کیومرث = گَیَ وَ مَرَثَ
کیومرث رفت. در زمستان آمد و در بهار رفت. گی و مرث. گی در زمستان رخ داد. هنگام برف و بوران. رابینسون نبود. نعمت هم نبود. فقط کیخسرو و یوفوس شاهد گی بودند. او همیشه نبود. کیومرث نیمه وقت بود. اما حضوری همیشگی در دلهای همه داشت. گی در دل همه نفوذ کذده بود. وقتی بهار آمد چیزها تغییر کرد. بوی نامطبوع مرث پیچید. راحت نبودیم اما با حضور کیومرث خوشحال بودیم. حضور نیمه وقتش نامطبوعی ها را مطبوع می کرد. در برق چشمان خندانش صورت کودک جذاب و زیبای درونش آشکار می شد.
قدمهایی سنگین داشت و نگاهی نافذ و اخم تمرکزی هنگام مطالعه. بی کوله و پوتین از چگوارا انقلابی تر بود.
موقع وقوع مرث همه کیومرث را در آغوش گرفتند. و او رفت. هنوز بوی مرث در کارخانه است. موقع رفتنش سر به زیر انداخت و پشت سر را نگاه نکرد. اما می دانستیم که چشمانش تر است مثل چشمان ما. وقتی رفت نعمت در کنج دنج خود گریست. رابینسون تمام کانکس را تمیز کرد و منگنه را شکست. کیخسرو خود را با ستونها مشغول کرد و یوفوس هر چه داشت در دل ریخت. اما همه می دانستیم و با خبر بودیم چون دل به دل راه دارد. اما چه کنیم که در کیومرث، گی و مرث در هم تنیده شده اند.
سلام و خداحافظی لازم و ملزوم این نشاط زمخت صنعتی بودند و وقتی گاه رفتن است ماندن جایز نیست.
او را خواهم دید و صدایش را خواهم شنید البته نه هر روز مثل آن وقتها. گاهگاه. هرگاه زندگی بگذارد.بالاخره با هم رفیقیم.
13/30 -1/3/87 روی ستونهای قومس
پی نوشت:دقیقاً در انتهای نوشته زنگ زد. نگفتم دل به دل راه داره؟
Wednesday, May 28, 2008
گَیَ وَ مَرَثَ
Labels:
رفقا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment