این اولین مینیمال من نیست. اما برای احترام به همشون با این داستان شروع می کنم. قبول بکنیم یا نکنیم اگه آنها نبودند هرکدام از ما یه خواهر یا برادر عرب داشتیم
قهرمان
غبار غلیظ مثل پرده ای جلوی خورشید رو گرفته بود. هر چه می گذشت بوی باروت و رطوبت خون در هوا بیشتر می شد. گلوله ها بر سر و سینه دشمن می بارید اما آن تانک نفس رزمنده ها را بریده بود. آرپی جی زنها قبل از اینکه بتوانند شلیک کنند از بالای خاکریز پائین می افتادند. تانک لحظه به لحظه نزدیکتر می شد و هر انفجار فریاد یا حسینی رو در گلو خفه می کرد.
از گوشه ای یک رزمنده آرپی جی خون آلودی رو برداشت و از خاکریز بالا رفت. صدای شلیک در فریاد «و ما رمیت» پیچید و گردوخاک به پا کرد. لحظه ای دشت نورانی شد. فریاد تکبیر رزمنده ها آسمان را لرزاند. گرد و خاک نشست.آرپی جی زن با دهانی باز و چشمانی خیره به آسمان پایین خاکریز افتاده بود و خون پیشانی اش ریشش رو خضاب کرده بود.
Tuesday, June 12, 2007
قهرمان
Labels:
قلمریزها
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment