به من هم تعارف کرد اما میلی نداشتم. به نزدیکی مسجد سلطان احمد که رسیدیم در محوطه جلوی در ورودی دو اُبِلیسک نصب کرده بودند. یکی که نزدیکتر بود از سنگ یه تکه ساخته شده بود با حجاریهای مصر باستان. و دیگری از ملات و سنگ. ابلیسکها تیر های بلند هرمی با قاعده مربع هستند که در مصر باستان ساخته می شدند. با ورود اروپاییها به مصر در دوره سزار (ماجرای کئولوپاترا) و بعد از اون دوره ناپلئون و در انتها هم جنگهای جهانی، ابلیسکهای زیادی از مصر به شهر های بزرگ و مهم اروپا و امریکای شمالی منتقل و در میادین بزرگ شهر ها نصب شد. ابلیسک نمادی از شیطانه و اگر دقت کرده باشید در مکه هم برای رمی جمرات به ابلیسک سنگ می زدند (این اواخر شکلشو تغییر دادند و به صورت دیواره در آوردند.) در تحلیل اینکه چرا در میادین مهم شهر های بزرگ اروپا (و در استامبول کنار یکی از مساجد بزرگ) ابلیسک گذاشته میشه سخن های زیادی رفته که فعلا جای بحث در موردش نیست.

بعد از دیدن آن دو ابلیسک وارد مسجد شدیم. داخل صحن و حیاط مسجد توریستها آزادانه می چرخیدند. اما برای ورود به داخل مسجد باید کفشها رو در می آوردند و خانمها حجاب کامل رو رعایت می کردند. حجاب کامل یعنی دستها تا مچ و سر و گردن کاملا پوشیده تا حد گردی صورت. هر توریستی با هر اعتقادی اگر می خواست وارد مسجد بشه باید حجاب کامل اسلامی را ( به صورت واقعی نه مثل ما ایرانیها نیم بند) رعایت کنه. خیلی از خانمها امتناع می کردند و طبعا فرصت بازدید از داخل مسجد رو از دست می دادند. موقع عکاسی وقت نماز عصر رسید. اذان گفته شد و پلیس از همه آنهایی که نماز نمی خواندند خواست بنشینند تا نماز تمام شه. دور مسجد اسامی «الله»، «محمد»، «ابوبکر»، «عمر»، «عثمان»، «علی»، «حسن» و «حسین» با خط مطلا و تذهیب نوشته شده بود. به جز اسم حضرت محمد که علیه السلام داشت بقیه همه رضی الله عنه داشتند. جالبی قضیه این بود که بر خلاف ما که روی نیاوردن اسامی خلفا اصرار خاصی داریم (والبته من خودم به دلایل متعددی بهش معتقدم) آنها اسامی حسنین رو هم بعد از خلفا به دلیل اینکه سید جوانان اهل بهشتند و نوه پیامبر در تمامی مساجد می نویسند. در یکی از دیوار های مسجد فرد خیری یک تالبو به مسجد هدیه داده بود به خط نستعلیق و از طلا. متن تابلو مصرعی از شعر سعدی در نعت نبی اکرم بود: «کشف الدجی بجماله». تزئینات دیوارها و سقف مسجد همه نقاشی روی گچ بود. بسیار زیبا و با ذوق کار شده بود اما در مقام مقایسه، کاشی معرق هفت رنگ مساجد ایران در اصفهان، قم، مشهد و تهران چیز دیگه ایه که در تمام جهان منحصر به فرده. برخلاف مساجد ایرانی که یک گنبد بیضوی یا هذلولوی نوک تیز با گلدسته های کوتاه دارند، مساجد عثمانی گنبدهای کروی یا عرقچین مطبق (طبقه طبقه روی هم) و گلدسته های باریک و بلند دارند. در قدیم مساجد اهل سنت در ایران گنبد و گلدسته نداشت. بعدها برای مساجد اهل سنت یک گلدسته جدای از بنا و برای مساجد شیعیان گنبد و دو گلدسته متقارن ساختند. در عثمانی مسجد دارای گنبدی با مجموعه کره ها و عرقچینهای روی هم و گلدسته های متعدد هست. و مسجد سلطان احمد بهترین نمونه این نوع از مساجده. هرچند مسجد تک مناره هم زیاده. تنها یک مسجد در استامبول حالت گنبد با دو گلدسته متقارن داره که بیرون از محله امینونو هست و متأسفانه فرصت بازدید از آن رو نداشتیم.

از در خروجی مسجد سلطان احمد که بیرون اومدیم مسجد ایاصوفیه با نمای سرخ و گنبد سیاه مشخص بود. از سلطان احمد تا ایاصوفیه تقریباً 5 دقیقه پیاده راهه. و از در هر کدام آن یکی معلومه. حد فاصل مسجد سلطان احمد و ایاصوفیه رو هم توریست، دست فروش، عکاس و مطرب پر کرده. بر خلاف مسجد سلطان احمد ایاصوفیه بلیطی بود و ما 45 دقیقه به تعطیلی مسجد رسیدیم. بی خیال شدیم و گفتیم فردا میایم.

ممدو رفت سمت گروه موسیقی که جلوی در ایاصوفیه می نواختند و مردم دورشون جمع شده بودند. من هم رفتم و داشتیم از موسیقی که می زندند لذت می بردیم که دو تا دختر 16-17 ساله اومدن وسط به آهنگ مطربها رقصیدن. بعد از آنها هم کلی زن و دختر دیگه پیر رو جوون اومدن وسط و خلاصه حال و هوایی شد. همه خانمها سینه چاک و جامه دران، آقایون چشم چران و عکاسها رو سوژه ها زوم کنان. همینطوری میزدن و می رقصیدن که یه سری نوازنده دیگه هم رسیدن و مجلس داغتر شد. خلاصه همه در حال و هوای توسل و چنگ زدن به دامن نوامیس بودن که یه یارو با بلندگو آمد وسط بجهت ذکر مصیبت. از اینا زدن و خوندن و از برادران و خواهران رقصیدن. یهو دیدیم طرف راه افتاد جلو خوندن، مطربا دنبالش به زدن و خامها از پی اینها به رقصیدن و مردم هم راه افتادن دنبال خر دجال رفتن تو یکی از خیابانها. من و ممدو و بیقه عکاسها هم به عکس گرفتن از این جماعت که مثل هیأت جوانان متوسلین به باباکرم همینطور می زدن و می رقصیدن. از این خیابون به اون خیابون از این کوچه به اون کوچه همینطور رفتیم تا یه جا از ازدهام جمعیت دیگه راه رفتن نبود. از یه پله ای کشیدیم بالا ببینیم جلو چه خبره. دیدیم ای دل غافل مردم اون جلو شور گرفتن حاجتمندا دارن با شدت هر چه تمامتر می رقصند!! خلاصه ما هم به شوق اینکه دستمون برسه به زَری! راه باز کردیم رفتیم جلو دیدیم ای بابا تشت یخه که قوطی آبجو توش غوطه وره به 5 لیر (5 هزار تومن). طبق روایات معتبر آبجو اِفِس مارک معتبریه. ما که توفیق نداشتیم دُم به خُم بزنیم اما تو اون هیر و بیر یه ترکِ انگلیسی بلدِ آبجو به دست دیدیم و پرس و جو در باره این سنت حسنه. توضیح داد که این رسم استقبال از بهاره. گفتیم مراسم بهار نوروز و مال دو ماه پیشه جواب داد اون نوروزه و سنت ایرانیه که در ترکیه هم هست. اما این سنت رمیه. و از رم باستان این سنت هست. مردم دسته دسته می زنن و میرقصن و می نوشن و آرزوهاشونو رو دیوار آرزوها می نویسند که برآورده شه و به دیواری کمی جلوتر اشاره کرد که ساتن بنفشی رو به دیوار چوبی خانه ای نصب کرده بودند. کنار دیوار که رفتیم و دیدیم همه آرزوهاشونو رو کاغذ می نویسند و به پارچه سنجاق می کنن. وسط کوچه هم مردم با شور و شعور رقص جانانه ای می کنن و از بهار حاجت می طلبند. یادمون اومد که ساعت 7:30 با بهار و اولدوز قررار داریم. برای همین از جمعیت جدا شدیم و رفتیم که به ایستگاه تراموا برسیم. خوشبختانه با نقشه ای که داشتیم راهمونو از کنار حصار قدیمی قسطنطنیه پیدا کردیم. هوای عصر بسیار عالی بود و پیاده روی از کنار دیوارهای بلندی که قدمتی هزار ساله دارند و پایتخت رم شرقی رو از گزند بسیاری از حملات (مخصوصاً ترکهای سلجوقی) حفظ کرده حس خاصی داشت.

تو راه که سمت ایستگاه تراموا می رفتیم ماشینهای پلیس ضد شورش بود که برخلاف حرکت ما به سمت مراسم بهار می رفتند. آمبولانس و پلیس موتور سوار هم دنبالشون. برای من خیلی تعجب داشت. نه به اون رقصیدن نه به این برخورد کردن. بعداً که موضوع رو پرسیدم بهار توضیح داد که خوردن مشروب حتی آبجو در اماکن عمومی و ملأ عام ممنوعه. هرکسی برای نوشیدن به بار، رستوران و ... میره اما حق نداره در خیابان و کوچه قوطی آبجو و مشروب بگیره و راه بیفته بد مستی. پلیس با این مسأله قاطعانه برخورد می کنه. حتی وقتی از مغازه مشروب بخری تو پلاستیک سیاه میذاره و کسی حق نداره تا رسیدن به خونه اون رو از کیسه خارج کنه. در بار و دیسگو هم مرد مجرد راه نمیدن. مردها با زن و دوست دخترشون میرن و تنهایی راهشون نمیدن برن تو بار مخ دخترای مستو بزنن. البته گِی کلاب و لزبین کلاب هم برای همجنس بازها وجود داره. اگر یه راننده مست پشت ماشین بشینه تا آخر عمر از رانندگی محروم میشه. تنها جایی که در ملأ عام نوشیدن آزاده زیر برج گالاتاست. آن هم فقط آبجو. نه چیز دیگه.

به ایستگاه تراموا رسیدیم. سوار شدیم به مقصد کاواتاش. از آنجا هم سوار فونیکولار شدیم به سمت تکسیم. فونیکولار اسم یه قطار زیر زمینیه که از تکسیم به کاواتاش رفت و آمد داره. یکسره است و ایستگاه میانی نداره. توسط یک سری زنجیر و چرخ دنده از شیب تونل به سمت تکسیم کشیده میشه و از تکسیم هم با نیروی گرانش به سمت کاواتاش برمیگرده. بعد از 2-3 دقیقه رسیدیم تکسیم. از ایستگاه که بیرون که آمدیم بهار و اولدوز رو دیدیم. کمی در تکسیم نشستیم به حرف زدن و بعد از آن سوار اتوبوس شدیم به سمت دانشگاه بوازی.

به دانشگاه که رسیدیم از در دانشگاه حدود 3-4 دقیقه پیاده رفتیم تا به محوطه اصلی رسیدیم. در محوطه اصلی یه سن درست کرده بودند برای نوازنده ها و یه سری دانشجو ها جلوی سن با آهنگ راک بالا پایین می پریدند. اطراف محوطه هم ساختمانهای خوابگاهی، آموزشی و اداری قرار داشت که قدمت بعضی ها به 180 سال می رسید. در فاصله 50 متری سن محوطه وسیعی فضای سبزی قرار داشت که دانشجوها دو به دو یا گروه گروه نشسته بودند به گپ و صحبت و نوشیدن و ... ما هم همینطوری شاخ تعجب روی سرمون که اینجا اگه دانشگاهه پس بار کجاس؟ دیسگو کجاس؟ آنطور که اولدوز تعریف می کرد اصولاً خودش شبها تا ساعت 12 تو آزمایشگاه ژنتیک دانشگاه مشغوله. و این دو روز که با ما همراه شده بود هم شنبه و یکشنبه آخر هفته بوده. و خواسته تعطیلاتو با رفقای ایرانی بگذرونه. هرچند آبجو رو دانشجو ها می خوردند اما خوب ما هم کلیه سالم داشتیم که مثانه رو پر می کرد. رفتیم تو یکی از خوابگاهها. طبقه همکف خوابگاه یه شعبه star bucks بود و یه کافی شاپ شبانه روزی. داخل خوابگاه هم اینترنت وایرلس نامحدود. تو صف دستشویی حسن استفاده از وقت و اینترنت به عمل آمد و متصل شدیم و گوشیو آپ دیت کردیم. محیط خوابگاه برای ما کاملاً ناآشنا بود. اینترنت پرسرعت نامحدود! پوسترهای سیاسی ضد دولتی که در خیابان استقلال پخش میکردن رو در و دیوار!! بدون تفکیک جنسیتی!!! خوابگاه مختلط چیزی بود که اصلاً تو مخیله منی که درِ ورودی دانشگاهم تفکیک شده بود هنوز هم نمی گنجه. جالبه که این مسأله برای خودشون عادیه. انگار بین زن و مرد هیچ فرقی نیست!! خلاصه اینقدر که از بازدیدمون از دانشگاه بوازی (بوغازی) شگفت زده شدیم از هیچ چیز دیگه شگفت زده نشدیم. ساعت 1:30 بود که از دانشگاه بوازی بیرون زدیم و نشستیم تو همون رستوران شبانه روزی دیروزی جلوی دانشگاه. شام مفصلی خوردیم، از اولدوز خداحافظی کردیم و با سرویس دانشگاه رفتیم میدان تکسیم و با تاکسی به کاسیم پاشا هاداسی. 3 بود که خوابیدیم.

8 comments:

fatemeh said...

سلام
زرق و برق بازارهای اونا بیشتر برا جذب توریسته . و توریستها انصافا منبع درامد خوبی هستن برا ترکیه . .آنتالیا برجهای آنچنانی .هتلهایی میبینی که زیباییش واقعا خیره کننده هست. چاههای نفت اونا همین چیزاست. جذب توریست از نظر اقتصادی خیلی براشون مهمه

fatemeh said...

سلام
زرق و برق بازارهای اونا بیشتر برا جذب توریسته . و توریستها انصافا منبع درامد خوبی هستن برا ترکیه . .آنتالیا برجهای آنچنانی .هتلهایی میبینی که زیباییش واقعا خیره کننده هست. چاههای نفت اونا همین چیزاست. جذب توریست از نظر اقتصادی خیلی براشون مهمه

fatemeh said...

خوابگاه مختلط بدون تفکیک جنسیتی!اونوقت اینجا یه مدت اعتراض بوود که چرا تو دانشگاه کلاسا مختلطه فک کن نهایت توهین .ای تو روحشون..

Unknown said...

فاطمه خوشم میاد آدم دنیا دیده ای هستیا

Unknown said...
This comment has been removed by the author.
یک پیر said...

سلام خیلی خوب بود .
همه سر به زیراااا :))

یاسی said...

چه تجربه و چه سفر جذابی بوده.وقتی آدم به مسافرت میره واقعا اون لحظات جزو عمرش حساب نمیشه.انگار که دنیا وایساده تا تو لذت ببری .

یاسی said...

دلم نمیخواد به این تفاوتهایی که بین ما و اونا هست فکر کنم.چون به الطبع آزاردهندست.اما چشم و رو تظادها میبندم و از سفرنامه لذت دیگه میبرم.
ما محکومیم به اسلام و اسلام ساختگی..
و خسته از کابوس آزادی
واقعا حق ما این نیست که حتی از قدم زدن هم بترسیم و بیشتر احساساتمون و در گره ی عقده های بعضی بیخدا، کور کنیم......