آپارتمان کناری را مرد مجردی اجاره کرده که تنه اش از تمرینات بدنسازی گلدانی، سینه اش به برکت پرس سینه ستبر و بازوها و شانه هایش به مدد هالتر و دمبل ورزیده و پر است. روی چنین تنه ای صورتی سوار است مستطیل شکل و سبزه با سبیل نازک سیاهی که دسته های چخماغی اش از طرفین لب آویخته و زیر لب و بالای چانه اش نیمچه ریش کوچکی مثل پادری زیر دهانش افتاده.
روی موهایش فرفری کوتاه است و دور سرش را ماشین اصلاح سفید کرده. کل این ترکیب روی دو پای نی قلیان بند شده که هنگام راه رفتن دست و شانه ها به جهت مخالف پا عقب و جلو می دهد و گشاد راه می رود. اگر به او سلام شود با گردن کج و کمی خم شدن به جانب دست ارادت بر سینه می گذارد و خیره به جلوی پایش با مرام و عشق لاتی سلام علیک و چاکرم مخلصم می کند.
من هم مثل همه اولین بار که این مرد را در یک پیراهن اندامی گل ریز(شبیه چادر نماز مادر بزرگها) با یقه باز و آستینهای بالا زده و دکمه مربعی چوبی دیدم که شلوار لی تنگ سنگ شور با کمبربند چرمی سگک یغور پوشیده و کفش نوک تیز پاشنه تخمه مرغی پا کرده همه چیز به ذهنم رسید الا اینکه چنین آدمی دکترای مکانیک سیالات از دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا داشته باشد.
او هم یکی از همانهایی است که در تلوزیون بهشان می گویند متخصصین بومی و کارش طراحی تجهیزات فوق پیشرفته است. سالها پیش در یکی از شرکتهای محرمانه وزارت دفاع سرپرست تیم طراحی پمپ سوخت مایع موشکهای دوربردی بوده که به تازگی تحویل نیروی دریایی شده و تا قبل از رفع تحریمها مدیریت ساخت سانتریفیوژهای R2 را به عهده داشته. اما اگر از او بپرسی حالا کجا کار می کند می گوید جایی که بتوان یک لقمه نان و پنیر جور کرد.
تنهایی اش را زندگی می کند و کم نور ترین پنجره ساختمان از خیابان متعلق به آپارتمان اوست. عصر جمعه که افسون خواب آور قصه ظهر جمعه از پا می افتد و خورشید با زرد رویی سمت افق غربی می رود، او بندهای چرمی آکاردئون ولتمستر آلمانی اش را روی دوش می اندازد و بنا می کند آهنگهای زندگی اش را داخل سینه آکاردئون ریختن.
گاهی که پنجره آشپزخانه اش باز باشد، ملودیهایش خلا مرطوب پاسیو ساختمان را پر میکند و از پنجره آشپزخانه من به داخل لبریز می شود. اول عاشقم من را تمرین می کند. عاشقی بی قرارم را. بعد سلطان قلبها را می زند و با ملودی ای از فریدون فروغی اوج می گیرد: تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره، رنگ چشمهای تو بارونو به یادم میاره. بعد یکی دو تا ملودی خارجی می زند که مرا می برد به نم نم باران کوچه پس کوچه های قدیمی پاریس با سنگ فرشهای درشت و خیس و چراغ های خیابانی گازی فرفروژه با کافه های کوچکی که یکی دو دست میز و صندلی چوبی در پیاده رو دارند.
وقتی زردرویی بی حوصله عصر جمعه به دلتنگی سرخ غروب می رسد نفس آکاردئونش به شماره می افتد و برمی گردد به ملودیهای وطنی و ملاممد جان می زند برای خاتمه. توپ نارجی خورشید که از لبه افق پایین می افتد و چادرشب نیلی روی آسمان پهن می شود، آکاردئون از نفس افتاده و دیگر آهی ندارد با ناله فراق سودا کند.
آن وقت است که لمیده روی راحتی ام، تلخی تنهایی را با قهوه پایین می دهم و فکر می کنم چنین مرد مجردی با عشق لاتی و تخصص محرمانه اش چطور به این خوبی آکاردئون میزند.
