Wednesday, May 28, 2008

گَیَ وَ مَرَثَ


کیومرث = گَیَ وَ مَرَثَ

کیومرث رفت. در زمستان آمد و در بهار رفت. گی و مرث. گی در زمستان رخ داد. هنگام برف و بوران. ‏رابینسون نبود. نعمت هم نبود. فقط کیخسرو و یوفوس شاهد گی بودند. او همیشه نبود. کیومرث نیمه ‏وقت بود. اما حضوری همیشگی در دلهای همه داشت. گی در دل همه نفوذ کذده بود. وقتی بهار آمد چیزها ‏تغییر کرد. بوی نامطبوع مرث پیچید. راحت نبودیم اما با حضور کیومرث خوشحال بودیم. حضور نیمه ‏وقتش نامطبوعی ها را مطبوع می کرد. در برق چشمان خندانش صورت کودک جذاب و زیبای درونش ‏آشکار می شد.‏
قدمهایی سنگین داشت و نگاهی نافذ و اخم تمرکزی هنگام مطالعه. بی کوله و پوتین از چگوارا انقلابی تر ‏بود.‏

موقع وقوع مرث همه کیومرث را در آغوش گرفتند. و او رفت. هنوز بوی مرث در کارخانه است. موقع ‏رفتنش سر به زیر انداخت و پشت سر را نگاه نکرد. اما می دانستیم که چشمانش تر است مثل چشمان ما. ‏وقتی رفت نعمت در کنج دنج خود گریست. رابینسون تمام کانکس را تمیز کرد و منگنه را شکست. ‏کیخسرو خود را با ستونها مشغول کرد و یوفوس هر چه داشت در دل ریخت. اما همه می دانستیم و با خبر ‏بودیم چون دل به دل راه دارد. اما چه کنیم که در کیومرث، گی و مرث در هم تنیده شده اند.‏
سلام و خداحافظی لازم و ملزوم این نشاط زمخت صنعتی بودند و وقتی گاه رفتن است ماندن جایز نیست.‏

او را خواهم دید و صدایش را خواهم شنید البته نه هر روز مثل آن وقتها. گاهگاه. هرگاه زندگی ‏بگذارد.بالاخره با هم رفیقیم.‏

13/30 -1/3/87 روی ستونهای قومس‏
پی نوشت:دقیقاً در انتهای نوشته زنگ زد. نگفتم دل به دل راه داره؟

No comments: