اکسیر
بریخت کژدم زلفت به دل پریشانی
بکرد علم و یقینم تمام نادانی
چو شهد بود غم عشق و زهر نبود
شده است هر رگ من پر ز آب حیوانی
هماره بوی تو و وصل توست در دل من
همی بسوزم از عشقت چو شمع سوزانی
از آن شبی که نگاهت به صید من آمد
به دام راغبم و در فرار از آسانی
اسیر زلف کمندت شده است قلب حزین
به خون نشسته ز جورت چنان که می دانی
چو در کشاکش دل حلقه رسن شد تنگ
گرفت جانب تسلیم و گشت قربانی
شبی چراغ دل از تاب طره ات آویخت
به آتشش شده پر نور راه ظلمانی
نمی رسد خبر از کوی تو به جانب من
قرین عقرب زلف تو ماه پیشانی
شراب بی ثمر است و نبید بیهوده
خمار لعل توام غرقه ام به حیرانی
کمان و چشم و قد و قامت تو دل بیند
مکن هدر به تخیل خیال انسانی
19/5/87
گیشا - فرودگاه - خانه
No comments:
Post a Comment