آپارتمان کناری را مرد مجردی اجاره کرده که تنه اش از تمرینات بدنسازی گلدانی، سینه اش به برکت پرس سینه ستبر و بازوها و شانه هایش به مدد هالتر و دمبل ورزیده و پر است. روی چنین تنه ای صورتی سوار است مستطیل شکل و سبزه با سبیل نازک سیاهی که دسته های چخماغی اش از طرفین لب آویخته و زیر لب و بالای چانه اش نیمچه ریش کوچکی مثل پادری زیر دهانش افتاده.
روی موهایش فرفری کوتاه است و دور سرش را ماشین اصلاح سفید کرده. کل این ترکیب روی دو پای نی قلیان بند شده که هنگام راه رفتن دست و شانه ها به جهت مخالف پا عقب و جلو می دهد و گشاد راه می رود. اگر به او سلام شود با گردن کج و کمی خم شدن به جانب دست ارادت بر سینه می گذارد و خیره به جلوی پایش با مرام و عشق لاتی سلام علیک و چاکرم مخلصم می کند.
من هم مثل همه اولین بار که این مرد را در یک پیراهن اندامی گل ریز(شبیه چادر نماز مادر بزرگها) با یقه باز و آستینهای بالا زده و دکمه مربعی چوبی دیدم که شلوار لی تنگ سنگ شور با کمبربند چرمی سگک یغور پوشیده و کفش نوک تیز پاشنه تخمه مرغی پا کرده همه چیز به ذهنم رسید الا اینکه چنین آدمی دکترای مکانیک سیالات از دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا داشته باشد.
او هم یکی از همانهایی است که در تلوزیون بهشان می گویند متخصصین بومی و کارش طراحی تجهیزات فوق پیشرفته است. سالها پیش در یکی از شرکتهای محرمانه وزارت دفاع سرپرست تیم طراحی پمپ سوخت مایع موشکهای دوربردی بوده که به تازگی تحویل نیروی دریایی شده و تا قبل از رفع تحریمها مدیریت ساخت سانتریفیوژهای R2 را به عهده داشته. اما اگر از او بپرسی حالا کجا کار می کند می گوید جایی که بتوان یک لقمه نان و پنیر جور کرد.
تنهایی اش را زندگی می کند و کم نور ترین پنجره ساختمان از خیابان متعلق به آپارتمان اوست. عصر جمعه که افسون خواب آور قصه ظهر جمعه از پا می افتد و خورشید با زرد رویی سمت افق غربی می رود، او بندهای چرمی آکاردئون ولتمستر آلمانی اش را روی دوش می اندازد و بنا می کند آهنگهای زندگی اش را داخل سینه آکاردئون ریختن.
گاهی که پنجره آشپزخانه اش باز باشد، ملودیهایش خلا مرطوب پاسیو ساختمان را پر میکند و از پنجره آشپزخانه من به داخل لبریز می شود. اول عاشقم من را تمرین می کند. عاشقی بی قرارم را. بعد سلطان قلبها را می زند و با ملودی ای از فریدون فروغی اوج می گیرد: تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره، رنگ چشمهای تو بارونو به یادم میاره. بعد یکی دو تا ملودی خارجی می زند که مرا می برد به نم نم باران کوچه پس کوچه های قدیمی پاریس با سنگ فرشهای درشت و خیس و چراغ های خیابانی گازی فرفروژه با کافه های کوچکی که یکی دو دست میز و صندلی چوبی در پیاده رو دارند.
وقتی زردرویی بی حوصله عصر جمعه به دلتنگی سرخ غروب می رسد نفس آکاردئونش به شماره می افتد و برمی گردد به ملودیهای وطنی و ملاممد جان می زند برای خاتمه. توپ نارجی خورشید که از لبه افق پایین می افتد و چادرشب نیلی روی آسمان پهن می شود، آکاردئون از نفس افتاده و دیگر آهی ندارد با ناله فراق سودا کند.
آن وقت است که لمیده روی راحتی ام، تلخی تنهایی را با قهوه پایین می دهم و فکر می کنم چنین مرد مجردی با عشق لاتی و تخصص محرمانه اش چطور به این خوبی آکاردئون میزند.
بامداد ۰۰:۵۵ جمعه ۲۱ اسفند ۹۴
#محمد_حسین_یعقوبی
Friday, March 11, 2016
آکاردئون
Labels:
قلمریزها
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment