رای
- « ... پسر توکل کن به خدا؛ زن که بیاد رزق و روزی اشم با خودش میاره ... »
- « ... آخه با ماهی سیصد و پنجاه تومن حقوق و دویست تومن قسط میشه زندگی رو چرخوند؟... »
فکرم تو همین جر و بحثهای سر نهار و شام بودم که به یه سرباز نیروی انتظامی خوردم. نزدیک بود اسلحه اش از دستش بیفته. جلوی در حوزه اخذ رای قدم میزد. یادم افتاد امروز روز
انتخاباته. شناسنامه ام تو کیفم بود. وارد حوزه شدم.
- « ... اگه می بینی اومدم تو صف وایستادم به خاطر اینه که می خوام بعد هیفده سال دوباره زندگی تو ایرانو لمس کنم ببینم چه جوریه وگرنه از همون آلمان هم می تونستم کارمو از طریق سفارت ایران انجام بدم ... راستی وقتی اومدم دیدم همه وایستادن مدارکو تحویل بدن اخما تو هم، ناراحت، همه دپرسن! اصلا جرات نمی کنی با کسی سر حرفو باز کنی میترسی یهو یه چیزی بهت بگه ... »
- « کارت ملی تونو لطف کنید»
کارت ملی ام رو دادم و شماره ملی ام وارد سیستم شد.
- « ... عجب اشتباهی کردم رفتم فوق بخونم؛ حالا دو سال معطل فوق، دوسال توسربازی تلف؛ تا از فارغ التصیلی بخوای اعزام شی چند ماه علافی بعد که بخوای کار پیدا کنی هم دوباره علافی، سر جمع پنج سال از بهترین اوقات زندگی ات که می تونستی ازش بهترین بهره رو ببری تلف میشه. اگه بخوای کار کنی سابقه کار و پول جمع کنی الان وقتشه، اگه بخوای بری دنبال عشق و حال هم وقتش همین چهار پنج ساله که تلف میشه تازه وقتی همه اینا تموم شد باید بیاد حداکثر با ماهی پونصد تومن شروع کنی.»
- « تازه اگه بخوای فوقتو در نظر بگیرن؛ نگن چون سابقه کار نداری هیچی، وگرنه بامدرک فوق باید با ماهی سیصد چهارصد تومن سرکنی ... »
- « شناسنامه تونو بدین ... اینجارم انگشت بزنید ... »
انگشتمو روی تکه موکت جوهری روی میز کشیدم پاک نشد.
- « ... ببینم اوضاع کار چه جوریه؟ »
- « خرابه خوشگل پسر! الان میان حاضرن با ماهی صد تومن دیویست تومن هم کار کنن. »
« الان یه وضعی شده همه انتظار دارن مستقل شی اما من خودمو نگاه می کنم می بینم توانایی اقتصادیشو ندارم که خونه اجاره کنم یا خرج زندگی رو درآرم. الان خیلی روم فشاره! مشکل مساله فکری و اینا نیست ها! الان کسایی میرن زن می گیرن که شاید از نظر فکری کلاً تعطیل باشن نمیدونم کی حاضر شده به اینا زن بده اما چون پولشو داشته یکی رو گرفته.»
- « منم همینطورم همه هم سن های ما همینطورن. کاری شم نمی شه کرد! »
- « آقا خودکارتو لازم داری؟ »
عاقله مردی بود که نیم نگاهی به خودکارم داشت و نیم نگاه دیگه ای به برگه رای من که جای اسامی نماینده ها سی تا خط ممتد نفی اول رو بیست و نه بار تا پایین تکرار می کرد.
برگه ها رو تا کردمو تو صندوق انداختم. سبز رو تو سبز، قرمز رو تو قرمز. اومدم بیرون لب آب خوری بچه ها که انگشتمو بشورم.
- « بالاخره که چی؟ آخرش که باید پا تو راه بذاری؛ تو چرا اینقدر بی احساسی؟ چرا پنجره دلتو برای پذیرش یه عشق باز نمی کنی؟ »
- « ولم کن تو رو قرآن دلت خوشه. پبنجره دلتو وا کن یعنی چی؟ تو کار نیفتادی یه ذره واقعیتهای جامعه رو بهت فرو کنن بفهمی دنیا دست کیه جوون! همینطوریشم کلی دغدغه و بدبختی دارم که داره مخمو میخوره تو یکی خواهشاً رو مخم نرو ... »
صدای گریه بچه ای تو بغل مادرش که می رفت رای بده منو به خودم آورد. هنوز دستم زیر شیر انگشتم رو میمالید اما آب قطع بود. چند تا فحش دادم؛ نفهمیدم به کی. با انگشت جوهری از حوزه اومدم بیرون.
8/05 صبح
عوارضی تا حسن آباد
No comments:
Post a Comment