رفیق بلند من
یادم می آید اولین بار در جمع نخاله های مؤسسه سیمین توجهم به او جلب شد. پسری آرام و رون گرا که ساکت و بی سلام و علیک می آمد و می نشست و میرفت. هنوز معلم نیامده بود و من و چهار پنج نفر که چند ترمی باهم بودیم شلوغ پلوغ می کردیم و روی تخته چرت وپرت می نوشتیم که یکی از آتش بسوزانهای کلاس از من پرسید:« این یارو رو میشناسی؟»
+ «کدوم؟»
- «همونی که همینطوری میاد و میره.»
+ «نه چطو؟»
-«هیچی همینطوری. نمی پلکه با کسی.»
+«ولش کن بابا…»
دو سه سال بعد یکشنبه اول مهر 1380 دقیقاً روز اول دانشگاه سر کلاس فیزیک 1 دکتر صداقتی، با چند نفر از دانشجوهای ورودی جدید آشنا شدم که یکی از آنها پسر قد بلندی بود که قیافه اش را نمی دانم از کجا می شناختم. یادم می آید آن روز ها قبل از اینکه سلام و علیکمان گرم شود اتفاقی سوار تاکسی بودیم من جلو سوار شدم و او با آن هیکل دیلاقش صندلی عقب مچاله شد. زود تر از من پیاده شد و رفت و راننده که دیده بود با هم سوارشدیم پرسید:«ریفیقته؟»
+«همکلاسیم با هم؛ چطو؟»
-«حیف این جوون با این قد و هیکله که معتاد باشه»
+«معتاد؟!! نه بابا قیافه اش اینطوریه»
خلاصه گذشت و گذشت تا فیلمهایی که با هم میدیدیم و تحلیل می کردیم، احمد شاملو و بحثهایی فلسفی و اعتقادی ما را به هم نزدیک و نزدیکتر کرد؛ کلاسهای بعدی دانشگاه و کارگاههایی که با هم به دانشگاه شهید رجایی می رفتیم هم کمک کرد به استمرار و نزدیک شدنمان در دانشگاه تا انجمن مواد را با چند تا از هم دوره ای ها تأسیس کردم و بحث همایشهای متالورژی دانشگاهها مطرح شد و سال 83 بود که با ممدو ( MohammadReza M+) حسین و چند نفر دیگر از بچه های انجمن علمی مواد به یزد مسافرت کردیم. بعد از آن طی سالهایی که گذشت من وارد بازار کار شدم و حسین دنبال فوق رفت. بعد هم در همان زمینه فوق لیسانسش مشغول شد تا الان. من تازه وارد بازار شده بودم و او تازه وارد فوق بود که گفتیم با هم کتاب بنویسیم ایده اش از او بود. نشستیم تقسین بندی کردیم و من یک سری کانال به وزارت علوم زدم و بعد از یک سال آمد و شد کتابمان با عنوان «مرجع سایتهای تخصصی مهندسی مواد» در آمد و برای این یک سال کار نفری 125 هزار تومان!! حق التحریر گرفتیم. این خاطره خوبی بود برای همکاریهای بعدی. حسین بعد از آن تا آنجا که می دانم 2 کتاب دیگر هم چاپ کرد که یکی را من با امضای خودش در کتابخانه ام دارم.
از همان موقع رفاقتمان پابرجا بود و درد ودلهایی که برای هم می کردیم و حرفهایی که از زندگی برای هم می زدیم باقی بود برای خودش تا سال 89 که زد به سرمان با هم کاری درست کنیم و آقای خودمان باشیم. کمی بعد ممدو هم وارد تیم شد و سه نفری کار را جلو می بردیم که خط قرمزهایی که هر سه مان بر آن توافق کردیم نگذاشت تن به هر کاری بدهیم. بعد از مدتی حسین از تیم جدا شد ولی رفاقت همچنان باقی بود تا الان. بعد از مدتی هم دیدم حسین وبلاگ زده. جریان جالبی داشت این وبلاگ زدنش. چیزی کاملاً متفاوت از آنچه که من و ممدو در وبلاگهایمان می نویسیم. وبلاگش یک طوری آدمهای جدیدی را به زندگی من آورد که هنوز هستند. طی این یکی دوسال اخیر خیلی از دوستان ازدواج کرده اند، تحصیلات تکمیلی را تمام کرده اند یا از ایران رفته اند و حالا که من این یادداشت را می نویسم احتمالاً رفیق بلند من جای سفره افطار سر سفره عقد نشسته و روزه اش را با عسل سرانگشت خانمش باز کرده.
امیدوارم هرجا که هست شاد پیروز و موفق باشد و زندگی شیرین و شادی را آغاز کند.
سه شنبه اول مرداد 92 برابر 15 رمضان 1434
پ.ن.: درکمتر از یک ماه حسین سومین خبر شاد وصلت بود امسال را تا انتها به فال نیک گرفته بودم که ظاهراً درست فال زدم. امیدوارم تا انتها همینطور خوب پیش برود.
No comments:
Post a Comment