سلام این اولین مینیمالیه که نوشتم و مورد توجه استاد ادبیاتم تو دانشگاه قرار گرفت
درد و دل
« ... اون سالها یادت میاد؟ می دویدیم زیر بازارچه؟ در دکون آسِد مصطفی؟ خروس قندی؟...
تابستونا رو یادت میاد؟ بالای پشت بام؟ گزن و روزنامه و سیریش و یه گوله کاموا؟ چه دنباله بندی داشت؟ چقدر بالا می رفت؟...
یادش بخیر در مکتب خانه تخته شد رفتیم مدرسه انتظاریه. یاد آقا سراجی و ترکه بلندش به خیر...
یادته روز اول دانشگاه استاد بهت چی گفت؟...
یادته 28 مرداد چقدر کتک خوردم؟ پرستار بیمارستان یادت هست؟...
یادش به خیر شب عروسی من چه ها که نکردی چقدر خندیدیم...
یادته وقتی خونه اصغرو زدند من و تو و اصغر با اهل و عیال رفتیم فیروزکوه؟...
تمام این سالها با هم بودیم. وقتی تو رئیس دانشکده بودی و من هیأت علمی و قتی بازنشته شدیم و سرگرم نوه ها، همیشه با هم بودیم. قرار نبود رفیق نیمه راه بشی و منو ... »
حرفهام باهاش تمو نشده بود که پسر بزرگش گفت: «بلندش کنید.» پسر کوچیکش فریاد زد: «به حق شرف لا اله الا الله ... بلند بگو لااله الا الله ...»
2 comments:
عالی بود. خیلی خوب نوشته شده بود
nice
Post a Comment