Friday, July 06, 2007

مادرانه




مطلب امروزم را تقدیم می کنم به مادرم. تقدیم می کنم به مادری و هرآنچه مادرانه است؛ در روز ‏تولد کسی که ...‏
‏...‏
امتحان کردم اناری را
انبساطش از میان این سبد سر رفت
‏...‏
کلمه زیباست. اما گاهی این اعجاز جمال همچون ظرفی است محقر در دستان کوچک کودکان ‏بازیگوش ساحل گرد که می خواهند با ظرفهای معوج مسی شان اقیانوس را به همدیگر بپاشند. ‏
حیف که کوزه هر کلمه را بیش از قوت یک روزه ای از بحر معنی و حس گنجایش نیست.‏
دریغ که حرفها در کنار هم تنها منفذی می سازند که از آن حتی به سختی نیز نمی توان بیش از شعاع ‏کوچک آفتاب را به تاریکی درون آورد.‏
نگاشته امروزت را به چه کسی هدیه می کنی؟ مادر؟ مادری؟
به کلام آوردن مادر، مادری اش و آنچه مادرانه است پاشیدن اقیانوس است با ظرف مسی و در کوزه ‏ریختن تمامی دریا. آیا ممکن است؟‏
وقتی در برابر مادری چنین عاجزیم در ساحت افضل آنان که روز میلادش گرامیداشت حرمت مادران ‏است چه می توان گفت؟ تکلیف روشن است.‏
تقدیم به مادرم مادری اش و مادرانه هایش.‏



بهشت خانه


وقتي به حضور مادرم در خانه مي انديشم حقيقت فرموده آن حكيم را كه فرمود: «بهشت ‏زير پاي مادران است.» در مي يابم. زيرا كه وقتي مادر هست خانه زير پاي او بهشت ‏است. اما وقتي نيست ...‏






مادرانه


پاهايم سست بودند و نمي توانستم درست قدم بردارم. دستهايم را باز كرده بودم تا تعادل داشته ‏باشم. زير پاهايم (( بوق ... بوق ... )) صدا مي كرد. جلوتر آغوش مادرم باز بود و لبخندي زيبايي كه بر ‏لب داشت مرا به سمت خود مي خواند. بعد از چند قدم افتادم اما در آغوش مادرم. مادرم مرا در ‏آغوش فشرد و لبخند لبانش را بر گونه كوچك من گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.‏

‏*********‏

پاهايم سست بودند نمي توانستم درست بدوم. نزديك بود در را ه چند بار زمين بخورم. رسيدم و ‏كلي در زدم. مادر, در را باز كرد. روزنامه را باز كردم و در ميان آن همه اسم, نام خودم را نشانش ‏دادم. خوشحالي اش را كه ديدم پرواز كردم و در آغوشش فرود آمدم. مادرم مرا در آغوش فشرد ‏لبخند لبانش را بر گونه من گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.‏

‏*********‏

پاهايم سست بودند و خودم مضطرب قدم مي زدم. مادرم نشسته بود و منتظر صلوات مي فرستاد. ‏دانه هاي تسبيح لحظه ها را به كندي رد مي كردند.‏
‏-‏ ‏(( تبريك ميگم هردوشون سالمن ... به سلامتي دختره ... ))‏
اضطراب و انتظار, شادي شده بود. مادرم برخاست و مرا در آغوش فشرد و لبخندش را بر گونه ام ‏گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.‏

‏*********‏

من نشسته بودم و مادرم در رختخواب, خوابيده بود. دستم در دستش فشرده بود و نگاه عميقش ‏خيره به من. دلهامان تنگ شد و چشمهامان دريا. به آغوشش پناه بردم. نتوانست مرا در آغوش بگيرد و ‏من صداي قلبش را نشنيدم.‏

No comments: