عشق ناپیدا
سلام بر تو و آن گیسوی پریشانت
به آن دو چشم خمار و ستاره بارانت
سلام بر لب لعلت سلام بر قدّت
به آن کمان دو ابرو به خطّ مژگانت
هلال سرخ لب و آن سپید سیمایت
ندیده کس به رقابت چو لعل و مرجانت
ندید طرف چمن گلبنی بسان رخت
چو پرده برفکنی بی عدد هزارانت
نماز و ذکر به محراب می ندارد سود
همیشه معتکف ابروی کمان سانت
همی دوم ز پی ات همچو برگ در پی باد
ندیده دل سر مویی ز لطف دربانت
به گوشه چشم زنی تیر هر دمم اما
شوم حریصتر ز تیربارانت
هرآنچه می طلبی می کنی به جور و کرم
مطیع و رام توام همچو گوی چوگانت
نمی شود دل سنگت به آه گرمم نرم
همی بود قمرم در قران کیوانت
همیشه سایه ابر خیال بر سر من
همیشه گونه من تر ز ابر و بارانت
چو گریه می نکند آتش دلم خاموش
چو نفت شعله بسازد ز عشق سوزانت
نقاب برفکن و گوشه چشمی از رأفت
قسم به موی تو صد جان کنم به قربانت
همیشه خون دل از چشم می شود جاری
دو کاسه از می انگور نوش چشمانت
ندیده دیده ام از تو نشانه ای لیکن
چو بَرده در قل و زنجیر زلف افشانت
بتاب پرتو خورشید عشق بر دل سرد
به فیض تو شده پر عالمم ز امکانت
بیا و آتش جانم به دست خود بنشان
که سوخته دلم از عشق آتش افشانت
28/4/86
No comments:
Post a Comment