تحلیلی بر جِنگوِ بی زنجیر
قرائتی تارانتینویی از افسانهای آلمانی
فیلم جنگوی بی زنجیر (Unchained Jengo) آخرین فیلم کارگردان مستقل امریکایی کوئنتین تارانتینو، خالق آثار ماندگاری چون پالپ فیکشن، دوگانه بیل را بکش و حرامزادههای بی افتخار (inglorious bastards) است. تارانتینو در این فیلم قرائتی کاملا آزاد و متفاوت از افسانه رمانتیک زیگفرید و برومهیلدا را به زبانی اعتراض آمیز نسبت به تبعیض نژادی و نظام بردهداری ارائه میکند.
آغاز فیلم تن عضلانی بردگان که جای زخم روی آنهاست. موسیقی متن همزمان با نشان دادن این خط زخمهای بلند به راحتی علت آنها را بیان میکند: شلاق. وسیله ای که در قسمتهای مختلف فیلم هم استفاده و هم اثر آن به نمایش در میآید و یکی از نمادهای خشونت علیه برده ها و تنبیه آنهاست. این کد بندی موسیقی و همراستایی کاملش با صحنه های فیلم در تمام صحنه ها تا آخر ادامه دارد.
همان دقایق اول فیلم فردی وارد صحنه میشود که به ظاهر شخص اول فیلم است در حالی که او کسی است برای معرفی شخصیت محوری فیلم آمده است. دندان پزشکی آلمانی به نام دکتر شولتز با رفتاری کاملاً متناسب با یک نجیب زاده اروپایی، چنان مؤدبانه که در مقایسه با رفتار گاوچرانیِ جنوب امریکا تضادی کمیک ایجاد میکند. بعد از یک صحنه غافلگیر کننده و زمین گیر شدن برده فروشها و آزاد شدن جنگو از زنجیر، دکتر به بردهها ستاره شمال را نشان میدهد، تا راه شمال امریکا، جایی که برده داری ممنوع است را به آنها نشان دهد. هنگام ورود به شهر هم شولتز به طبع نژاد آلمانیاش دولیوان آبجو میریزد که از جزئیات جالب توجهی است که کارگردان در ذهن نگاه داشته.
اما شغل اصلی شولتز با تعلیق جالبی طی ماجرای کشتن کلانتر شهر و خبر کردن سرکلانتر، شرح داده میشود. او جایزه بگیر است اما با رفتار نجیبزاده مئآب اروپاییش به جنگو به جای برده یا کاکاسیاه، لقب واله میدهد و اولین قدم در آزادی جنگو سوارشدنش بر اسب و انتخاب لباس به نظر شخصی اوست. شولتز همه جا جنگو را مردی آزاد و پیشکارش معرفی میکند و با او همان رفتاری میشود که با بقیه سفیدها.
فلاش بکهای جنگو در مواجهه او با برادران نژاد پرست بیتلز و نشان دادن گذشته دردناک مشترکش با برومهیلدا تحت شکنجه آنها، زمینه را برای همراهی عاطفی مخاطب با جنگو هنگام انتقام گرفتن از دو برادر فراهم میکند. و در انتها وقتی خون آنها روی غوزههای پنبه میریزد انتقام همه شکنجهها و شلاقها گرفته میشود.
بعد از این ماجراست که شولتز، افسانه برومهیلدا و زیگفرید را برای جنگو تعریف میکند. افسانهای کلاسیک که در آن برومهیلدا در برجی زندانی است و اژدهایی از برج محافظت میکند. در این جا شولتز مستقیماً جنگو را زیگفرید میخواند و میگوید:« وقتی یه آلمانی زیگفرید خودشو میبینیه باید یه کاری براش انجام بده». این جمله اشاره خوبی است به مخاطب تا او را متوجه کند که شولتز تنها آمده تا بردهای را به شوالیه تبدیل کند و قهرمان داستان جنگو است، هرچند هنوز نقشش در فیلم به پررنگی شولتز نشده است. بعد از آن صحنه درگیری نژاد پرستان KKK را داریم با موسیقیای دلهره آور که در تضاد با ماجرای کیسه هایی که به سر دارند کمیک موقعیتی ایجاد میکند که در راستای آن منطق خنده دار و متناقض امریکایی به انتقاد و تمسخر گرفته میشود. قبل از حمله یکی از افراد دوخت سوراخ چشمیکیسه ها انتقاد میکند و بحث شروع میشود:« نمیخوایم کسی رو مقصر بدونیم یا زحمتاشو زیر سؤال ببریم اما واقعاً از این سوراخها نمیشه دید»
-«به نظر من این حمله رو استثنائاً بدون کیسه روی سر انجام بدیم»
چنین مکالمهای قبل از یک حمله نژاد پرستانه منطق ظاهری چنین گروههایی را تمسخر میکند چرا که گروهی سعی در انتقاد منطقی از کاری دارند (چشمیکیسه های سر) که در نهایت منجر به یک عمل غیر منطقی (حمله نژاد پرستانه) میشود. از دیگر سو، اینکه نژاد پرستها علی رغم اینکه نمیتوانند درست ببینند باز هم کیسه را از سرشان بر نمیدارند به نوعی نشان دهنده منطق کورکورانه و تعصب بی دلیلشان است که در فرجامیشکست خورده تصویر میشود. در آخر این سکانس هم نژاد پرست دیگری از اسب به زمین میافتد و باز هم اسب و خون بیشتر کانون توجه فیلمبردار است تا شخص نژاد پرست. این صحنه بعد از افتادن برادر سوم بیتلز از اسب، دومین باری است که از اسب افتادن خونبار سفیدها را نشان میدهد. و نمادی است از پایان سواری سفیدها بر خر مراد و برچیده شدن بردهداری با خونریزی طی جنگ داخلی در امریکا. از اینجا دیگر آموزش جنگو و جایزه بگیری روایت میشود.
کارگردان به سرعت از آموزش و تعلیم جنگو میگذرد و تنها برای رعایت منطق روایی فیلم اشارهای گذرا به آن دارد. آنچه که در این سکانس قابل توجه است اولین شکار جنگو و نگهداری آگهی جایزه آن در جیب اوست. این آگهی وقتی دوباره به کار میآید که مخاطب وجودش را کاملاً از یاد برده است. بعد از آن جایزه بگیرها دوباره به شهری که جنگو و برومهیلدا از هم جدا شدهاند میروند و در جستجوی اسناد، آخرین محل برومهیلدا را پیدا میکنند: مزرعه ای به نام کندی لند. مالک کندی لند یک جنوبی اصیل و نژاد پرست است که رفتاری کاملاً حیوانی با سیاهان دارد. هرچند در گوشه و کنار فیلم به رفتار تبعیض آمیز نسبت به سیاهان اشاره میشود (مثل ممانعت از سواری بر اسب) اما این روش زندگی در رفتار مالک کندی لند نمود بیشتری دارد. اولین ملاقات با مالک کندی لند جایی صورت میگیرد که بردهها با هم نبردی گلادیاتوری دارند و طی آن یکی از بردهها دیگری را با چکش میکشد. بعد از رسیدن به توافق اولیه، همگی به سمت کندی لند راه میافتند. اولین صحنه ورود در مزرعه صحنهای است که در آن بردهای که برای مبارزه خریداری شده بود ولی امتناع میکرد، خوراک سگها میشود. نکته قابل توجه آنست که علی رغم وجود صحنههای اغراق شده خشونت به سبک تارانتینویی در فیلم، خشونتهای علیه سیاهان همیشه خارج از کادر اتفاق میافتند و فقط صدایشان شنیده میشود تا کارگردان احترام خود را به نژاد مظلوم ادا کند. بالاخره در آستانه ساختمان استیفلر پیشکار سیاه پوستی را میبینند که در نژادپرستی و تحقیر هم نژادهایش از سفید پوستان متعصب چیزی کم ندارد. حضور جنگو و شولتز در کندی لند سطرهای پایانی این مقدمه طولانی است. داستان قدرت گرفتن شوالیهای سیاه که در پی معشوقهاش به قلعهای مخوف وارد میشود: عمارت کندی لند. شولتز که جنگو را از بردگی به شوالیگی رسانده و او را تا قلعه نمادینش راهنمایی کرده با شکوه تمام در جنگ با نژاد پرستها از داستان حذف میشود تا شوالیه بتواند روند کلاسیک این داستان وسترن- رمانتیک را جلو ببرد. هر چند شوالیه خوب از پس آدم بدها بر میآید اما با گروگان رفتن عشقش تسلیم و به معدن تبعید میشود. در راه با نشان دادن آگهیای که از قبل در جیبش مانده برده فروشها را متقاعد میکند که به او تفنگ بدهند و او را در برگشتن به مزرعه همراهی کنند. اما در اولین فرصت آنها را میکشد و خود به مزرعه بر میگردد. در همین سکانس، کادری از سیاهان متحیر را داریم که از داخل قفس به جنگیدن جنگو نگاه میکنند. در نهایت دوربین تصویر را باز میکند و میبینیم درِ قفس برده ها باز است و آنها تنها در بیابان آزاد هستند. شاید رفتار نژاد پرستانه استیفلر - پیشکار سیاه پوست کندی لند- یا رفتار منفعل بردهها در اول فیلم و درگیری معدن، کنایهای انتقادی باشد از کسانی که ظلم و تبعیض علیه خود را پذیرفته اند و این از ظلمیکه دیگران در حقشان روا میدارند چیزی کم ندارد و حتی گناهی سنگینتر است.
دنیل ال جکسون در نقش استیفلر
در نهایت شوالیه سیاه به قلعه باز میگردد. تنها و آماده انتقام. او باقیمانده افراد مزرعه را با خشونتی تارانتیویی میکُشد و در انتها عمارت کندلی لند را هم منهدم میکند تا اشاره ای نمادین به برچیدن نظام بردهداری در امریکا کرده باشد و برای کامل کردن این داستان رمانتیک در صحنهای کاملاً عاشقانه شوالیه سیاه، در شبی سیاه، با معشوقهاش زیر مهتاب نقره فام دوشادوش به سمت افق میتازند.
کوئنتین تارانتینو در فیلم جنگو بی زنجیر با دستمایه قراردادن افسانهای رمانتیک از ملتی که در تاریخ به نژادپرستی شهرهاند، با تمام توان نژاد پرستی را به باد انتقاد گرفته و از سیاه پوستان تحقیر شده اعاده حیثیت کرده. او که سابقه درخشانی در برداشت و اقتباس از روایتها با قرائتهای شخصی دارد (مانند قرائت شخصی از عملیات کینو در حرامزادههای بی افتخار) این بار افسانه رمانتیک زیگفرید و برومهیلدا را بستری برای روایتی تاریخی قرار میدهد و از این رهگذر نقدهای اجتماعی خود را نیز با مخاطب درمیان میگذارد.
انتخاب قهرمانهای سیاهپوست برای بازسازی افسانه آلمانی، نشان دادن یک آلمانی به عنوان مربی و منجی یک سیاهپوست، گزیدن تم وسترن برای روایتی رمانتیک به صورتی کاملاً کلاسیک همگی از ابتکارها و خلاقیتهای نامعمولی است که فقط از ذهنی تارانتینویی انتظار میرود. ذهنی که محدودیتی نمیشناسد و هر بار با در انداختن طرحی نو مخاطب را غافلگیر میکند.
از راست به چپ: ؟؟؟، دنیل ال جکسون (استیفلر)، دون جانسون (مالک مزرعه)، لئوناردو دیکاپریو (مالک کندی لند)، کوئنتین تارانتینو (برده فروش)، کری واشینگتون (برومهیلدا)، جمی فاکس (جنگو)، والتون گوجینز (رئیس گنگسترهای کندی لند) و کریستف والتس (شولتز)
No comments:
Post a Comment