یک اول صبح معمولی
صندلی عقب که می نشینم صدای حسین پناهی میآید. در تلاش است دو استکان چای را به سلامت از میدان نبرد بگذراند. اما من در مود حسین پناهی نیستم. مخصوصاً حالا که تجربه مشابه او را داشتهام. بردن یک کیلو شیرنی نخودچی از انواع گیتهای بازرسی هوایی به استانبول و سالم رساندن کمی شیرینی ترد عراقی از کربلا تا سامرا و بغداد به تهران آن هم با اتوبوس، چیزی کم از عبور دادن استکان چای از میدان نبرد ندارد. همان عقب لم می دهم. هدست را که در گوشم میگذارم مرد بی حوصلهای در زمینه جاز می خواند:«حال و روزم مثه همون مرده/ که زمین خورده روی اون پرده» و من در حال و هوای آشنای هانس شنیر میروم که چه راحت از شاگردی لوازم التحریر فروشی، یک دلقک موفق شد و در آخر به گدایی روی پلههای ایستگاه راه آهن افتاد. یاد خودم می افتم که بعد از تایپ نامه عدم نیازم، با رئیس که کم از درکوم پیر نداشت کلنجار رفتم تا با آن موافقت کند.ء
وقتی جلوی ایستگاه مترو از تاکسی پیاده میشوم در این فکرم که چقدر دفتر کارم به ایستگاه مترو نزدیک است. هرچند امید من از شمشیر مُرده هانس بُرندهتراست اما من هم «دیگه از راه بر نمیگردم.» راههای22-8 فرساینده.ء
28/6/91
دفتر شرکت
2 comments:
خیلی از اول صبح ها معمولیه،اما همان معمولی بوودن،امروزش با فرداش و حتی دیروزش فرق می کنه،آدمای دور و برت،درختا،ماشیا،خیابونا،همونی هستن که دیروز بوودن،همونی هستن که هفته ی قبل،با اندک تفاوتی،اما اون بخشی که هر صبح معمولی رو خاص همون روز می کنه اون افکاریه که توو سرت می تابه و می چرخه،ذهن هر روز تازه می شود...،
دقیقاًهمینه رویا. روزمرگی تو ذهن آدمه.
Post a Comment