بامداد ۰۰:۵۵ جمعه ۲۱ اسفند ۹۴
#محمد_حسین_یعقوبی
Friday, March 11, 2016
آکاردئون
Friday, January 02, 2015
دم قیچیهایی پراکنده از نوشته استاد
دم قیچیهایی پراکنده از نوشته استاد
نقدی بر نمایش ملاقات بانوی سالخورده
درآمد
نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» شاخصترین نوشته نمایشنامه نویس سوئیسی فردریک دورنمانت است که سال 1955میلادی (1334 شمسی) به رشته تحریر در آمده است. دورنمانت در خانواده ای مذهبی- سیاسی به دنیا آمد. پدرش کشیش و پدر بزرگش شاعری آتشین و سیاسی بود و هردو خصیه اجدادی در روحیه و نوشتار او نمودی واضح دارد. او که فارغ التحصیل ادبیات و فلسفه است بین نقاشی و نویسندگی دومی را برگزید و نمایشنامه های متعددی مانند «این نوشته شد» و «رومولوس» را نگاشت ولی در سومین اثر خود «ازدواج آقای می سی سی پی» (که آن هم توسط حمید سمندریان ترجمه شده) دغدغه های اجتماعیش را بیان نمود و بعد از آن سراغ «فرشته ای به بابل می آید» رفت که نمایشی اسطوره ای مربوط به زمان بخت النصر بود. بعد از آن دورنمانت به سراغ دغدغه آبائی خود یعنی همان عدالت و اجتماع رفت و در نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» شهری را به تصویر کشید که قربانی بی عدالتی خود می شود اما روایت داستان کاملا متفاوت است. مفاهیم مطروحه در داستان به اندازه آرمانها و واقعیات جامعه جهانی کاملا نسبی و شناورند طوری که عدالت عین بی عدالتی و بی عدالتی عین دلرحمی و وفاداری است و تنها تماشاگر داستان است که می تواند در نهایت قضاوت اصلی را داشته باشد. این نمایشنامه را بسیاری بهترین اثر فردریش (فردریک) دورنمانت می دانند که با موضوع جهان شمول و فرازمان خود انگیزه ترجمه آن را به بسیاری از زبانهای دنیا ازجمله فارسی در دل علاقمندان شعله ور کرده است.
درباره نمایش
داستان نمایش راجع به دو جوان به نامهای ایل و کلر است که در نوجوانی عاشق هم می شوند و شور و حرارت عشقشان زبانزد اهالی گولن می شود. ایل برای پول با دختر مغازه دار گولن ازدواج می کند و وقتی کلر از او به دادگاه شکایت میکند با رشوه دادن به دو نفر، آنها را تطمیع می کند تا به کلر تهمت فحشا بزنند و اهالی او را با فرزندی که در بطن دارد از گولن می رانند. او فرزندش را از دست می دهد و در روسپی خانه های آلمان با پیرمرد متمولی به نام زاخاناسیان آشنا می شود و بعد از مرگ او ثروت هنگفتش به کلر می رسد. کلر با ادامه کار زاخاناسیان پیر، بر ثروتش می افزاید و برای انتقام گرفتن از ایل و اهالی گولن برنامه ریزی می کند و در نهایت با پول، ضمن باز تعریف عدالت، دهش و دستگیری، مجازات و آبادکردن انتقام ظلمهایی را که به او رفته از ایل و گولنیها می گیرد.
اثر دورنمانت نمادگرایی زیبایی دارد که به فخامت اثرش می افزاید. بهتر شدن لباس شخصیتها طی نمایش و تضادی آشکار و زنندهای که حرف و عملشان در قبال ایل دارد همان رفتاری است که سالها پیش با کلرزاخاناسیان کرده اند. آنها دخترکی را از شهر راندند که فرزندش به شکم گرسنهاش لگد میزد. پلنگ سیاهی که از قفس فرار میکند شاید عذاب وجدان و دغدغه ناشی از گناهی است که سالها در قفس ذهن گولنیها دور میزده و با ورود کلر آرام آرام نمود بیرونی پیدا می کند و همزمان با ازمیان رفتن ایل، کشته می شود. انگار این پلنگ آمده تا بهانهای باشد که گولنیها سلاحهایی را که سالها در پستوی ذهن خود داشتند بیرون بیاورند و بی عدالتی قبل را با بی عدالتی جدیدی تسکین دهند. کلر زاخاناسیان که از روسپی خانهها به اوج ثروت و مکنت رسیده و جواهر لعل نهرو برای ازدواجهای یک شبهاش با بازیگران، ثروتمندان و حتی دانشمندان نوبل گرفته، تبریک می فرستد (این قسمتها در تئاتر حجازی فر حذف شده) شخصیت انسان جدید است که دیگر بلایا و حوادث مختلف جانش را تهدید نمیکند، سیل و زلزله و طاعون نگرانیش نیست و سودای جاودانگی دارد. آدمی نیمه انسان نیمی عاج و چوب، بی عاطفه و بی احساس که همیشه رویاهای گذشته تلخش را همراه می برد. غرایزش سیری ناپذیر و طمعش بی انتهاست و با پول به راحتی ارزشها را بازتعریف می کند و با بازیهای تبلیغاتی و رسانهای کار کثیفش را موجه جلوه میدهد.
