Monday, June 30, 2008

سوار سرگردان


سوار سرگردان

<

‏« ... با باز شدن در مغازه زنگوله کوچک بالای در، مشتری ها را متوجه ورود من کرد. خانم ‏سیمپسون و آقای اسمیت به سمت در سر چرخاندند ولی چشمهای بقیه بی توجه به من دنبال ‏جنسهایشان، مثل خرگوش در قفسه ها این ور و آن ور می دوید. ‏
آقای اسمیت ادامه داد:« من که میگم خودش بود. این چندمین باره.»‏
خانم راجرز بدون اینکه چشم از صندوق بردارد همانطور که نگاهش به بقیه پول خردی بود که ‏برای دکتر استون روی پیشخوان می ریخت ابرو بالا انداخت و جواب داد:« نمیشه هر مسافر سیاهپوشی ‏را که گهگاه از ده میگذره به یک سری مجهولات که معلوم نیست حقیقته یا خرافه مربوط کرد.»‏
کشیش پاکت کاهی زرد رنگ جنسهایش را دست به دست کرد، روی سینه اش صلیبی کشید و ‏گفت:« توجه کردید که بیست و پنجم هر ماه پیداش میشه؟ من حواسم به روز و ساعتش هست. ‏مخصوصاً این دوبار آخر ... بیست و پنجم هرماه ساعت سه و نیم شب ... » ‏
خانم سیمپسون که بالاخره بسته نخود را پیدا کرده بود گفت:« همه میدونیم که جنازة خودش و ‏اسبش هفته هاست که ته مرداب داره می پوسه، اما اگر واقعاً خودشه چرا به کسی کاری نداره؟ اگر ‏قصدش از این آمدنها انتقام باشه باید کاری بکنه نه که فقط از دهکده بگذره. »‏
آقای جفرسون که سعی می کرد تخم مرغهای درشت را سوا کنه همانطور که دستش بالای تخم ‏مرغها دنبال درشتترین می گشت گفت:« همش تقصیر جیمز لانگ بود. اگر جیمز او را سمت مرداب ‏گمراه نکرده بود الان گرفتار این مزاحمتها نمی شدیم. جیز مرد اما ما ماندیم و بدبختی کاری که ‏نکردیم.»‏
اسمیت گفت:« تاحالا کسی دیدتش؟ ... من که شک دارم ... همه از چیزی که ندیدن حرف ‏میزنن.»‏
خانم هریسون که با یک دست نوزاد ریزاندامش بالای شکم نگه داشته بود و سینه های بزرگش ‏تقریباً هیکل نوزاد را پوشانده بود همانطور که محتاط از پهلو خم می شد تا کرفس تازه ای را از جعبه ‏جدا کند در جواب آقای اسمیت گفت:« من کسی را ندیدم اما صدای جنگ جنگ رکاب لختی را بر ‏سگک زین اسبی شنیدم که به ترق و توروق سم اسب بر سنگ فرش خیابان زنگ مرموزی می داد.» ‏
اسمیت گفت:« شما بیدار بودید؟»‏
کشیش پرسید:« ساعت سه و نیم شب؟»‏
خانم هریسون همانطورکه علی رغم احتیاجش به کمک، یک دستی کرفس و پاکت جنسها رو ‏روی پیشخوان می گذاشت جواب داد:« بله داشتم جکی رو شیر می دادم که صدای سم اسبش پیچید ‏تو گوشم. جکی سینه ام رو ول کردل و زد زیر گریه. یهو ترس ورم داشت اما به خودم تلقین که یه ‏رهگذر عادیه.»‏
دکتر استون که منتظر بود تا گفتگو ها زمینه مناسبی برای حرفش ایجاد کنه با لحنی قانع کننده ‏شروع به مقدمه چینی کرد:« حتی در ساکت ترین و سوت و کورترین شبها هم آواز وزغها و صدای ‏جیرجیرکها رو میشه شنید؛ صدای باد میان علفها ... اما دیشب اینطور نبود؛ سکوت دیشب یه سکوت ‏آرامش بخش برای مطالعه نبود؛ یه سکوت مزاحم و آزار دهنده بود؛ دقیقاً همین سکوت تمرکز مطالعه ‏منو به هم زد. نه وزغها، نه جیرجیرکها، نه حتی باد ... حتی میز و صندلی و کفپوش چوبی اتاقم هم زیر ‏پام یه جیرجیر کوچک نکرد. انگار همه منطقه رو خاک مرده پاشیده باشند. همه چیز آنقدر ساکت بود ‏که صدای رشد علفهای آن سمت مرداب مثل فریاد اضطرار به وضوح شنیده می شد.»‏
کشیش گفت:« با حرف دکتر موافقم. دیشب من هم متوجه این حالت غیر عادی شدم. از پنجره ‏کلیسا بیرو رو نگاه کردم ...»‏
سریع صلیبی روی سینه اش کشید و ادامه داد:« مسیح همه رو از شر شیاطین حفظ کنه!»‏
یک طرف لبهای خانم راجرز به سمت بنا گوشش کج شد:« یعنی هر سوار سیاهپوشی که تو ‏خیابون راه بره شیطانه؟ ... خیلی عالیه حداقل دیگه می دونیم شیطان چه رنگیه!»‏
کشیش که انگار بار حفظ حرمت تمامیت شریعت زیر سوال رفته ای روی دوشش سنگینی کند ‏خسته و عصبانی جواب داد:« نه خانم. شما که ندیدید. هر کس توده ظلمانی و سیاهی رو که دیشب از ‏اینجا گذشت می دید مطمئناً همان احساس بهش دست میداد. انگار یه سطل آب سرد روی شما ریخته ‏باشند. یه اضطراب مجهول تمام وجودم را گرفت. تا به حال با دیدن هیچ آدم زنده ای چنین احساسی ‏غریبی نداشتم.»‏
راجرز جواب داد:« آدم مرده هم که شب گردی نمی کنه.»‏
دکتر استون با ارجاع به مقدمه چینی اش در تأیید حرفهای کشیش گفت: «من دلیل علمی برای این ‏مسئله ندارم. برای راحتی خودم هم که شده ترجیح میدم به روح و مرده و این قسم خرافات اعتقاد ‏نداشته باشم؛ اما وقتی دیشب این سایه سیاهرنگ را با اسب خسته ای که دنبال خودش می کشید دیدم ‏اصلاً احساس خوبی بهم دست نداد.»‏
‏...»‏
چشمهای مادرم با برق خاصی که این چند روزه از آن خالی بود حرفهای مرا تعقیب می کرد. تمام ‏سعیم را می کردم تا اتفاقات هر روز ده را با جرئیات کامل براش تعریف کنم تا از بستری شدن در این ‏اتاق نمور و نیمه تاریک افسرده نشه. دکتر بعد از هر معاینه خبرهای بدتری می داد. تلاش می کردم ‏جلوی او روحیه ام را حفظ کنم اما انگار خودش خبر داشت. تمام سعیش این بود که دیوار غمی را که ‏هر روز با تحلیل رفتنش در دلم بالاتر می آمد خراب کند. وقتی حرفهای من تمام شد همانطور که با ‏دستان لرزانش به دقت قاشق نقره ای را پر از شربت سفید می کرد طوری که متوجه نشوم زیر لب ‏گفت:« این جور وقتهاست که مرگ از کار بیهودش کسل میشه.»‏

‏23/7/86‏
مترو نواب تا آزاد راه تهران - قم

No comments: