سوار سرگردان
<
« ... با باز شدن در مغازه زنگوله کوچک بالای در، مشتری ها را متوجه ورود من کرد. خانم سیمپسون و آقای اسمیت به سمت در سر چرخاندند ولی چشمهای بقیه بی توجه به من دنبال جنسهایشان، مثل خرگوش در قفسه ها این ور و آن ور می دوید.
آقای اسمیت ادامه داد:« من که میگم خودش بود. این چندمین باره.»
خانم راجرز بدون اینکه چشم از صندوق بردارد همانطور که نگاهش به بقیه پول خردی بود که برای دکتر استون روی پیشخوان می ریخت ابرو بالا انداخت و جواب داد:« نمیشه هر مسافر سیاهپوشی را که گهگاه از ده میگذره به یک سری مجهولات که معلوم نیست حقیقته یا خرافه مربوط کرد.»
کشیش پاکت کاهی زرد رنگ جنسهایش را دست به دست کرد، روی سینه اش صلیبی کشید و گفت:« توجه کردید که بیست و پنجم هر ماه پیداش میشه؟ من حواسم به روز و ساعتش هست. مخصوصاً این دوبار آخر ... بیست و پنجم هرماه ساعت سه و نیم شب ... »
خانم سیمپسون که بالاخره بسته نخود را پیدا کرده بود گفت:« همه میدونیم که جنازة خودش و اسبش هفته هاست که ته مرداب داره می پوسه، اما اگر واقعاً خودشه چرا به کسی کاری نداره؟ اگر قصدش از این آمدنها انتقام باشه باید کاری بکنه نه که فقط از دهکده بگذره. »
آقای جفرسون که سعی می کرد تخم مرغهای درشت را سوا کنه همانطور که دستش بالای تخم مرغها دنبال درشتترین می گشت گفت:« همش تقصیر جیمز لانگ بود. اگر جیمز او را سمت مرداب گمراه نکرده بود الان گرفتار این مزاحمتها نمی شدیم. جیز مرد اما ما ماندیم و بدبختی کاری که نکردیم.»
اسمیت گفت:« تاحالا کسی دیدتش؟ ... من که شک دارم ... همه از چیزی که ندیدن حرف میزنن.»
خانم هریسون که با یک دست نوزاد ریزاندامش بالای شکم نگه داشته بود و سینه های بزرگش تقریباً هیکل نوزاد را پوشانده بود همانطور که محتاط از پهلو خم می شد تا کرفس تازه ای را از جعبه جدا کند در جواب آقای اسمیت گفت:« من کسی را ندیدم اما صدای جنگ جنگ رکاب لختی را بر سگک زین اسبی شنیدم که به ترق و توروق سم اسب بر سنگ فرش خیابان زنگ مرموزی می داد.»
اسمیت گفت:« شما بیدار بودید؟»
کشیش پرسید:« ساعت سه و نیم شب؟»
خانم هریسون همانطورکه علی رغم احتیاجش به کمک، یک دستی کرفس و پاکت جنسها رو روی پیشخوان می گذاشت جواب داد:« بله داشتم جکی رو شیر می دادم که صدای سم اسبش پیچید تو گوشم. جکی سینه ام رو ول کردل و زد زیر گریه. یهو ترس ورم داشت اما به خودم تلقین که یه رهگذر عادیه.»
دکتر استون که منتظر بود تا گفتگو ها زمینه مناسبی برای حرفش ایجاد کنه با لحنی قانع کننده شروع به مقدمه چینی کرد:« حتی در ساکت ترین و سوت و کورترین شبها هم آواز وزغها و صدای جیرجیرکها رو میشه شنید؛ صدای باد میان علفها ... اما دیشب اینطور نبود؛ سکوت دیشب یه سکوت آرامش بخش برای مطالعه نبود؛ یه سکوت مزاحم و آزار دهنده بود؛ دقیقاً همین سکوت تمرکز مطالعه منو به هم زد. نه وزغها، نه جیرجیرکها، نه حتی باد ... حتی میز و صندلی و کفپوش چوبی اتاقم هم زیر پام یه جیرجیر کوچک نکرد. انگار همه منطقه رو خاک مرده پاشیده باشند. همه چیز آنقدر ساکت بود که صدای رشد علفهای آن سمت مرداب مثل فریاد اضطرار به وضوح شنیده می شد.»
کشیش گفت:« با حرف دکتر موافقم. دیشب من هم متوجه این حالت غیر عادی شدم. از پنجره کلیسا بیرو رو نگاه کردم ...»
سریع صلیبی روی سینه اش کشید و ادامه داد:« مسیح همه رو از شر شیاطین حفظ کنه!»
یک طرف لبهای خانم راجرز به سمت بنا گوشش کج شد:« یعنی هر سوار سیاهپوشی که تو خیابون راه بره شیطانه؟ ... خیلی عالیه حداقل دیگه می دونیم شیطان چه رنگیه!»
کشیش که انگار بار حفظ حرمت تمامیت شریعت زیر سوال رفته ای روی دوشش سنگینی کند خسته و عصبانی جواب داد:« نه خانم. شما که ندیدید. هر کس توده ظلمانی و سیاهی رو که دیشب از اینجا گذشت می دید مطمئناً همان احساس بهش دست میداد. انگار یه سطل آب سرد روی شما ریخته باشند. یه اضطراب مجهول تمام وجودم را گرفت. تا به حال با دیدن هیچ آدم زنده ای چنین احساسی غریبی نداشتم.»
راجرز جواب داد:« آدم مرده هم که شب گردی نمی کنه.»
دکتر استون با ارجاع به مقدمه چینی اش در تأیید حرفهای کشیش گفت: «من دلیل علمی برای این مسئله ندارم. برای راحتی خودم هم که شده ترجیح میدم به روح و مرده و این قسم خرافات اعتقاد نداشته باشم؛ اما وقتی دیشب این سایه سیاهرنگ را با اسب خسته ای که دنبال خودش می کشید دیدم اصلاً احساس خوبی بهم دست نداد.»
...»
چشمهای مادرم با برق خاصی که این چند روزه از آن خالی بود حرفهای مرا تعقیب می کرد. تمام سعیم را می کردم تا اتفاقات هر روز ده را با جرئیات کامل براش تعریف کنم تا از بستری شدن در این اتاق نمور و نیمه تاریک افسرده نشه. دکتر بعد از هر معاینه خبرهای بدتری می داد. تلاش می کردم جلوی او روحیه ام را حفظ کنم اما انگار خودش خبر داشت. تمام سعیش این بود که دیوار غمی را که هر روز با تحلیل رفتنش در دلم بالاتر می آمد خراب کند. وقتی حرفهای من تمام شد همانطور که با دستان لرزانش به دقت قاشق نقره ای را پر از شربت سفید می کرد طوری که متوجه نشوم زیر لب گفت:« این جور وقتهاست که مرگ از کار بیهودش کسل میشه.»
23/7/86
مترو نواب تا آزاد راه تهران - قم
No comments:
Post a Comment