اما گولنیها هم وقتی علیه کلر شهادت دروغ دادند و هم زمانی که برای پول عدالت را با بی عدالتی تمام اجرا کردند یک رفتار در پیش گرفتند. آنها با رشوه کوچکی به دختری بی گناه داغ باطل زدند تا از شهر برود و گولن لایه نازک اخلاق مداریش را همچنان روی خودش بکشد. کلر هم بعد از سالها دوباره با همین روش عدالت خود را مطالبه و اجرا می کند و با سلاح گولنیها از ایشان انتقام می گیرد. گولنیها خود قربانی رفتار خود میشوند هم زمانی که کلر را میرانند و هم وقتی که ایل را میکشند (همشهریهای خودشان را) در اصل خود را قربانی پول پرستی و طمعی می کنند که نه اخلاق و شرافت می شناسد نه عشق و محبت.
ملاقات بانوی سالخوده از ایران
زنده یاد حمید سمندریان کارگردان، نمایشنامه نویس و مترجم توانای تئاتر ایران نمایشنامه «ملاقات بانوی سالخورده» را در سال 1342ترجمه کرد و در ترجمه ترانه های کر نمایش از توانایی ادبی فروغ فرخزاد مدد گرفت. این نمایش در سه پرده نوشته شده و استاد سمندریان آن را اولین بار در سال 1351 در سالن مولوی و دیگر بار در سال 1386 (در اوخر حیاط خود) در سالن اصلی تئاتر شهر به روی صحنه برد. در آن نمایش گوهر خیر اندیش نقش بانوی سالخورده را بازی کرد و پیام دهکردی (در نقش ایل)، علی رامز، فرخ نعمتی، احمد ساعتچیان، میرطاهر مظلومی، هوشنگ قوانلو، مهدی بجستانی، ژاله شعاری، الیکا عبدالرزاقی و علیرضا ناصحی او را همراهی کردند. نمایش براساس ترجمه سمندریان و وفادار به متن اصلی اجرا شد و نویسنده و کارگردان اثر در جلسه نقد و بررسی عنوان کرد: «بازیگر به دو روش تکنیکی و غریزی نقش خود را ایفا میکند. ویژگی تکنیک این است که نقش را برای تماشاگر معرفی میکند ولی آن را به لحاظ حسی به مخاطب منتقل نمیکند. برعکس این شرایط را بازی غریزی دارد زیرا نقش را معرفی نمیکند... کارگردان باید تشخیص بدهد که در چه لحظاتی باید وزن غریزه یا تکنیک بیشتر باشد... ما باید تماشاگر را هم با احساس و هم با تکنیک مخاطب خود قرار دهیم. تئاتر باید به گونهای اجرا شود که مخاطب به عنوان یک قاضی در سالن باشد... باید تحلیلی درست از ادبیات نمایشی و هر متن نمایشی وجود داشته باشد. در آن زمان است که می توان با تحلیل درست تئوری متن را به میمیک و حالات صورت، حرکت و به طور کلی دینامیک بدن تبدیل کرد.» بعد از این اجرای سه ساعته، اکنون نوبت هادی حجازی فر است که اجرای متفاوتی از این شاهکار دورنمانت را به روی صحنه ببرد.
نگاهی به بانوی جدید
نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» که به کارگردانی هادی حجازی فر به روی صحنه رفته است از زوایای متعددی قابل بررسی است. مهمترین چیزی که با اطلاعات اولیه از نمایش در می یابیم کوتاهی نمایش است. این نمایش در دوساعت و یک پرده اجرا می شود. دیالوگها بر اساس ترجمه حمید سمندریان نوشته شده و اکثراً عینا همانها تکرار می شوند اما کلیت تئاتر هویتی متفاوت دارد. هادی حجازی فر سعی کرده قرائتی شخصی تر از این ترجمه ارائه دهد و برای همین فضاسازی نمایش را تا حدود زیادی به سمت فانتزی برده است. در راه ارائه قرائت شخصی، کارگردان جوان از عروسک، ملودیهای الحاقی، موجودات اساطیری مثل تک شاخ و غیره استفاده کرده و تا اندازه ای موفق شده است.
با توجه به اینکه در عمده دیالوگها از نمایشنامه حمید سمندریان استفاده شده بیشتر کار عوامل نمایش بر سانسور قسمتهای مختلف نمایشنامه، فضا سازی فانتزی بر مبنای تعامل آکتور- عروسک، سادهتر کردن طراحی صحنه و لباس و پررنگ کردن ملودی در نمایش متمرکز گردید. البته در انتخاب بازیگر بانوی سالخورده دقت لازم صورت نگرفت و بازیگر جوان علی رغم فشاری که به حنجره برای تغییر صدا و تقلید صدای پیرزن وارد کرده بود موفقیت زیادی در اجرای نقش خود نداشت. تخت روان کلر و دو گانگستر حمل کننده تخت، مراسمهای متعدد عروسی و طلاق، خبرنگار و فیلمبردار و یکی از دو خدمت کار کور کلاً از نمایشنامه حذف شده بودند. فقط تنه اصلی داستان نقل میشود و از حواشی داستان که نمادهای انتقادی جذابی هم هستند خبری نیست و البته این در کنار بازی ضعیف شخصیت بانوی سالخورده و عملکرد متوسط بقیه بازیگران از جمله نقاط ضعف نمایش است.
شاید بهترین بازیگر نمایش عروسک خدمتکار کلر یا همان قاضی سابق باشد. عروسک و عروسک گردانها به خوبی با نمایش جفت و جور می شوند و به زیبایی ضعف بازیگران را تعدیل می کنند و حس نمایش را بهتر از آدمها منتقل می کنند. ملودیهای اجرا شده، حضور دخترک جوان به عنوان خاطره جوانی کلرزاخاناسیان، بچه عروسکهایی که دنبال او هستند (فرزندان متولد نشده؟) ابتکار عملهای خوبی هستند که نمایش را قوی می کنند و به حد متوسط می آورند. شاید اگر در نوشتن دیالوگها هم ابتکار عمل بیشتری به کار گرفته می شد و نویسند از دیالوگهای خودش استفاده می کرد و در انتخاب بازیگر نقش اول بیشتر دقت میشد تئاتری که مییبنیم لذت بخش تر بود.
Thursday, March 20, 2014
ارزیابی شتابزده
من در سالی که گذشت
دوباره اسفند ماه شد و موقع حساب کتاب سالانه. باهاس یه نگاهی به اول سال تا الانم بندازم و یه نگاه سرانگشتی به برنامه ریزیها و لیستها و خواسته ها.
قدم اول امسال با تعییر شغل شروع شد و من در شغل جدیدم یکی دو قدم جلو رفتم. هرچند با دوران طلایی پارس جنوبی که از نظر حجم و حساسیت مسئولیتها و هم از نظر اقتصادی هنوز فاصله دارم اما همین پیشرفت گام به گام هم نقطه امید هست. محیط کاری جدید یه محیط کاملاً جوان است که همه خوب و صمیمی هستند اما خوب ایرادش اینه که استعداد این جور محیطها به برخوردهای کودکانه و حاشیه های دور از شأنه . ولی در کل محیط خوبیه. محدوده شغلی من هم در راستای تجارب قبلیه ولی از زاویه استانداردهای ملی ایران که زاویه جدید و کم کاربردی در صنعت محسوب میشه. البته طی مدتی که در این شرکت کار کردم دوره های آموزشی متعددی رفتم که هرچند دوره های خیلی عمیق و تخصصی نبودند اما دریچه های جدیدی از صنعت و بازار کار رو به روی من باز کردند. مدیریت شرکت در مجموع متوسطه. احترام و اهمیتش به نیروی انسانی و درک کردن شرایط پرسنل چیزیه که دارم ازش یاد میگیرم اما حواسم هست که در هدایت مجموعه ای از آدمها باید قاطعتر عمل کرد. مخصوصاً وقتی که نیروها اولین تجربه کارشون باشه و در تشخیص خوب و بد اخلاقیات کاری نیاز به کمک و آموزش داشته باشند.
قدم دوم امسال شروع هنرآموز جدی من در زمینه موسیقی بود که ابتدائاً برای محک زدن اولیه کلید خورد اما برنامه ریزی کردم که در کنار عکاسی ادامه داشته باشه. اولین استادم خیلی با حوصله با من کار کرد و استاد فعلی از نظر تکنیکی منو واقعاً پیشرفت داده که جا داره از هردوشون تشکر کنم.
سومین قدم امسال چینوده. بحث کسب و کار مستقل جدی تر از سال قبل پیش رفت و با تغییر تیم چینود و همکاری با افراد جدی تر تونستیم چرخ رو بالاخره به گردش در بیاریم و کمی کسب درآمد داشته باشیم. هرچند که قسمت خیلی مهمی از مطالبات وصول نشد اما باز همینکه کار کردیم و چیزی از جیب نذاشتیم خودش جای شکر داره.
امسال هم مثل سالهای قبل آموزش و برگزاری دوره در برنامه ام بود و تونستم در این خصوص هم کارهایی انجام بدم که به عنوان یکی از علایق همیشگی من برام از اهمیت زیادی برخورداره.
قدم چهارم یه سری موفقیتها و کارهای جدید هم بود که در برنامه نداشتم و شرایط پیش آورد که مهمترینشون تدوین چند استاندارد ملی (ISIRI) بود که با موفقیت به اتمام رسید و جلسات فنی بعضیهاش برگزار شده و بعضی دیگه در دست برنامه ریزیه. امسال به یه گروه از افراد اهل مطالعه و فرهیخته آشنا شدم که با هم کتاب می خونیم و تحلیل می کنیم چیزی که بعد از دوره دانشجویی خلأ اش رو حس می کردم محافلی از این دست بود که خوب وجودشون در زندگی به نظرم لازمه.
قدم پنجم شروع ترجمه یه کتاب جدیده در خصوص جوشکاری. این کار رو با همراهی یکی از همکارهای سختکوش و پیگیرم که از نظر زبان انگلیسی هم سطح مطلوبی داره داریم انجام میدم که امیدوارم امسال ترجمه اش به پایان برسه و وارد فاز انتشار بشه. هرچند همکارم در خصوص جوشکاری سررشته ای نداره اما یه فرد تلاشگر، پیگیر و اهل کتابه که این خصوصیات همکاری با او رو راحت کرده.
همیشه زندگی آدم خوشی نیست و گاهی هم گرفتاریهایی پیش میاد که بعضی از آنها خارج از کنترل و تصمیم گیریهای ماست. یکی از این گرفتاریها که تمام روند زندگی من، خانواده و بعضی از اطرافیانم رو تحت تأثیر قرار داد تصادفیه که در نیمه بهمن برام پیش آمد. دو مهره کمرم خرد شد و من رو 25 روز خانه نشین کرد. جز کار اصلی ام همه فعالیتهای دیگه من تعطیل شد و عملاً غیر از فعالیتهای شغلی از همه کار افتادم. اما در این مدت خیلی از دوستان، همکاران و آشناها و حتی بعضی از عزیزانی که انتظارش رو نداشتم حضوراً یا تلفنی یا به هر روش دیگه ای به من محبت داشتند و در این «پریشان حالی و درماندگی» جسمی، ابراز دوستی شون رو به من نشان دادند که از همه شون متشکرم. اما این حادثه بیشتر از همه پدر و مادرم رو دچار زحمت مضاعف کرد و من شرمنده هردوشون هستم.
بحث مهاجرت هم همچنان برپاست ولی باید انتقادی از خودم بکنم که کمی کاهلی کردم البته از سیستم امنیتی قرارگاه هم جهت تمام عدم همکاریهاش ممنونم
امیدوارم در سال جدید بتونم برنامه هایی رو که دارم عملی کنم و زودتر از قید و بند این کمر بند آهنی خلاص بشم.
Tuesday, November 26, 2013
قرائتی تارانتینویی از افسانهای آلمانی
تحلیلی بر جِنگوِ بی زنجیر
قرائتی تارانتینویی از افسانهای آلمانی
فیلم جنگوی بی زنجیر (Unchained Jengo) آخرین فیلم کارگردان مستقل امریکایی کوئنتین تارانتینو، خالق آثار ماندگاری چون پالپ فیکشن، دوگانه بیل را بکش و حرامزادههای بی افتخار (inglorious bastards) است. تارانتینو در این فیلم قرائتی کاملا آزاد و متفاوت از افسانه رمانتیک زیگفرید و برومهیلدا را به زبانی اعتراض آمیز نسبت به تبعیض نژادی و نظام بردهداری ارائه میکند.
آغاز فیلم تن عضلانی بردگان که جای زخم روی آنهاست. موسیقی متن همزمان با نشان دادن این خط زخمهای بلند به راحتی علت آنها را بیان میکند: شلاق. وسیله ای که در قسمتهای مختلف فیلم هم استفاده و هم اثر آن به نمایش در میآید و یکی از نمادهای خشونت علیه برده ها و تنبیه آنهاست. این کد بندی موسیقی و همراستایی کاملش با صحنه های فیلم در تمام صحنه ها تا آخر ادامه دارد.
همان دقایق اول فیلم فردی وارد صحنه میشود که به ظاهر شخص اول فیلم است در حالی که او کسی است برای معرفی شخصیت محوری فیلم آمده است. دندان پزشکی آلمانی به نام دکتر شولتز با رفتاری کاملاً متناسب با یک نجیب زاده اروپایی، چنان مؤدبانه که در مقایسه با رفتار گاوچرانیِ جنوب امریکا تضادی کمیک ایجاد میکند. بعد از یک صحنه غافلگیر کننده و زمین گیر شدن برده فروشها و آزاد شدن جنگو از زنجیر، دکتر به بردهها ستاره شمال را نشان میدهد، تا راه شمال امریکا، جایی که برده داری ممنوع است را به آنها نشان دهد. هنگام ورود به شهر هم شولتز به طبع نژاد آلمانیاش دولیوان آبجو میریزد که از جزئیات جالب توجهی است که کارگردان در ذهن نگاه داشته.
اما شغل اصلی شولتز با تعلیق جالبی طی ماجرای کشتن کلانتر شهر و خبر کردن سرکلانتر، شرح داده میشود. او جایزه بگیر است اما با رفتار نجیبزاده مئآب اروپاییش به جنگو به جای برده یا کاکاسیاه، لقب واله میدهد و اولین قدم در آزادی جنگو سوارشدنش بر اسب و انتخاب لباس به نظر شخصی اوست. شولتز همه جا جنگو را مردی آزاد و پیشکارش معرفی میکند و با او همان رفتاری میشود که با بقیه سفیدها.
فلاش بکهای جنگو در مواجهه او با برادران نژاد پرست بیتلز و نشان دادن گذشته دردناک مشترکش با برومهیلدا تحت شکنجه آنها، زمینه را برای همراهی عاطفی مخاطب با جنگو هنگام انتقام گرفتن از دو برادر فراهم میکند. و در انتها وقتی خون آنها روی غوزههای پنبه میریزد انتقام همه شکنجهها و شلاقها گرفته میشود.
