Monday, March 24, 2008

ارزیابی شتاب زده


من در سالی که گذشت

امسال سال خوبی بود. البته اولش که هیچی. یادمه کلی دنبال کار گشتم. اما بالاخره کار پیدا کردم. بعدش مدرک داتشگاه رو گرفتم که بعد از 6 ماه امروز فردا تو سیستم لعنتی علوم تفریحات اصل لیسانسم صادر شد و با ریز نمراتم تحویلم شد.



این هم ثمره گذراندن 148 واحد درسی طی چهار سال

(تو همین پرانتز بگم که واحد های در پیت دیگه دانشگاه آزاد این کارو حد اکثر یه هفته ای انجام میدن.)بعد از آن هم که کتابهام چاپ شد و بعد از دو سال مدرک دوره نانو ریاست جمهوریو بهم دادن(الان باید فوق دیپلم نانو داشته باشم) البته تو این مملکت کوفتی چیزی که برای مردم ارزش نداره وقته ولی اینکه هر دو کتابم امسال چاپ شد خودش کلیه.



کتاب «ارواح سرگردان» که دوره دانشجویی ترجمه شد اما چاپش تا امسال به تاخیر افتاد.


کتاب «پایگاههای اینترنتی مواد و متالورژی» که با دوست عزیزم حسین کیا نوشتیم و وزارت علوم چاپش کرد

در مورد قضاوت سال نکو از روزهای بهاریش هم باید بگم که امسالو با چند تاچیز شروع کردم اول نوشتن یه کتاب جدید در مورد مواد و پوششهای نانو
دیگر فیلم و سینماتوگراف
سه دیگر کتابهای جیگری که تو کتابخونه مونده بود اما وقت نکرده بودم سراغشون برم که از همین عید شروع کردم.
بهار امسال که با کتاب و نوشتن و مطالعه و این جور چیزای فکری شروع شد. این شروع رو به فال نیک میگیرم و امیدوارم برنامه اساسی رو که از سال اول دانشگاه براش برنامه ریخته بودم عملی کنم.
انشاءالله

Wednesday, March 19, 2008

رای


رای

‏- « ... پسر توکل کن به خدا؛ زن که بیاد رزق و روزی اشم با خودش میاره ... »‏
‏- « ... آخه با ماهی سیصد و پنجاه تومن حقوق و دویست تومن قسط میشه زندگی رو ‏چرخوند؟... »‏
فکرم تو همین جر و بحثهای سر نهار و شام بودم که به یه سرباز نیروی انتظامی خوردم. نزدیک بود ‏اسلحه اش از دستش بیفته. جلوی در حوزه اخذ رای قدم میزد. یادم افتاد امروز روز
انتخاباته. شناسنامه ‏ام تو کیفم بود. وارد حوزه شدم.





‏- « ... اگه می بینی اومدم تو صف وایستادم به خاطر اینه که می خوام بعد هیفده سال دوباره ‏زندگی تو ایرانو لمس کنم ببینم چه جوریه وگرنه از همون آلمان هم می تونستم کارمو ‏از طریق سفارت ایران انجام بدم ... راستی وقتی اومدم دیدم همه وایستادن مدارکو ‏تحویل بدن اخما تو هم، ناراحت، همه دپرسن! اصلا جرات نمی کنی با کسی سر حرفو ‏باز کنی میترسی یهو یه چیزی بهت بگه ... »‏
‏- « کارت ملی تونو لطف کنید»‏
کارت ملی ام رو دادم و شماره ملی ام وارد سیستم شد.‏
‏- « ... عجب اشتباهی کردم رفتم فوق بخونم؛ حالا دو سال معطل فوق، دوسال توسربازی ‏تلف؛ تا از فارغ التصیلی بخوای اعزام شی چند ماه علافی بعد که بخوای کار پیدا کنی ‏هم دوباره علافی، سر جمع پنج سال از بهترین اوقات زندگی ات که می تونستی ازش ‏بهترین بهره رو ببری تلف میشه. اگه بخوای کار کنی سابقه کار و پول جمع کنی الان ‏وقتشه، اگه بخوای بری دنبال عشق و حال هم وقتش همین چهار پنج ساله که تلف میشه ‏تازه وقتی همه اینا تموم شد باید بیاد حداکثر با ماهی پونصد تومن شروع کنی.»‏
‏- « تازه اگه بخوای فوقتو در نظر بگیرن؛ نگن چون سابقه کار نداری هیچی، وگرنه بامدرک ‏فوق باید با ماهی سیصد چهارصد تومن سرکنی ... »‏
‏- « شناسنامه تونو بدین ... اینجارم انگشت بزنید ... »‏
انگشتمو روی تکه موکت جوهری روی میز کشیدم پاک نشد.‏
‏- « ... ببینم اوضاع کار چه جوریه؟ »‏
‏- « خرابه خوشگل پسر! الان میان حاضرن با ماهی صد تومن دیویست تومن هم کار کنن. »‏
‏« الان یه وضعی شده همه انتظار دارن مستقل شی اما من خودمو نگاه می کنم می بینم ‏توانایی اقتصادیشو ندارم که خونه اجاره کنم یا خرج زندگی رو درآرم. الان خیلی روم ‏فشاره! مشکل مساله فکری و اینا نیست ها! الان کسایی میرن زن می گیرن که شاید از ‏نظر فکری کلاً تعطیل باشن نمیدونم کی حاضر شده به اینا زن بده اما چون پولشو داشته ‏یکی رو گرفته.»‏
‏- « منم همینطورم همه هم سن های ما همینطورن. کاری شم نمی شه کرد! »‏
‏- « آقا خودکارتو لازم داری؟ »‏
عاقله مردی بود که نیم نگاهی به خودکارم داشت و نیم نگاه دیگه ای به برگه رای من که جای اسامی ‏نماینده ها سی تا خط ممتد نفی اول رو بیست و نه بار تا پایین تکرار می کرد.‏
برگه ها رو تا کردمو تو صندوق انداختم. سبز رو تو سبز، قرمز رو تو قرمز. اومدم بیرون لب آب خوری ‏بچه ها که انگشتمو بشورم.‏
‏- « بالاخره که چی؟ آخرش که باید پا تو راه بذاری؛ تو چرا اینقدر بی احساسی؟ چرا ‏پنجره دلتو برای پذیرش یه عشق باز نمی کنی؟ »‏
‏- « ولم کن تو رو قرآن دلت خوشه. پبنجره دلتو وا کن یعنی چی؟ تو کار نیفتادی یه ذره ‏واقعیتهای جامعه رو بهت فرو کنن بفهمی دنیا دست کیه جوون! همینطوریشم کلی ‏دغدغه و بدبختی دارم که داره مخمو میخوره تو یکی خواهشاً رو مخم نرو ... »‏
صدای گریه بچه ای تو بغل مادرش که می رفت رای بده منو به خودم آورد. هنوز دستم زیر شیر ‏انگشتم رو میمالید اما آب قطع بود. چند تا فحش دادم؛ نفهمیدم به کی. با انگشت جوهری از حوزه ‏اومدم بیرون.‏


8/05 صبح‏
عوارضی تا حسن آباد

Friday, March 07, 2008

مناجات


مناجات

پروردگارا! بنده ای هستم عاصی که بار معاصی بر دوشش سنگینی می کند. پاهای ناتوانم در گلهای ‏جهل و ظلمت فرو رفته و مرا از رسیدن به تو باز داشته است. به هر سو می نگرم مگر چاره ای بیابم اما ‏افسوس که چشمانم بی سوی بصیرت تو جایی را نمی توانند دید.‏
آنچه مرا سرپا و ایستاده نگاه داشته دستان دعا گوی فرشتگان لطف و مرحمت توست؛ وگرنه زانوان ‏لرزان مرا یارای تحمل چنین بار سنگینی از معاصی نیست.‏



خدایا!این بنده تنها و مستأصل را راه نجاتی قرار ده تا پیش چشمان با عظمتت که حرکتی ازآن پوشیده ‏نیست سرکشی نکند و در انتهای راه شرمسار و بی پاسخ از کرده خویش پشیمان نگردد.‏

عزیزا! بار امانتی بر دوشم نهاده ای که خود آن را با بار معاصی سنگین تر نموده ام. با زانوانی لرزان ‏و چشمانی کور و بار سنگینی بر دوش بر صراط امتحانی هستم باریکتر از مو و برنده تر از شمشیر که ‏جز به لطف و فضل تو، جز به کمک و یاری ات نمی توانم آن به انتها رسانم.‏

علیما! تو از دلم آگاهی و به اسرام دانا. مرا در این شب تاریک کوکب هدایتی عطا کن و در این مهلکه ‏فتنه و بلا و امتحان قوتی ده تا یارای پنجه در انداختن با وسوسه ها را داشته باشم.‏



مقتدرا! به من قدرتی ده تا ترست را به هرچیز مقدم بدارم و پیش از هر قاضی ای پاسخگوی تو باشم. ‏به من قدرت تشخیص ده تا در میانه راه چند راهیها مسیر درست را به سوی تو انتخاب کنم.‏
مرا نعمات بسیار دادی چنانکه حق بسیار بر من داری و من بر تو حقی ندارم و ناسپاسی ات می کنم. ‏لطفت را بر من عطا کن و مرا از این استیصال وارهان.‏

‏18/10/86‏
جلوی خانه حسام