Friday, March 02, 2012

دریچه ای رو به پارس جنوبی

دریچه ای رو به پارس جنوبی

سازه های فولادی فاز 13 پارس جنوبی

من یکی از همین مردمم...ء

یکی از همین مردم که پشت نقاب بگوبخند ها و شادیها و رفیق بازیهایشان در خلوتهای همیشگیشان تنها هستند. با این فرق کوچک که من خلوت ترم.ء

کسی هستم در بیابانهای پارس جنوبی...ء

20:30 همیشه پز من را به بقیه مردم میدهد. من هم مثل همه هستم اما 20:30 به من می گوید متخصص بومی!!! همان موجوداتی که با دست خالی تهدید را به فرصت تبدیل می کنند....ء

تحریم را دور می زنند....ء

پالایشگاه و نیروگاه و انرژی هسته ای و سلول بنیادی و ... می سازند. و همه دور از کوچکترین شهرها. وسط بیابانها....ء

نقاب بگوبخند ما نازکتر از بقیه است. چون در این بیابان، تنهایی عریانتر به انسان خود می نماید. چهره عبوس ما که فقط به کار به پروژه فکر می کند، کمتر نقابی از صمیمیت دارد. زندگی کردن در یک کمپ که دو هزار نفر مرد در آن زندگی می کنند البته صمیمیتی هم ندارد؛ و حرفها و دردودلهای ما همه کاری است . از نقشه ها که ریویژن می خورند و پیمانکارها که زیرآبی می روند و ... دردو دلهای ما همه از این جنس است. خاطراتمان هم تخصصی است یکی جوک از  «سیویل» می گوید دیگری از «ولد اینسپکشن»  و آن یکی از «کانکرت ورک». خاطرات تلخ و شیرینمان هم همین است. تفریحاتمان هم.ء

دیشب که فیلم «جانی و فرانکی» آل پاچینو را دور هم می دیدیم بچه ها کلی ترجمه «پایپینگ»، «اینسولیشن» ،«پی دبلیو اچ تی» و غیره از فیلم کردند. خیلی خوش گذشت. اصلاً تعجب نکنید اگر از این لغتهای تخصصی چیزی متوجه نشدید. کاملاً طبیعی است...ء

همه چیز از همین نکته طبیعی شروع می شود. ما در پروژه ها تبدیل به ربات می شویم. تبدیل به حشره های انسان نما. افرادی که 4/3 از زندگی خود را شبانه روز کار می کنند و 4/1 از آن را برای دیدن مادر و پدر و زن و فرزند به مهمانی می روند. در این 4/1 ما خوابیم، به مسافرت می رویم و همه مراعات حالمان را می کنند. برای همین آرام آرام تبدیل به مهمان می شویم. برای پدر و مادرمان و حتی زن و فرزندمان. ذهنمان پر می شود از دغدغه های تخصصی و گوشه گیر از بحثهای روزمره. قیمت ماشین، مد لباس، رنگ سال... نه! ما مردان «ولدینگ»، «ترنیون»، «شو»، «پایپ ساپورت»، «پروسیجر»، « آی تی پی»، «پیوینگ»، «کانکرت» و خیلی لغتهای تخصصی دیگریم و از همینجاست که یکی از دریچه ها بسته می شود. میانه ما با فرزندانمان شکرآب است. با همسرانمان غریبه ایم و با پدر و مادرمان بی ارتباط.ء

حشره هایی هستیم مثل «گرگوار سامسا» و با همان سرنوشت. اصلا هرکدام از ما هموایم... با خوابهای آشفته هرشبانه. یک مشت مرد عقده ای زن ندیده. یک مشت خروس دور از هر مرغی.ء

و اینها هیچکدام به هیچ چیز ربطی ندارد. نه طلسم، نه افسون ماه و خورشید نه... به قول اخوان ثالث «لعنت به سفر که هرچه کرد او کرد...» سفرهای 8-22 به خانه و پارس جنوبی.ء

صبح سوم اسفند نود

مهرآباد و آسمان تهران- عسلویه

5 comments:

ندا said...

:( چقد تلخ نوشته بود ی
هیچ وقت اینجوری که گفتی نمیشه ممدوسین

مطمئن باش

همیچ وقت غزیبه نمیشی برای کسایی که دوست دارن ودوستشون داری
:(

حسین said...

آره خداییش همینطوره
و بدتر از همه اینه که توو ستعن های خالی هم آدم نمیتونه هیچ گهی بخوره و هیچ رستی به معنای واقعی داشته باشه
و باید حتما همون گهی رو بخوره که حضرات تعیین کردن
ولی روز وصلش میرسد ایام هجران میرود

ندا said...

اققا ولی من هنوزم میگم یه وبلاگ غیر فیلتر بزن !

چطوری تو ؟:-*

یک پیر said...

پس من ادم معمولبم که از حرفات سر در نمیارم ..خوبه به خودم امیدوار شدم :)
این نیز بگذرد .
چند سال باید اونجا بمونی خوب؟
میگم ما درخواست دادیما تقصیر شرکته که قبول نمیکنه بیایم .
راستی فراموشی هم در کار نیست وقتی برگردی باز روز از نو روزی از نو.

Unknown said...

لایک به عکسه!
حالا بگین من حرف در میارم براتون.