وسوسه لبخند
در میان بارش دانه های ریز برف سرگردانی می کشید و با هر هوی باد به سویی رانده می شد و با هر دانه برف ضربه ای به بدنش وارد می آمد. حتی یک پرتو نور هم می توانست کورسوی امیدی در این شب سنگین و برف بی امان باشد. جز ادامه راه چاره دیگری نبود. هوهوی باد او را به جهتی راند و پرتو رقصان نوری مانند آخرین تیر امید از چله چاره به چشمان کم فروغش نشست. عزم جزم کرد و با تمام قدرت به سمت پرتو رقصان نوری رفت که از دور با عشوه وناز وسوسه انگیزی می رقصید.
هوهوی باد او را به هر سو می کشید و دانه های برف از ضربه زدن به سینه و پهلوی او دریغ نمــــــی کردند اما آواز غوکان و جیرجیر پسرعموهای دورش مانند سرود تشویق او را به سمت پرتو زرد و رقصانی می کشید که چشمکهای متوالی سوسوزدنش بطرز جنون آمیزی دعوت کننده بود.
بالاخره اراده او بر هوهوی باد و ضربه های برف غلبه کرد و داخل حجره شد. در گوشه و کنار مــی چرخید. از هر گوشه و هر جا به رقص روشنی خیره بود که آرام از احساس مبهم شادی و غم در سکوتی خلسه آمیز اشکش را به پای خود می ریخت. با نزدیکتر شدنش به آن روشنی رقصان سرمای شب برفی از تنش بیرون می رفت و گرمای سوزان وصل قبلش را سرشار می کرد. آشفتگی هوا در حرکتش، هر پیچ و خم رقص نور را جنون آمیزتر می کرد و او برای وصل بی تاب تر می شد.
با آخرین طواف دل به دریا زد و روشنی رقصان را در آغوش کشید. وجودش از گرما برافروخت. شعله ور بال و پر زد و خاکسترش به پای شعله ریخت. اشک شفاف شمع روی خاکستر پروانه کدر می شد که شاعر در ادامه شعرش نوشت:
چهره خندان شمع آفت پروانه شد.
11/10/87
دفتر مهندسی
No comments:
Post a Comment