Friday, November 23, 2007

مطرب


سلام
این دفعه یکی از اشعار احمد شاملو را تحلیل می کنیم:‏
این شعر داستانی از یک مهمانی را در نهایت ایجاز روایت می کند بدون آنکه حتی حرفی اضافه ‏باشد. اما سرنخهای بسیاری در توصیف مهمانی وجود دارد تا خواننده بتواند اتفاقاتی را که قبلا افتاده تا ‏به این مهمانی منجر شده و نیز وقایع بعد از مهمانی را در ذهن خود مجسم کند. اما ابتدا لازم است شعر ‏را یک بار مرور کنیم:‏

مطرب در آمد با چکاوک سر زنده ای بر دسته سازش.‏
مهمانان سر خوشی به پایکوبی بر خاستند.‏
از چشم ینگه مغموم آنگاه
‏ یاد سوزان عشقی ممنوع را قطره ای به زیر غلطید.‏
عروس را بازوی آز با خود برد.‏
سرخوشان خسته پراکندند.‏
مطرب بازگشت با ساز و آخرین زخمه ها در سرش
‏ شاباش کلان در کلاهش.‏
تالار آشوب تهی ماند
‏با سفره چیل و کرسی باژگونه و سکوب خاموش نوازندگان
و چکاوکی مرده بر فرش سرد آجرش.‏

آغازگر واقعه مطرب است که با ورودش مهمانان، پایکوبی آغاز می کنند. چکاوک سرزنده ای ‏که بردسته سازش دارد نمادی است برای دریافتن اول و آخر سرنوشت یکی از افراد داستان که در انتها ‏به آن خواهیم پرداخت.‏
مهمانان سرخوشی که تا قبل از آن چند چند و گروه گروه در هر گوشه با خوردن و نوشیدن و ‏سخن گفتن، تالار را از همهمه و تک قهقهه های ناگهان خود لبریز می کردند، اکنون با ورود مطرب و ‏شروع رقص و هلهله به انتظار خود پایان می دهدند. در میان مردمی که با آهنگ مطرب رقصان و باده ‏به دست در هم می لولند ینــگه ای تنها و غمگین در گوشه ای ایستاده است. بی توجه به مردم و مردم ‏بی توجه به حضور او. این یگنه( یعنی تنها، یگانه) از این پایکوبی شاد نیست زیرا این جشن، جشن غبن ‏و غم اوست. او عاشق عروس این پایکوبی است. اما عشق او عشقی ممنوع است. عشقی از جنس عشق ‏دو فرد در دوخانواده متخاصم، خانواده ای غنی و فقیر، عشق به کسی که نام مرد دیگری بر وی است و ‏یا ... ‏
اما هرچه هست این عشق واقعی است و حقیقی و چنان سوزان است که گذازه های شفاف آن ‏پرده لرزانی می شود میان نظر او و منظره اندوه بار عشق از دست رفته اش. در این میان شادی مهمانان ‏که از روی سرخوشی به پایکوبی چنین واقعه ای برخاسته اند استخوانی است تیز و گذرا میان این زخم ‏خون آلود ابدی.‏
سر عروس چه آمده؟ عروس را بازوی آز با خود برده است. بازوی آز پیرمردی متمکن و ‏حریص؟ مردی متشرع و هوسران؟ جوانی حیله گرو فریبکار؟ اصلاً چه اهمیتی دارد؟ طمع در هر سن و ‏لباس ، احساس سیری ناپذیری از چیزی است. پول، زن، قدرت، علم، ایمان و هرچیز دیگری که به ‏صورت بیمار گونه خواسته شود صرف نظر از خوبی و بدی آن دندانی است که باید کشید و بیرون ‏انداخت. ‏
اما این بار قربانی طمع دختری است معشوق. نمی دانیم که خود دختر از اینکه کسی پنهانی و ‏ممنوع عاشقش بوده خبر دارد یا نه. که در صورت دوم تراژدی بار دراماتیک بیشتری پیدا میکند. ‏
حال این عروس را بازوی آز با خود می برد و مهمانی هم تمام می شود. سرخوشان از خستگی ‏پراکنده می شوند. تالاری که از آشوب پر بود با سفره کثیف و صندلی های افتاده و سکوی خالی از ‏مطرب و عروس و داماد در سکوت باقی می ماند.‏
مطرب باز می گردد اما همه ملودی های خود را ننواخته و کارش نیمه تمام رها شده و آخرین ‏زخمه هایش در سرش باقی مانده. اما در عوض از صاحب عروسی و مهمانان شاباش کلان در کلاه ‏دارد. مطرب به زیبایی شادباش نواخته و در ازای آن پیرمرد آزمند مطرب را نواخته! اما چکاوک ‏کجاست؟ چکاوک سرزنده ای که بر دسته سازش بود؟
چکاوک بر فرش سرد و آجری تالار مرده است. این چکاوک نماد عروس داستان است. ‏چکاوک خود پرنده کوچکی است کمی بزرگتر از گنجشک و همانطور سرزنده و پرجنب و جوش. ‏صفت سرزندگی تاکیدی است بر این موضوع. اما این وضعیت چکاوک است هنگام ورود به مهمانی. ‏بعد از مهمانی چه بلایی سر چکاوک آمده؟ مطرب در جشن به نواختن می اندیشیده و شاباش کلان و ‏مهمانان هم به نوشیدن و رقصیدن. در این میان چکاوک سرزنده در میان بی توجهی مطرب و مهمانان ‏در تالار آشوب خفه می شود و جنازه اش بر آجر سرد تالار زیر پای مهمانان پایمال می گردد. ‏
عروس داستان که قبل از این دختری چنان سرزنده و پرشور بوده که عشقی در قلبی آفریده به ‏دلیل آز پدرش به پول داماد آزمند (همچون طمع مطرب به شاباش) اکنون در بازوان آزمند زن بارگی ‏گرفتار آمده. از این به بعد شور و سرزندگی در زندگی این قربانی وجود ندارد و غفلت اطرافیان او و ‏خودخواهیشان برای به دست آوردن آنچه خود می خواهند، آن روحیه سرزنده را بردسته ساز ‏مــــــــی کُشند و از او مرده ای متحرک می سازد بر بستر آجری و سرد زندگی او با آزمند.‏
چکاوک قربانی ازلی و ابدی آز است. آز داشتن فرزندی زیبا، آز داشتن پول بیشتر، آز به دست ‏آوردن زن زیبای دیگر و آزهای دیگر و دیگر. او قربانی آز است.‏
یک بار دیگر شعر را مرور می کنیم:‏
مطرب در آمد با چکاوک سر زنده ای بر دسته سازش.‏
مهمانان سر خوشی به پایکوبی بر خاستند.‏
از چشم ینگه مغموم
آنگاه
‏ یاد سوزان عشقی ممنوع را قطره ای به زیر غلطید.‏
عروس را بازوی آز با خود برد.‏
سرخوشان خسته پراکندند.‏
مطرب بازگشت با ساز و آخرین زخمه ها در سرش
‏ شاباش کلان در کلاهش.‏
تالار آشوب تهی ماند‏
با سفره چیل و کرسی باژگونه و سکوب خاموش نوازندگان
و چکاوکی مرده بر فرش سرد آجرش.‏

No comments: