مطلب امروزم را تقدیم می کنم به مادرم. تقدیم می کنم به مادری و هرآنچه مادرانه است؛ در روز تولد کسی که ...
...
امتحان کردم اناری را
انبساطش از میان این سبد سر رفت
...
کلمه زیباست. اما گاهی این اعجاز جمال همچون ظرفی است محقر در دستان کوچک کودکان بازیگوش ساحل گرد که می خواهند با ظرفهای معوج مسی شان اقیانوس را به همدیگر بپاشند.
حیف که کوزه هر کلمه را بیش از قوت یک روزه ای از بحر معنی و حس گنجایش نیست.
دریغ که حرفها در کنار هم تنها منفذی می سازند که از آن حتی به سختی نیز نمی توان بیش از شعاع کوچک آفتاب را به تاریکی درون آورد.
نگاشته امروزت را به چه کسی هدیه می کنی؟ مادر؟ مادری؟
به کلام آوردن مادر، مادری اش و آنچه مادرانه است پاشیدن اقیانوس است با ظرف مسی و در کوزه ریختن تمامی دریا. آیا ممکن است؟
وقتی در برابر مادری چنین عاجزیم در ساحت افضل آنان که روز میلادش گرامیداشت حرمت مادران است چه می توان گفت؟ تکلیف روشن است.
تقدیم به مادرم مادری اش و مادرانه هایش.
بهشت خانه
وقتي به حضور مادرم در خانه مي انديشم حقيقت فرموده آن حكيم را كه فرمود: «بهشت زير پاي مادران است.» در مي يابم. زيرا كه وقتي مادر هست خانه زير پاي او بهشت است. اما وقتي نيست ...
مادرانه
پاهايم سست بودند و نمي توانستم درست قدم بردارم. دستهايم را باز كرده بودم تا تعادل داشته باشم. زير پاهايم (( بوق ... بوق ... )) صدا مي كرد. جلوتر آغوش مادرم باز بود و لبخندي زيبايي كه بر لب داشت مرا به سمت خود مي خواند. بعد از چند قدم افتادم اما در آغوش مادرم. مادرم مرا در آغوش فشرد و لبخند لبانش را بر گونه كوچك من گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.
*********
پاهايم سست بودند نمي توانستم درست بدوم. نزديك بود در را ه چند بار زمين بخورم. رسيدم و كلي در زدم. مادر, در را باز كرد. روزنامه را باز كردم و در ميان آن همه اسم, نام خودم را نشانش دادم. خوشحالي اش را كه ديدم پرواز كردم و در آغوشش فرود آمدم. مادرم مرا در آغوش فشرد لبخند لبانش را بر گونه من گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.
*********
پاهايم سست بودند و خودم مضطرب قدم مي زدم. مادرم نشسته بود و منتظر صلوات مي فرستاد. دانه هاي تسبيح لحظه ها را به كندي رد مي كردند.
- (( تبريك ميگم هردوشون سالمن ... به سلامتي دختره ... ))
اضطراب و انتظار, شادي شده بود. مادرم برخاست و مرا در آغوش فشرد و لبخندش را بر گونه ام گذاشت و من صداي قلبش را شنيدم.
*********
من نشسته بودم و مادرم در رختخواب, خوابيده بود. دستم در دستش فشرده بود و نگاه عميقش خيره به من. دلهامان تنگ شد و چشمهامان دريا. به آغوشش پناه بردم. نتوانست مرا در آغوش بگيرد و من صداي قلبش را نشنيدم.
No comments:
Post a Comment