بعد از این ماجراست که شولتز، افسانه برومهیلدا و زیگفرید را برای جنگو تعریف میکند. افسانهای کلاسیک که در آن برومهیلدا در برجی زندانی است و اژدهایی از برج محافظت میکند. در این جا شولتز مستقیماً جنگو را زیگفرید میخواند و میگوید:« وقتی یه آلمانی زیگفرید خودشو میبینیه باید یه کاری براش انجام بده». این جمله اشاره خوبی است به مخاطب تا او را متوجه کند که شولتز تنها آمده تا بردهای را به شوالیه تبدیل کند و قهرمان داستان جنگو است، هرچند هنوز نقشش در فیلم به پررنگی شولتز نشده است. بعد از آن صحنه درگیری نژاد پرستان KKK را داریم با موسیقیای دلهره آور که در تضاد با ماجرای کیسه هایی که به سر دارند کمیک موقعیتی ایجاد میکند که در راستای آن منطق خنده دار و متناقض امریکایی به انتقاد و تمسخر گرفته میشود. قبل از حمله یکی از افراد دوخت سوراخ چشمیکیسه ها انتقاد میکند و بحث شروع میشود:« نمیخوایم کسی رو مقصر بدونیم یا زحمتاشو زیر سؤال ببریم اما واقعاً از این سوراخها نمیشه دید»
-«به نظر من این حمله رو استثنائاً بدون کیسه روی سر انجام بدیم»
چنین مکالمهای قبل از یک حمله نژاد پرستانه منطق ظاهری چنین گروههایی را تمسخر میکند چرا که گروهی سعی در انتقاد منطقی از کاری دارند (چشمیکیسه های سر) که در نهایت منجر به یک عمل غیر منطقی (حمله نژاد پرستانه) میشود. از دیگر سو، اینکه نژاد پرستها علی رغم اینکه نمیتوانند درست ببینند باز هم کیسه را از سرشان بر نمیدارند به نوعی نشان دهنده منطق کورکورانه و تعصب بی دلیلشان است که در فرجامیشکست خورده تصویر میشود. در آخر این سکانس هم نژاد پرست دیگری از اسب به زمین میافتد و باز هم اسب و خون بیشتر کانون توجه فیلمبردار است تا شخص نژاد پرست. این صحنه بعد از افتادن برادر سوم بیتلز از اسب، دومین باری است که از اسب افتادن خونبار سفیدها را نشان میدهد. و نمادی است از پایان سواری سفیدها بر خر مراد و برچیده شدن بردهداری با خونریزی طی جنگ داخلی در امریکا. از اینجا دیگر آموزش جنگو و جایزه بگیری روایت میشود.
کارگردان به سرعت از آموزش و تعلیم جنگو میگذرد و تنها برای رعایت منطق روایی فیلم اشارهای گذرا به آن دارد. آنچه که در این سکانس قابل توجه است اولین شکار جنگو و نگهداری آگهی جایزه آن در جیب اوست. این آگهی وقتی دوباره به کار میآید که مخاطب وجودش را کاملاً از یاد برده است. بعد از آن جایزه بگیرها دوباره به شهری که جنگو و برومهیلدا از هم جدا شدهاند میروند و در جستجوی اسناد، آخرین محل برومهیلدا را پیدا میکنند: مزرعه ای به نام کندی لند. مالک کندی لند یک جنوبی اصیل و نژاد پرست است که رفتاری کاملاً حیوانی با سیاهان دارد. هرچند در گوشه و کنار فیلم به رفتار تبعیض آمیز نسبت به سیاهان اشاره میشود (مثل ممانعت از سواری بر اسب) اما این روش زندگی در رفتار مالک کندی لند نمود بیشتری دارد. اولین ملاقات با مالک کندی لند جایی صورت میگیرد که بردهها با هم نبردی گلادیاتوری دارند و طی آن یکی از بردهها دیگری را با چکش میکشد. بعد از رسیدن به توافق اولیه، همگی به سمت کندی لند راه میافتند. اولین صحنه ورود در مزرعه صحنهای است که در آن بردهای که برای مبارزه خریداری شده بود ولی امتناع میکرد، خوراک سگها میشود. نکته قابل توجه آنست که علی رغم وجود صحنههای اغراق شده خشونت به سبک تارانتینویی در فیلم، خشونتهای علیه سیاهان همیشه خارج از کادر اتفاق میافتند و فقط صدایشان شنیده میشود تا کارگردان احترام خود را به نژاد مظلوم ادا کند. بالاخره در آستانه ساختمان استیفلر پیشکار سیاه پوستی را میبینند که در نژادپرستی و تحقیر هم نژادهایش از سفید پوستان متعصب چیزی کم ندارد. حضور جنگو و شولتز در کندی لند سطرهای پایانی این مقدمه طولانی است. داستان قدرت گرفتن شوالیهای سیاه که در پی معشوقهاش به قلعهای مخوف وارد میشود: عمارت کندی لند. شولتز که جنگو را از بردگی به شوالیگی رسانده و او را تا قلعه نمادینش راهنمایی کرده با شکوه تمام در جنگ با نژاد پرستها از داستان حذف میشود تا شوالیه بتواند روند کلاسیک این داستان وسترن- رمانتیک را جلو ببرد. هر چند شوالیه خوب از پس آدم بدها بر میآید اما با گروگان رفتن عشقش تسلیم و به معدن تبعید میشود. در راه با نشان دادن آگهیای که از قبل در جیبش مانده برده فروشها را متقاعد میکند که به او تفنگ بدهند و او را در برگشتن به مزرعه همراهی کنند. اما در اولین فرصت آنها را میکشد و خود به مزرعه بر میگردد. در همین سکانس، کادری از سیاهان متحیر را داریم که از داخل قفس به جنگیدن جنگو نگاه میکنند. در نهایت دوربین تصویر را باز میکند و میبینیم درِ قفس برده ها باز است و آنها تنها در بیابان آزاد هستند. شاید رفتار نژاد پرستانه استیفلر - پیشکار سیاه پوست کندی لند- یا رفتار منفعل بردهها در اول فیلم و درگیری معدن، کنایهای انتقادی باشد از کسانی که ظلم و تبعیض علیه خود را پذیرفته اند و این از ظلمیکه دیگران در حقشان روا میدارند چیزی کم ندارد و حتی گناهی سنگینتر است.
دنیل ال جکسون در نقش استیفلر
در نهایت شوالیه سیاه به قلعه باز میگردد. تنها و آماده انتقام. او باقیمانده افراد مزرعه را با خشونتی تارانتیویی میکُشد و در انتها عمارت کندلی لند را هم منهدم میکند تا اشاره ای نمادین به برچیدن نظام بردهداری در امریکا کرده باشد و برای کامل کردن این داستان رمانتیک در صحنهای کاملاً عاشقانه شوالیه سیاه، در شبی سیاه، با معشوقهاش زیر مهتاب نقره فام دوشادوش به سمت افق میتازند.
کوئنتین تارانتینو در فیلم جنگو بی زنجیر با دستمایه قراردادن افسانهای رمانتیک از ملتی که در تاریخ به نژادپرستی شهرهاند، با تمام توان نژاد پرستی را به باد انتقاد گرفته و از سیاه پوستان تحقیر شده اعاده حیثیت کرده. او که سابقه درخشانی در برداشت و اقتباس از روایتها با قرائتهای شخصی دارد (مانند قرائت شخصی از عملیات کینو در حرامزادههای بی افتخار) این بار افسانه رمانتیک زیگفرید و برومهیلدا را بستری برای روایتی تاریخی قرار میدهد و از این رهگذر نقدهای اجتماعی خود را نیز با مخاطب درمیان میگذارد.
انتخاب قهرمانهای سیاهپوست برای بازسازی افسانه آلمانی، نشان دادن یک آلمانی به عنوان مربی و منجی یک سیاهپوست، گزیدن تم وسترن برای روایتی رمانتیک به صورتی کاملاً کلاسیک همگی از ابتکارها و خلاقیتهای نامعمولی است که فقط از ذهنی تارانتینویی انتظار میرود. ذهنی که محدودیتی نمیشناسد و هر بار با در انداختن طرحی نو مخاطب را غافلگیر میکند.
از راست به چپ: ؟؟؟، دنیل ال جکسون (استیفلر)، دون جانسون (مالک مزرعه)، لئوناردو دیکاپریو (مالک کندی لند)، کوئنتین تارانتینو (برده فروش)، کری واشینگتون (برومهیلدا)، جمی فاکس (جنگو)، والتون گوجینز (رئیس گنگسترهای کندی لند) و کریستف والتس (شولتز)
Saturday, November 02, 2013
چلّاب
چلّاب
از بوشهر آمده ام. اما بوشهر همچنان دور تنهایی خلوتم «بَر» می سازد. «پا می کشد» و می چرخد با ضرب «واحد» و «دو دست». قلبم با ضرب «سنج» و «بوق» و «دمّام» می تپد و من در خودم می چرخم، خم و راست می شوم و «چلاب» می خوانم آنقدر که در حُرم و شَرج خلیج غرق شوم.
از بوشهر آمده ام اما نوای «بخشو» و شعرهای «ناخدا عباس» هنوز در سرم زنگ می زند و من قدمی جلو، قدمی عقب پا میکشم. حلقه می زنم مثل موجهای متحدالمرکز برکه ای دور، که هزار سال پیش سنگی در آن انداخته اند اما هنوز موج دارد. برکه ای آرام که در ژرفایش طوفان است.
پارسال این موقعها