Wednesday, March 19, 2008

رای


رای

‏- « ... پسر توکل کن به خدا؛ زن که بیاد رزق و روزی اشم با خودش میاره ... »‏
‏- « ... آخه با ماهی سیصد و پنجاه تومن حقوق و دویست تومن قسط میشه زندگی رو ‏چرخوند؟... »‏
فکرم تو همین جر و بحثهای سر نهار و شام بودم که به یه سرباز نیروی انتظامی خوردم. نزدیک بود ‏اسلحه اش از دستش بیفته. جلوی در حوزه اخذ رای قدم میزد. یادم افتاد امروز روز
انتخاباته. شناسنامه ‏ام تو کیفم بود. وارد حوزه شدم.





‏- « ... اگه می بینی اومدم تو صف وایستادم به خاطر اینه که می خوام بعد هیفده سال دوباره ‏زندگی تو ایرانو لمس کنم ببینم چه جوریه وگرنه از همون آلمان هم می تونستم کارمو ‏از طریق سفارت ایران انجام بدم ... راستی وقتی اومدم دیدم همه وایستادن مدارکو ‏تحویل بدن اخما تو هم، ناراحت، همه دپرسن! اصلا جرات نمی کنی با کسی سر حرفو ‏باز کنی میترسی یهو یه چیزی بهت بگه ... »‏
‏- « کارت ملی تونو لطف کنید»‏
کارت ملی ام رو دادم و شماره ملی ام وارد سیستم شد.‏
‏- « ... عجب اشتباهی کردم رفتم فوق بخونم؛ حالا دو سال معطل فوق، دوسال توسربازی ‏تلف؛ تا از فارغ التصیلی بخوای اعزام شی چند ماه علافی بعد که بخوای کار پیدا کنی ‏هم دوباره علافی، سر جمع پنج سال از بهترین اوقات زندگی ات که می تونستی ازش ‏بهترین بهره رو ببری تلف میشه. اگه بخوای کار کنی سابقه کار و پول جمع کنی الان ‏وقتشه، اگه بخوای بری دنبال عشق و حال هم وقتش همین چهار پنج ساله که تلف میشه ‏تازه وقتی همه اینا تموم شد باید بیاد حداکثر با ماهی پونصد تومن شروع کنی.»‏
‏- « تازه اگه بخوای فوقتو در نظر بگیرن؛ نگن چون سابقه کار نداری هیچی، وگرنه بامدرک ‏فوق باید با ماهی سیصد چهارصد تومن سرکنی ... »‏
‏- « شناسنامه تونو بدین ... اینجارم انگشت بزنید ... »‏
انگشتمو روی تکه موکت جوهری روی میز کشیدم پاک نشد.‏
‏- « ... ببینم اوضاع کار چه جوریه؟ »‏
‏- « خرابه خوشگل پسر! الان میان حاضرن با ماهی صد تومن دیویست تومن هم کار کنن. »‏
‏« الان یه وضعی شده همه انتظار دارن مستقل شی اما من خودمو نگاه می کنم می بینم ‏توانایی اقتصادیشو ندارم که خونه اجاره کنم یا خرج زندگی رو درآرم. الان خیلی روم ‏فشاره! مشکل مساله فکری و اینا نیست ها! الان کسایی میرن زن می گیرن که شاید از ‏نظر فکری کلاً تعطیل باشن نمیدونم کی حاضر شده به اینا زن بده اما چون پولشو داشته ‏یکی رو گرفته.»‏
‏- « منم همینطورم همه هم سن های ما همینطورن. کاری شم نمی شه کرد! »‏
‏- « آقا خودکارتو لازم داری؟ »‏
عاقله مردی بود که نیم نگاهی به خودکارم داشت و نیم نگاه دیگه ای به برگه رای من که جای اسامی ‏نماینده ها سی تا خط ممتد نفی اول رو بیست و نه بار تا پایین تکرار می کرد.‏
برگه ها رو تا کردمو تو صندوق انداختم. سبز رو تو سبز، قرمز رو تو قرمز. اومدم بیرون لب آب خوری ‏بچه ها که انگشتمو بشورم.‏
‏- « بالاخره که چی؟ آخرش که باید پا تو راه بذاری؛ تو چرا اینقدر بی احساسی؟ چرا ‏پنجره دلتو برای پذیرش یه عشق باز نمی کنی؟ »‏
‏- « ولم کن تو رو قرآن دلت خوشه. پبنجره دلتو وا کن یعنی چی؟ تو کار نیفتادی یه ذره ‏واقعیتهای جامعه رو بهت فرو کنن بفهمی دنیا دست کیه جوون! همینطوریشم کلی ‏دغدغه و بدبختی دارم که داره مخمو میخوره تو یکی خواهشاً رو مخم نرو ... »‏
صدای گریه بچه ای تو بغل مادرش که می رفت رای بده منو به خودم آورد. هنوز دستم زیر شیر ‏انگشتم رو میمالید اما آب قطع بود. چند تا فحش دادم؛ نفهمیدم به کی. با انگشت جوهری از حوزه ‏اومدم بیرون.‏


8/05 صبح‏
عوارضی تا حسن آباد

No comments: