Friday, February 22, 2008

سوار


سوار


نور سرخ شفق از چهار چوب چوبی پنجره به داخل می پاشید و هنوز آنقدر قوت داشت که به ‏چراغ حاجت نباشد. بوی جا افتادگی غذا از مطبخ بالا می آمد و مهتابی را تشنه پهن شدن سفره ‏مــــــی کرد. دختر تکه پارچه ای را برداشت و به سمت چهارچوب چوبی رنگ پریده رفت تا در نور ‏سرخ شفق با آخرین کوکها شکاف عمیق لباس را رفو کند.‏
صدای گنگ مطرب دوره گرد از دور نزدیک می شد.‏
گاهی نسیم موهای سیاه و صاف دختر را از روی صورتش روی شانه مخالف مـــــــی انداخت و ‏او با انگشتان بلند و ظریفش این پرده نخ نما را از جلوی چشمانش کنار می زند. نیم نگاهی هم به ‏کوچه نیمه تاریک داشت که نور سرخ شفق روی دیوارهای رسی سرخ رنگش اضطراب پیچ و خمهای ‏شهر را مضاعف می کرد.‏
دو، سه خانه دورتر تکرار طاق ضربیهای گنبدی رسی رنگ با سوراخهای گرد و سیاه رویشان ‏مانند دلهای داغ خورده روی تاریکی رازآلود کوچه را پوشانده بود و ستون های کج نور خونرنگ ‏انتهای روز از میان داغ دلها، کورسوی سرخ امید را در تاریکی کوچه سرپوشیده تا دوردستهای خاطره ‏پژواک می داد. ‏
صدای مطرب دوره گرد کمی واضحتر می خواند.‏
تکرار سم ضربه اسبی با طنین بمش، زیر طاق ضربیهای گنبدی واضحتر می شد و ستونهای کج ‏نور تصویر سواری را به توالی تاریک و روشن می کرد. سوار از تاریکی طاقدار کوچه به میان ‏دیوارهای سرخ رسی رنگ پا گذاشت. تضـاد سـفیدی کلاه نمدی کج و سیاهی صورت آفتاب سوخته ‏اش با هر قدم اسب به جرنگ جرنگ سکه هایی که در کیسه بر حمایل داشت روی زین بالا و پایین ‏می رفت. ناله لرزان مطرب دوره گرد از دور می خواند:‏
‏«چار سوار از تنگ درومد چار تفنگ بردوششون»‏ -
دختر با چنان عجله ای در چوبی کوتاه را باز کرد که کلونهای زیر و بم بر در صدا کرد. صدای ‏برخورد دو لَت در به دیوار که در راهرو پیچید، دختر چند قدمی در کوچه از پی غبار تاخت سوار ‏دویده بود. ‏
تکه ابری موذیانه ماه بدر را پوشاند تا ستاره های خُرد بهتر خودنمایی کنند. شب کاملا سیاه بود و ‏دامن پرچین دختر در پای او می پیچید تا مانع راهش شود. ‏
دختر که به دشت رسید برق جرقه هایی از میان خرمنها، او را کنار مترسک خشکاند و بلافاصله ‏صدای سنگین سلاحهای سرپر و پاسخ چندین باره دشت به صدای تیرها.‏
باد دامن دختر را می کشید تا او را باز گرداند که ابر موذی دست از سر ماه برداشت و سواری از ‏پشت خرمنی به عمق تاریکی گریخت.‏
موهای دختر به اراده نسیم روی گونه های خیسش چسبید و خون سرانگشتش بر درز رفو شده ‏دوید. صدای سم ضربه رقصان اسب دورتر می شد. مطرب دوره گرد زیر پنجره دختر رسیده بود:‏
‏« چارتا مادیون پشت مسجد چار جنازه پشتشون»‏ -

2 comments:

Anonymous said...

خیلی فن بیانت قویه

Anonymous said...

چه تصویر سازیی کرده این شعر در ذهن بی غشت. عالیه!